عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است
خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است
دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است
سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است
تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است
می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
خاکساری در بلندی ها رسا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته است
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست
در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست
از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست
فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست
از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست
می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست
پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست
در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست
از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست
فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست
از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست
می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست
پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
ازان به خاطر من ترک کار دشوارست
که بار دوش توکل شدن به دل بارست
اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی
که زندگانی هر کس به قدر آثارست
ازان به تلخی هجر از وصال ساخته ام
که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست
امید هست که شیرازه گهر گردد
ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست
شد از شکست خریدار، توتیا گهرم
همان ز ساده دلی تشنه خریدارست
ازان همیشه بود وقت می پرستان خوش
که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست
تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی
وگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟
نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
جواب آن غزل آصفی است این صائب
زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
که بار دوش توکل شدن به دل بارست
اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی
که زندگانی هر کس به قدر آثارست
ازان به تلخی هجر از وصال ساخته ام
که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست
امید هست که شیرازه گهر گردد
ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست
شد از شکست خریدار، توتیا گهرم
همان ز ساده دلی تشنه خریدارست
ازان همیشه بود وقت می پرستان خوش
که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست
تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی
وگرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟
نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
جواب آن غزل آصفی است این صائب
زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
دل شکسته به قرب خدای راهبرست
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
صفای آب روان بیشتر ز استاده است
چه نعمتی است که عمر عزیز در گذرست
ز دست کوته خود ناامید چون باشم؟
که جای بهله کوتاه دست بر کمرست
شبی است همچو شب زلف او دراز مرا
که آفتاب قیامت ستاره سحرست
زنان سوخته رزقش همیشه آماده است
چو لاله هر که درین باغ آتشین جگرست
تو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شوی
که روزگار جوانی همیشه در نظرست
شعور، آینه دار هزار تفرقه است
خوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرست
شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار
که خون زیاده چو گردید رزق نیشترست
ز حسن بیش بود بهره دوربینان را
گل نچیده دوامش ز چیده بیشترست
ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک
که پای آبله پایان عشق دیده ورست
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست
صفای آب روان بیشتر ز استاده است
چه نعمتی است که عمر عزیز در گذرست
ز دست کوته خود ناامید چون باشم؟
که جای بهله کوتاه دست بر کمرست
شبی است همچو شب زلف او دراز مرا
که آفتاب قیامت ستاره سحرست
زنان سوخته رزقش همیشه آماده است
چو لاله هر که درین باغ آتشین جگرست
تو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شوی
که روزگار جوانی همیشه در نظرست
شعور، آینه دار هزار تفرقه است
خوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرست
شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار
که خون زیاده چو گردید رزق نیشترست
ز حسن بیش بود بهره دوربینان را
گل نچیده دوامش ز چیده بیشترست
ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک
که پای آبله پایان عشق دیده ورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است
ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است
غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است
دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است
اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است
نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است
به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است
ز آسیای فلک آب را که می بندد؟
ز سیر و دور نماند سری که سودایی است
غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست
هنوز در دل من آرزوی تنهایی است
دل رمیده گل از روزگار می چیند
نشاط روی زمین از غزال صحرایی است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانایی است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را
تلاش دار کند هر سری که سودایی است
اگر چه صبح قیامت دمید ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید
تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است
نظر به قامت او، رایتی است خوابیده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است
به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
دل از مشاهده آن خط سیاه شکست
فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست
زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست
شکسته دل ما می شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست
همان چو می شدم از شیشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست
به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست
هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر
که چشم من به میان دامن نگاه شکست
شکست شهپر پرواز یک جهان دل را
ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست
حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست
ز مومیایی توفیق نیستم نومید
که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست
امان نداد کسادی که سر برون آریم
بهای یوسف ما در حریم چاه شکست
به مومیایی خورشید کسی درست شود؟
ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست
دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست
کجا درست برآید سبوی ما صائب؟
ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست
فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست
زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست
شکسته دل ما می شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست
همان چو می شدم از شیشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست
به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست
دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست
هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر
که چشم من به میان دامن نگاه شکست
شکست شهپر پرواز یک جهان دل را
ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست
حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست
ز مومیایی توفیق نیستم نومید
که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست
امان نداد کسادی که سر برون آریم
بهای یوسف ما در حریم چاه شکست
به مومیایی خورشید کسی درست شود؟
ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست
دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست
کجا درست برآید سبوی ما صائب؟
ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
دل را ز کینه هر که سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
دنیا برای بیخبران عیش خانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست
از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تیرگی به گرستن نمی رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غیرتم که انجم شب زنده دار را
تردستی خیال که از دیده خواب شست؟
چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق
کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست
از روی شرمگین تو گلگونه حیا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تری ماهتاب شست
در خون دل مرو که سیه روی می شود
هر اخگری که چهره به اشک کباب شست
از دل به می نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار یتیمی به آب شست
صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
نهاده اند ز هر خار در کمان تیری
مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ
ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را
مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ
نشان تیر هوایی همان کماندارست
به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ
ز کاوکاو، شرربار می شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ
ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی
میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ
حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب
به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
نهاده اند ز هر خار در کمان تیری
مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ
ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را
مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ
نشان تیر هوایی همان کماندارست
به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ
ز کاوکاو، شرربار می شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ
ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی
میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ
حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب
به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ