عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تو آفت دل و جان نزار خواهی شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهی شد
شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض
زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
دلا مدار ز دامان اشک دست امید
که زیب و زینت جیب و کنار خواهی شد
چو مه در آب، مبین خویش را در آیینه!‏
ازین قرار تو هم بیقرار خواهی شد
ز صاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه منظور یار خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!‏
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!‏
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!‏
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!‏
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!‏
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!‏
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هرجا که بود یار و سرور است
غایب مشو از وی اگرت میل حضور است
زخم دل ما مرهم صبرست علاجش
وین مرهم زخمی است که با درد صبور است
معراج سعادت طلبی روی سوی عشق آر
کاندر ممر عقل ترقی به مرور است
ساقی همه دم زهر غمی گر رسد از دور
هر کو به تو نزدیک ز غمها همه دور است
صد فتنه شود زنده گر از عشق زنی دم
گویا نفس اهل محبت دم صور است
با گل منشین تا نخوری خار ملامت
گر عشق ضروری است ملامت چه ضرور است
اهلی مکنش سرزنش از سجده آن بت
گر بنده خطا کرد خداوند غفور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عندلیب از حسن گل افروختن داند که چیست
هرکه با شمعی در افتد سوختن داند که چیست
او که صبر آموزدم روزی اگر عاشق شود
تلخی عاشق بصبر آموختن داند که چیست
هرکه همچون غنچه بشکافد دل پر حسرتش
از تو حسرت در درون اندوختن داند که چیست
پیر کنعانی که چشم از روی یوسف دوخته است
دیده از روی جوانان دوختن دارند که چیست
برق غیرت شمع را اهلی پی پروانه سوخت
کآتش از داغ ستم افروختن داند که چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خوشباس که روزی گل امید برآید
روشن شود این ظلمت و خورشید برآید
بی نور نماند شب تاریک کس آخر
گر مه نبود صبر که ناهید برآید
دولت ز در میکده جو زانکه بجامی
درویش بصد حشمت جمشید برآید
گل یک دو سه روزیست بیا ساغر می گیر
سرمست گلی باش که جاوید برآید
از غیر مجو فیض محبت که محال است
وین میوه محال است که از بید برآید
یاران سخن راست همین است که گفتم
در باغ جهان هرچه بکارید برآید
نومید مشو اهلی از ایام که آخر
مقصود شود حاصل و امید برآید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
عاقبت داغ دل ما بدوا هم برسد
وین کدورت که تو بینی بصفاهم برسد
گرچه طوفان بلا وقت مرا برهم زد
وقت برگشتن طوفان بلاهم برسد
سربلندی همه از دولت تیغت دارند
بخت اگر یار شود نوبت ماهم برسد
با جفای تو صبوریم که از خوان کرم
بخش کس جمله جفا نیست وفاهم برسد
اهلی از ساده رخان رنجه بدشنام مشو
دل بدشنام بنه وقت ثنا هم برسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
نفی خوبان کردم از خاطر که بار خاطرند
تا زخود غایب شدم دیدم که در دل حاضرند
از فریب مردم چشم بتان ایمن مباش
کاین سیه دل مردمان هم کافر و هم ساحرند
جز سر تسلیم در پای بتان نتوان نهاد
چون بکشتن حاکم و برزنده کردن قادرند
صبر بی شیرین لبان تلخ است اما چاره نیست
دردمندان بلا خواهی نخواهی صابرند
پیش ما نادیده زاهد وصف حورعین مکن
گرچه پنهانند از چشم تو بر ما ظاهرند
اهلی از هجر پری رویان نشاید ناله کرد
هر کجا هستند بر حال دل ما ناظرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مهرم چو میکشد مکش از شیوه های جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
گرچه زارم سوختی من عاشق زارم هنوز
روشن است از دود آهم کاتشی دارم هنوز
گرچه نقد دین و دل همچون زلیخا باختم
یوسف ار سودای من دارد خریدارم هنوز
بسته فتراک عشقم کی بمردن وارهم
با وجود آنکه جان دادم گرفتارم هنوز
در گلستان صد هزاران گل شکفت و باد برد
من ز جور باغبان آزرده و خورام هنوز
یوسف از زندان برآمد یونس از ماهی برست
صبر ایوبی سرآمد من دل افکارم هنوز
در خرابات مغان اهلی ندارد هیچ کم
گرچه پیرم بامی و معشوق در کارم هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مگسل ز یار و بر سر عهد نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
با کس سخن مگو که من از غیرت آتشم
آهی مباد کز جگر گرم برکشم
من آن گلم که آتش سوزنده ام تمام
آن به که باد نسازد مشوشم
گر ناله یی کنم نه ز بیدردیم بود
من عاشق صبورم و با درد خود خوشم
چشم تو ساقیم شد و دشمن زرشک سوخت
او می خیال دارد و من زهر میچشم
از آه گرم و سرد نشد دیده روشنم
با آنکه همچو شمع همه شب در آتشم
آلوده دامنم نشماری که در رهت
چون آب دیده پاک دل و صاف و بیغشم
اهلی منم که چون سگ دیوانه روز و شب
سر گشته هر طرف ز پی آن پریوشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
ما پیش تیغ سربارادت نهاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
هر که شد دنبال دنیا ترک کرد آسودگی
ترک دنیا کردن و آسودگی خوش دولتیست
صبر کن با محنت فقر و ز کس راحت مخواه
زانکه هر راحت که باوی منتست آن محنتیست
گرچه مرهم از جراحت میبرد زحمت ولی
از طبیبان خواستن مرهم مگر کم زحمتیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
برکنید ای بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از‌ آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ