عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت
وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت
دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟
از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت
وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت
هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت
وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت
دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟
از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت
وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت
هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۱
نخل خزان رسیده ما را فشانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر
چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر
از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر
چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر
درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر
این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر
چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر
زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر
دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
برگ ز دست رفته ما را ستانده گیر
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟
آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود
این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر
چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است
خود رابه منتهای مطالب رسانده گیر
از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست
چون آفتاب روی زمین راستانده گیر
چون دست آخر از تو به یک نقش می برند
نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر
درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است
مرکب به روی پیشه گردون جهانده گیر
این آهوی رمیده که رام تو گشته است
تا هست درکمندتو، از خود رمانده گیر
چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان
دردل هزار نخل تمنا نشانده گیر
زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است
درخاک و خون شکاری خود رانشانده گیر
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
از بند و چاه، یوسف خودرا رهانده گیر
دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست
این شاهباز رازنشیمن پرانده گیر
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در تاریخ تدوین چهارمین دیوان خود فرموده است
هزار و یکصد و پنجاه و پنج هجری بود
که گشت نسخه ی دیوان چارمین سپری
قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن
دوصد فزون ز هزار است و سی چو بر شمری
هنر به ماشطهٔ خامه ام کند نازش
که لیلی عرب آراست در لباس دری
دعای رحمت، از آیندگان امیدم هست
که جاده ایست بسیط زمان و ما گذری
شگفت نیست، گر آلوده است دامن ما
که دیده اشک فشان است و اشک ما جگری
که گشت نسخه ی دیوان چارمین سپری
قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن
دوصد فزون ز هزار است و سی چو بر شمری
هنر به ماشطهٔ خامه ام کند نازش
که لیلی عرب آراست در لباس دری
دعای رحمت، از آیندگان امیدم هست
که جاده ایست بسیط زمان و ما گذری
شگفت نیست، گر آلوده است دامن ما
که دیده اشک فشان است و اشک ما جگری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٢
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کو مطربی که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۱ - تاریخ وفات میر لطف الله
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۵ - زواله تاب
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳۸ - مجال مکث و درنگ
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
پرنده مردنی است