عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه ی مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه ی خونابه ی چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله ی عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمی‌خورید زمانی غم وفاداران
ز بی‌وفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می‌بینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید
که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع
ببین که رقص کنان می‌رود به ناله ی چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
به فیض جرعه ی جام تو تشنه‌ایم ولی
نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صداع
جبین و چهره ی حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پسته ی خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چوگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه ی قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آب خورد کند طبع خوگرم
ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث
از گفته ی کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازیست حرز من
و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاه راه عمر بدین عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه ی تو ملک فراغت میسرم
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گویی که تیغ توست زبان سخن ورم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
من سال خورده ی پیر خرابات پرورم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم
نامم ز کارخانه ی عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم
بر من فتاد سایه ی خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
مقصود از این معامله بازارتیزی است
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه ی سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و هم نشینان بین
اسیر عشق شدن چاره ی خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاک دینان بین
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
آن گه عیان شود که بود موسم درو
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سر اختران کهن سیر و ماه نو
شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کرده‌یی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همی‌زنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همی‌بری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوش‌تری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی‌نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
چون خانه روی ز خانهٔ ما
با آتش و با زبانهٔ ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانهٔ ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانهٔ ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانهٔ ما
هر جا پر تیر او ببینی
 آن جاست یقین نشانهٔ ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانهٔ ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانهٔ ما
گر تو به چنینه‌یی بگویی
والله که تویی چنانهٔ ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانهٔ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی‌ست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز می‌گویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشی‌ست که دیگ مرا همی‌جوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شده‌ست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که می‌دمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمی‌شکیبی، می‌نال پیش او تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
مبارکی که بود در همه عروسی‌ها
درین عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه الماوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی، همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا، همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
بر آن که گوید آمین، بر آن که کرد دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
و من لحظکم نجلی الفواد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدارو بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشرة
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم
فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی
لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولی تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات والموت والبلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
کلا الله تبریزا باحسن ما کلا