عبارات مورد جستجو در ۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه این‌گلشن افسرده‌کدورت رنگ است
نفس غنچه‌برآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بی‌رنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت‌نیست در آن‌بزم‌که سازش‌جنگ است
هر طرف موج خیالی‌ست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزه‌دویهای طلب نتوان بود
سر ما سجده‌فروش‌کف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتش‌است آن‌همه آبی‌که نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچه‌گر واشود از خویش‌گلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو به‌گلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همه‌تن‌پروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدن‌ننگ است
مفت آن قطره‌کزین بحرتسلی نخرید
بی‌تپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس‌،‌سرمایه‌ای ‌گر هست ‌ازخود رفتن ‌است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دل‌هیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسف‌که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعده‌ام‌داده‌ست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشت‌تجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این‌ سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینه‌ای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن‌ گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسمل‌گر پریشان نقش‌بنددگلشن است
آن‌گرانسنگی‌که نتوان از رهش برداشتن
چون ‌شرر خود را به‌ یک ‌چشم‌ از نظر افکندن است
لاله سودایی‌ست بیدل ورنه هر گلزار دهر
هرکجا داغی‌ست‌چشمش با دل ما روشن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دل انجمن صد طرب ازیاد وصالست
آبادکن خانهٔ آیینه خیالست
کی فرصت عیش ست درین باغ‌که‌گل را
گر گردش‌رنگ‌است‌همان‌گردش سالست
ای ذره مفرسای به پرواز توهم
خورشید هم از آینه‌داران زوالست
آن مشت غبارم‌که به پرواز تپیدن
در حسرت دامان نسیمم پر و بالست
آیینهٔ‌گل از بغل غنچه جدا نیست
دل‌گر شکند سربسر آغوش وصالست
هرگام به راه طلبت رفته‌ام از خویش
نقش قدمم آینهٔ‌گردش‌ حالست
در خلوت دل از تو تسلی نتوان شد
چیزی‌که در آیینه توان دید مثالست
شد جوهر نظاره‌ام آیینهٔ حیرت
بالیدگی داغ مه از زخم هلالست
بیدل من وآن دولت بی‌درد سرفقر
کز نسبت او چینی خاموش سفالست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست
موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم
بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ ‌شک داشته‌ست
قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفه‌تر این‌ کادمی خود را کسی پنداشته‌ست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست
رنگ می‌گردد به‌گرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر می‌آید به‌گوش
در جنون‌آباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت می‌دهد پیمانهٔ بی‌هوشی‌ام
اشک هم در دیده‌ام بی‌لغزش مستانه نیست
غیر وحشت ‌کیست تا گردد مقیم خانه‌ام
سیل‌ هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است
طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف‌ کی رسد بی‌مغز را
سرخوشی‌از نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است
از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته ‌زبان
می‌شکافد سنگ را آن اره‌کش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده‌ایم
ما سیه‌بخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده‌ایم
مستی انشا نامهٔ ما بی‌خط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستی‌ست
نغمه‌ها می‌نالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتم‌بیدل نه‌بریک‌دور موقوف‌است و بس
اشک خواهد سبحه ‌گردانید اگر پیمانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
شب‌که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت
یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت
هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم
نفسی بود که در پرده دل توفان داشت
رمز بی‌رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ
شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت
تا ز هستی اثری هست محبت رسواست
حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت
حیرت از شش جهتم در دل آیینه‌ گرفت
ورنه هر مو به تنم صد مژه بال‌افشان داشت
آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم
پای خوابیده ما آبله در مژگان داشت
همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است
یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت
هیچ روشن نشد ازهستی ما غیرحجاب
شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت
عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل
فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت
تنگی‌حوصله‌دار ترک علایق‌بیدل
یادگردی‌ که به هم چیدن او دامان داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زین‌بزم چون‌شمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب‌ گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن ‌درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پایی‌که پروازش به ز‌یر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کم‌همتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی می‌خواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازک‌ست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
می‌چکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو می‌باید از دلبر گذشت
سخت‌بیرن‌است شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
می‌روم ‌بی ‌دست و پا چون ‌شمع و از هر عضو من
آبله‌ گل می‌کند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعم‌کنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بی‌نیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست
از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم
آتشی هرجا بلندی‌کرد فال از ما‌ گرفت
در سواد فقر خوابیده‌ست فیض زندگی
صبح شد صاحب‌ نفس تا دامن شب ها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است
پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد
چین وحشت دامن آسایش صحراگرفت
بی‌نشانی صیدگاه همت پرواز کیست
شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعی پا بر جا زمین آخر به دندانهاگرفت
کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من
خیره می‌بیند چو مو در دیده ‌کس جا گرفت
گریهٔ مستی به آن‌ کیفیتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخی‌های حسن
خواستم آیینه ‌گیرد، ساغر صهبا گرفت
زودتر بیدل به منزلگاه راحت می‌رسد
زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیاگرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
آخر سیاهی از سر داغم به‌در نرفت
زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
درهستی وعدم همه جا سعی مطلبی است
از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت
نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع
تا وضع قطره داشت ز دریاگهر نرفت
از بسکه تنگ بودگذرگاه اتفاق
چون سبحه خلق جزبه سریکدگرنرفت
بر شعله‌ها ز پردهٔ خاکستر است ننگ
کاوارگی سری‌ست‌که در زیر پر نرفت
از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست
فرسود سنگ وپی به سراغ شررنرفت
درکوچهٔ سلامت دل‌، پا شمرده نه
زین راه بی‌ادب نفس شیشه‌گر نرفت
آنجاکه نامهٔ رم فرصت نوشته‌اند
ما رفته‌ایم قاصد دیگر اگر نرفت
گرمحرمی‌، به ضبط نفس‌کوش‌کز ادب
حرف به حق رسیده زلب پیشترنرفت
زین خاکدان که دامن دلها گرفته است
خلقی زخویش رفت و به جای دگرنرفت
بر حرص‌، پشت پا زدم اما چه فایده
گردی فشانده‌ام که ز دامان تر نرفت
بیدل ز دل غبار علایق نمی‌رود
سر سوده شد چو صندل واین دردسر نرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
کسی از التفات چشم خوبان‌ کام بردارد
که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن
نمی‌باشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
به طوف دامنت‌ کم نیست از سعی غبار من
اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد
تبسم برنمی‌دارد چسان دشنام بردارد
جهان بی‌جلوه مدهوش است هم درپرده توفان ‌کن
که می‌ترسم تحیر گردش از ایام بردارد
نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی
که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد
دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی
مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد
چو دل بی‌مدعا افتاد گو عالم به غارت رو
که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد
گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان
نگین را می‌شود قالب تهی چون نام بردارد
عبارت بی‌غبار صافی مطلب نمی‌باشد
محبت‌کاش رسم نامه و پیغام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل
خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده‌ای دارد
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون ‌که‌ می‌خواهد دلت نذر تأمل‌کن
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد
ز اسرار لبش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیده‌ای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلی‌گردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیده‌ای دارد
ز هستی تا اثر داری چه ‌گفت‌وگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیده‌ای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده‌ای دارد
خزان‌فرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دل‌گردیده‌ای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیده‌ای دارد
چو موج‌گوهر از من یک تپش جرات نمی‌بالد
جنون ناتوانان شور آرامیده‌ای دارد
رضای ‌دوست می‌جویم طریق سجده می‌پویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیده‌ای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیده‌ای دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسوایی‌ست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی‌ گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهم‌کرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک‌، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم ‌کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم‌ کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار می‌بالد
با که خود را دچار خواهم‌ کرد
انجمن‌ گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم ‌کرد
وضع‌ آغوش وصل‌ ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاری‌ست
من‌که هیچم چه‌ کار خواهم ‌کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
در قطره محیط‌ گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید
گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس
نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است
چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم‌ که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوش‌پرستی چه خیال است
این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی
این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه‌ کس نیست‌ که امروز
بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلی‌نفس عبرت ما نیست
این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه ‌گر یکدل بیمار برآید
مشکل که ز من خسته‌تری داشته باشد
چشمی‌ست‌ که باید به رخ هر دو جهان بست
گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن
آن‌ کس ‌که ز هستی اثری داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا می‌روم آشوب تپشها‌ی دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم نسبتی‌ام
کشتی‌ام داشت ‌شکستی ‌که به ‌ساحل بستند
نذر بینایی‌.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوش‌کز جیب عدم تهمت هستی‌گل‌کرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
تا حنا‌ ازکفت به‌کام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار می‌آید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفس‌شمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
باده‌ها از هوا به جام رسید
اوج اقبال‌، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی ‌که راه جهد گم است
لغزش پا به نیم‌گام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجه‌گر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت‌ کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
رسانده‌ایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساخته‌ایم
کسی ندید که ‌گل دامن ‌که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرت‌اندوز است
نگاهی آب ده از سرمه‌دان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی‌ که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیده‌ایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی ‌که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته ‌کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته‌ کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این ‌که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ ‌کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نه‌ای‌، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم‌، مدان پری تا سنگ
به دوش برق ‌کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای‌ کرم
تا قیامت برنمی‌آرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید می‌جوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمی‌چربد قدم
هم کنار گوهر آسوده‌ست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشت‌کم
گردباد آسا درین صحرای وهم
می‌دود سر بر هوا سعی قدم
امتحان‌ گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
می‌خورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی ‌کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه می‌گویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
می‌کند آیینه داری‌ها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته‌ایم
سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفته‌ایم
دیده‌ها تا دل همه خمیازهٔ ما می‌کشند
جای ما در هر مکان خالی‌ست گویا رفته‌ایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد
چون‌ گهر عمریست در دربا ز دریا رفته‌ایم
فکر خود ما را چو شمع‌ آخر به طوف خاک برد
یکسر از راه‌ گریبان در ته پا رفته‌ایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو
چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفته‌ایم
سایه را در هیچ‌ صورت نسبت خورشید نیست
تا تو ما را در خیال آورده‌ای ما رفته‌ایم
بر زمین چندان‌که می‌جوییم‌ گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن‌ که بالا رفته‌ایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن
جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفته‌ایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفته‌ایم
کلک معنی در سواد مدعا بی‌لغزش است
گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفته‌ایم
ساز هستی‌گر به این رنگ احتیاج آماده است
ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفته‌ایم
از نفس کم نیست ‌گر پیغام ‌گردی می‌رسد
ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفته‌ایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمع‌دار
کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۶
یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کرده‌ایم
سعی‌ها شد خاک تا آرام پیدا کرده‌ایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم‌ گشت باری شام پیدا کرده‌ایم
مقصد عشاق رسوایی‌ست ما هم چون سحر
یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کرده‌ایم
شهره واماندگی‌هاییم چون نقش نگین
پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کرده‌ایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان‌ کدام
از چکیدن تهمت یک گام پیدا کرده‌ایم
ای‌ شرر زین بیش برآیینهٔ‌ فطرت مناز
ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کرده‌ایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس
بیخودی وقف تماشا جام پیدا کرده‌ایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است
بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کرده‌ایم
خامشی‌ خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پیغام پیدا کرده‌ایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پیدا کرده‌ایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست
ای هوس کسب هواها بام پیدا کرده‌ایم
عالم موهومه‌ای اسباب صورت بسته است
آنچه بیدل از خیال خام پیدا کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدن‌کاه
در دولت تیز مرگی‌ست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگی‌کو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودن‌کس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم‌ کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانه‌کس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چه‌گوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه