عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۷
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۳
آه ازین درد جدائی که مرا بر جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۹
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲ - در صفت عاشق شدن جوانی
بود یکی روز جوانی مگر
حافظ اوقات و دل باخبر
قطع تعلق ز همه نیک و بد
روز و شبان حافظ اوقات خود
از همه خلق جهان برکران
گوشه عزلت شده او را مکان
گوشه تنهایی و رخسار زرد
از همه آفاق دلش گشته سرد
بی کس و بی مونس و بی یار هم
شب همه شب دیده بیدار هم
عافیتی داشت به عالم تمام
حسرت او برده همه خاص و عام
طعن زدی بر همه عاشقان
کس چه بدادند دل از دست هان
حسن که باشد که رباید دلی
گشته پدیدار زآب و گلی
کرد بسی دعوی پاکی مگر
غافل از احوال قضا و قدر
بود به همسایه یکی آن جوان
سرو قدی لاله رخی آن زمان
دلبر بالا قلم جان گداز
دیدن او مایه عمر دراز
ز ابروی او گشته خجل ماه نو
برده ز خورشید رخ او گرو
گیسوی او حلقه زده چون کمند
کرده دل غمزده ها را به بند
نرگس او چون دو بلای سیاه
کرده همه خلق جهان را تباه
لعل لبش باده میخانه ها
طلعت او چاره بی چاره ها
حقه پر در و گهر آن لبان
مهر رخش در تن عشاق جان
از قد او سرو به بستان خجل
چاکر رویش شده ترک چگل
آن که گل از طلعت او کرده دق
شسته ز شرم رخ او در عرق
ساعد او هست چو جان در تنم
نیست گر این واقعه در گردنم
آب حیات از لب او شبنمی
زو نبود هیچ دلی بی غمی
خنده او لذت شهد و شکر
طلعت او مایه نور بصر
گر صفت او بکنم در جهان
راست نیاید به قلم این زمان
دید چو رخساره زیبای او
گشت جوان واله و شیدای او
قلب جوان واله جانانه شد
راست چو مرغی به پی دانه شد
گشت جوان بی خور و خواب و قرار
سینه مجروح و دل سوکوار
داشت دلی، آن دلش از دست رفت
بود چو مرغی قفس اشکست رفت
ماند لب خشک و دو رخسار زرد
دیده خونبار و دلی پر ز درد
محرمیی نی که کند عرض حال
گشت به دست غم او پایمال
شب همه شب تا به سحر می گریست
خشک لب و دیده تر می گریست
سوخت جهان ز آه دل این فقیر
محرمیی نی که شود دستگیر
مضطرب و بی سر و سامان شده
در پی این واقعه حیران شده
جان و دل او چو به غم یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
داشت یکی خادمه ای آن نگار
دید جوان را که شده بی قرار
بر سر بالین جوان چون نشست
دید جوان می رود این جا ز دست
برده بد آن خادمه چیزی گمان
گفت چه حالی است ترا ای جوان
گفت جوان، حال دل زار خویش
ساخت ورا محرم اسرار خویش
گفت برو بهر خدای جهان
حال دلم را بکن آن جا عیان
گاه بود رحم کند آن نگار
بر دل صوفی که شده بی قرار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۴ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه باز آمد و بر گفت حال
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۵ - دیدهٔ دریایی
ساقی چه میی بود که در ساغر من ریخت
کآتش ز یکی جام، ز پا تا سر من ریخت
این می چه میی بود که از خوردن این می
چون قطرهٔ باران، عرق از پیکر من ریخت
بی شک می عشق است و همین است و جز این نیست
این می که به پیمانهٔ من دلبر من ریخت
خون من درویش تهی دست حلالش
گر خون من آن دلبر سیمین بر من ریخت
تیری ز کمان خانهٔ ابروش رها کرد
خونی که نبود از بدن لاغر من ریخت
درج گهرش دیدم و یاقوت لبش را
از دیدهٔ دریایی من، گوهر من ریخت
من مرغ خوش الحانم و، از سنگ حوادث
افسوس و صد افسوس که بال و پر من ریخت
«ترکی» به کفم دفتر اشعار فروشست
سیلاب سرشکی که ز چشم تر من ریخت
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - تیغ تیز
به روزگار از این درد صعب تر نبود
که نزد خلق عزیزی اگر ذلیل شود
ولی مصیبت اینجاست کان ذلیل، حقیر
فتد به بستر بیماری و علیل شود
هزار مرتبه باشد ز زندگی خوشتر
به تیغ تیز، گر آن بینوا قتیل شود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸
دلا ز چنگ برآمد فغان به محفل‌ها
که دل کنید ز می لعل حل مشکل‌ها
کسی که رو به ره کعبه رضا آورد
ز سیل دیده بشوید غبار منزل‌ها
کجاست بلبل نالان که دوش در گلشن
صبا ز چهره گل می‌گشود حایل‌ها
چنان به بحر بلایم غریق لجه غم
که زورقم نرسد بر کنار ساحل‌ها
دلم ز ناله نی چون جرس نیاسودی
که ساربان جفاپیشه بست محمل‌ها
ز کشت عقل بسی را زیاد خرمن برد
که برق عشق درخشید و سوخت خرمن‌ها
درآن زمان که طلوعی نمود نور علی
چو آفتاب جهان طالع است محفل‌ها
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۷۱
دراین منزل چه جای کاروانست
که هر دم کاروان دل روانست
دلم خون گشت از دیده درآنکوی
روان چون کاروان بر کاروانست
بس این معجز که اعجاز محبت
مه نامهربانم مهربانست
دلم کز زخم پیکانش نشانهاست
نشان تیر آن ابرو کمانست
که آرد کشتی ما را بساحل
ز دریائی که بیقعر و کرانست
دلی کز گلشن وصلش جدا ماند
هزار آسا هزارانش فغانست
مرا نور علی از مشرق جان
فروزان همچو مهر آسمانست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸
از این غیرت دلم چون غنچه خونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰
مَجْنُونْ صَفِتْ تِهْ وَرْشُو وُ رُوزْکَشِمْ دادْ
دِلْ دَکِتِهْ دُومْ‌رِهْ نِکَنّی هَرگِزْ یٰادْ
اَمِهْ سَرِ و کٰارْ، دِلْ‌رِهْ بِسٰاتیٰ فُولٰادْ
اَمٰانْ تِهْ سَنْگِهْ دِلِ جٰا، دٰاد وُ بی‌داد
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴۴
سَرْرِهْبَشِسّی، لَچکْ رِهْ هاکِرْدی لَسْ
ته لَسْ لچَکی دا، بَمِرْدْبُونْ هزار کَسْ
امیر گِنِهْ: گَوْرْ وَچِهْ، کافری کَسْ!
که کِرْدی مِنا یاری، اِساگنی وَسْ؟
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹۰
عهد بَکِرْدِمِهْ ته لُو شه بِنْ گُوم نَیِرِمْ
عَهدْ بکردمه ته نُوم رِهْ زِبُون نَیِرِمْ
نییمْ به سر راه، تنه دامُونْ نَیِرِمْ
بَمیرِمْ شه واسَر وُ تنه نُومْ نَیِرِمْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۱
مه دلْ با ته جٰا عهد هاکرد بی و پَیْمنْ
سر از تنْ جدا بُو، دیگر جا نَشیینْ
اُون محلّ که مه چش ره تو هاخنّی ونْ
اونْ مَحَلّ قَسمْ خرْمه، تنه سَرْ سُوگَنْ