عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
او همه لطف است جمله یا ربش پاینده دار
ای بسی حقها که دارد بر شب تاریک ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
طفل جان در مکتبش استاد استادان شدهست
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار
لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تعال یا مدد العیش والسرور، تعال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامتها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامتها دمادم
معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم
ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم
جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم
دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم
مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام میکشد
بهر چه کار میکشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار میرسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میاش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که میکند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمیکنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام میکشد
بهر چه کار میکشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار میرسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میاش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که میکند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمیکنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
دل خون خواره را یکباره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان ازین بیچاره بستان
همه شب دوش میگفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقهست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم، نه دل ماند، نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودیست
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوههایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام، بشنو
تو یا نور خدایی، یا خدایی
خمش کن، چشم در خورشید درنه
که مستغنیست خورشید از گدایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم، نه دل ماند، نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودیست
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوههایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام، بشنو
تو یا نور خدایی، یا خدایی
خمش کن، چشم در خورشید درنه
که مستغنیست خورشید از گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
به هر دلی که درآیی، چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو که را میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیاش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریا دان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهیی گویایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو که را میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیاش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریا دان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهیی گویایی
مولوی : ترجیعات
سی و هفتم
ای بانگ و صلای آن جهانی
ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شادآ، که رسول لامکانی
هین، قصهٔ آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمهٔ دم خزانی
ما را برهان ز مکر این پیر
ما را برسان بدان جوانی
زهر آمد آن شکر، که او داد
سردی و فسردگی نشانی
پا زهر بیار و چارهٔ کن
کز دست شدیم ما، تو دانی
زین زهر گیاهمان برون بر
هم موسی عهد و هم شبانی
پیش تو امانت شعیبم
ما را بچران به مهربانی
تا ساحل بحر و روضه ما را
در پیش کنی و خوش برانی
تا فربه و با نشاط گردیم
از سنبل و سوسن معانی
پنهان گشتند این رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
ای چشم و چراغ هردو دیده
ما را بقروی جان کشیده
ما را ز قرو میار بیرون
ناخورده تمام، و ناچریده
لاغر چو هلال ماند طفلی
سه ماه ز شیر وا بریده
بگذار به لطف طفل جان را
اندر بر دایه در خزیده
چون نالهٔ ما به گوشت آمد
آن را مشمار ناشنیده
در لب، سر شاخ سخت گیرد
هر سیب که هست نارسیده
از بیم، که تا نیفتد از شاخ
ماند بیذوق و پژمریده
جان نیست ازان جماد کمتر
با دایهٔ عقل برگزیده
سه بوسه ز تو وظیفه دارم
ای بر رخ من سحر گزیده
تا صلح کنیم بر دو، امروز
زیرا که ملولی و رمیده
خامش، که کریم دلبرست او
اخلاق و خصال او حمیده
هین، خواب مرو که دزد و لولی
دزدید کلاهت از فضولی
این نفس تو شد گنه فزایی
کرمی بد و گشت اژدهایی
شب مرداری، حرام خواری
روز اخوت و دزد و ژاژخایی
رو داد بخواه از امیری
صاحب علمی، صواب رایی
نبود بلد از خلیفه خالی
مخلوق کیست، بیخدایی؟!
رنجور بود جهان به تشویش
بیعدل و سیاست و لوایی
بیماری و علت جهان را
شمشیر بود پسین دوایی
هنگام جهاد اکبر آمد
خیز ای صوفی، بکن غزایی
از جوع ببر گلوی شهوت
شوریده مشو به شوربایی
تن باشد و جان، سخای درویش
اینست اصول هر سخایی
بگداز به آتشش، که آتش
مر خامان راست کیمیایی
خاموش که نار نور گردد
ساقی شود آتش و سقایی
صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گویا
ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم
شادآ، که رسول لامکانی
هین، قصهٔ آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمهٔ دم خزانی
ما را برهان ز مکر این پیر
ما را برسان بدان جوانی
زهر آمد آن شکر، که او داد
سردی و فسردگی نشانی
پا زهر بیار و چارهٔ کن
کز دست شدیم ما، تو دانی
زین زهر گیاهمان برون بر
هم موسی عهد و هم شبانی
پیش تو امانت شعیبم
ما را بچران به مهربانی
تا ساحل بحر و روضه ما را
در پیش کنی و خوش برانی
تا فربه و با نشاط گردیم
از سنبل و سوسن معانی
پنهان گشتند این رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
ای چشم و چراغ هردو دیده
ما را بقروی جان کشیده
ما را ز قرو میار بیرون
ناخورده تمام، و ناچریده
لاغر چو هلال ماند طفلی
سه ماه ز شیر وا بریده
بگذار به لطف طفل جان را
اندر بر دایه در خزیده
چون نالهٔ ما به گوشت آمد
آن را مشمار ناشنیده
در لب، سر شاخ سخت گیرد
هر سیب که هست نارسیده
از بیم، که تا نیفتد از شاخ
ماند بیذوق و پژمریده
جان نیست ازان جماد کمتر
با دایهٔ عقل برگزیده
سه بوسه ز تو وظیفه دارم
ای بر رخ من سحر گزیده
تا صلح کنیم بر دو، امروز
زیرا که ملولی و رمیده
خامش، که کریم دلبرست او
اخلاق و خصال او حمیده
هین، خواب مرو که دزد و لولی
دزدید کلاهت از فضولی
این نفس تو شد گنه فزایی
کرمی بد و گشت اژدهایی
شب مرداری، حرام خواری
روز اخوت و دزد و ژاژخایی
رو داد بخواه از امیری
صاحب علمی، صواب رایی
نبود بلد از خلیفه خالی
مخلوق کیست، بیخدایی؟!
رنجور بود جهان به تشویش
بیعدل و سیاست و لوایی
بیماری و علت جهان را
شمشیر بود پسین دوایی
هنگام جهاد اکبر آمد
خیز ای صوفی، بکن غزایی
از جوع ببر گلوی شهوت
شوریده مشو به شوربایی
تن باشد و جان، سخای درویش
اینست اصول هر سخایی
بگداز به آتشش، که آتش
مر خامان راست کیمیایی
خاموش که نار نور گردد
ساقی شود آتش و سقایی
صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گویا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۱ - تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا
بینی اندر دلق مهتر زادهیی
سر برهنه در بلا افتادهیی
در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته
خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن میرود ادبیروار
زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی میدار از بهر خدا
کندرین ادبار زشت افتادهام
مال و زر و نعمت از کف دادهام
همتی تا بوک من زین وارهم
زین گل تیره بود که بر جهم
این دعا میخواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی
از کدامین بند میجویی خلاص؟
وز کدامین حبس میجویی مناص؟
بند تقدیر و قضای مختفی
که نبیند آن به جز جان صفی
گرچه پیدا نیست آن در مکمن است
بتر از زندان و بند آهن است
زان که آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند
ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران
دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد
دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهی حطب
حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید
باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند
لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو
که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم
آن که بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید؟
داند و پوشد به امر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال
این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر
سر برهنه در بلا افتادهیی
در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته
خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن میرود ادبیروار
زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی میدار از بهر خدا
کندرین ادبار زشت افتادهام
مال و زر و نعمت از کف دادهام
همتی تا بوک من زین وارهم
زین گل تیره بود که بر جهم
این دعا میخواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی
از کدامین بند میجویی خلاص؟
وز کدامین حبس میجویی مناص؟
بند تقدیر و قضای مختفی
که نبیند آن به جز جان صفی
گرچه پیدا نیست آن در مکمن است
بتر از زندان و بند آهن است
زان که آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند
ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران
دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد
دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهی حطب
حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید
باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند
لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو
که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم
آن که بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید؟
داند و پوشد به امر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال
این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۹ - بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آن جا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما کهایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه ازان سو چاره شد
جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضهی نماز
سر مزن چون مرغ بیتعظیم و ساز
چاره آن جا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما کهایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه ازان سو چاره شد
جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضهی نماز
سر مزن چون مرغ بیتعظیم و ساز
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۲ - دعاکردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا
موسی آمد در مناجات آن سحر
کی خدا ایمان ازو مستان مبر
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیرهرویی و غلو
گفتمش این علم نه درخورد توست
دفع پندارید گفتم را و سست
دست را بر اژدها آن کس زند
که عصا را دستش اژدرها کند
سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن
درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب
او به دریا رفت و مرغابی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود
کی خدا ایمان ازو مستان مبر
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیرهرویی و غلو
گفتمش این علم نه درخورد توست
دفع پندارید گفتم را و سست
دست را بر اژدها آن کس زند
که عصا را دستش اژدرها کند
سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن
درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب
او به دریا رفت و مرغابی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۴ - سر خواندن وضو کننده اوراد وضو را
در وضو هر عضو را وردی جدا
آمدهست اندر خبر بهر دعا
چون که استنشاق بینی میکنی
بوی جنت خواه از رب غنی
تا تورا آن بو کشد سوی جنان
بوی گل باشد دلیل گلبنان
چون که استنجا کنی ورد و سخن
این بود یا رب تو زینم پاک کن
دست من این جا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جان است سست
ای ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل توست در جانها رسان
حد من این بود کردم من لئیم
زان سوی حد را نقی کن ای کریم
از حدث شستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را
آمدهست اندر خبر بهر دعا
چون که استنشاق بینی میکنی
بوی جنت خواه از رب غنی
تا تورا آن بو کشد سوی جنان
بوی گل باشد دلیل گلبنان
چون که استنجا کنی ورد و سخن
این بود یا رب تو زینم پاک کن
دست من این جا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جان است سست
ای ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل توست در جانها رسان
حد من این بود کردم من لئیم
زان سوی حد را نقی کن ای کریم
از حدث شستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را