عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چمن از لاله چو بنهاد به سر افسر سرخ
پای گل زن ز کف سبز خطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق
زردرویی کشد آن کس که ندارد زر سرخ
گر چه من قاتل دل را نشناسم اما
دیده ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ
کی به بام تو پری روی زند بال و پری
هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ
خون دل خورده ام از دست تو بس، از پس مرگ
سرزند سبزه سر از تربت من با سر سرخ
شب ما روز نگردد ز مه باختری
تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ
پرسش خانه ی ما را مکن از کس که ز اشک
خانه ی ماست همان خانه که دارد در سرخ
فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
پای گل زن ز کف سبز خطان ساغر سرخ
اشک چون سیم سپیدم شد از آن خون که ز خلق
زردرویی کشد آن کس که ندارد زر سرخ
گر چه من قاتل دل را نشناسم اما
دیده ام در کف آن چشم سیه خنجر سرخ
کی به بام تو پری روی زند بال و پری
هر کبوتر که ز سنگ تو ندارد پر سرخ
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ
خون دل خورده ام از دست تو بس، از پس مرگ
سرزند سبزه سر از تربت من با سر سرخ
شب ما روز نگردد ز مه باختری
تا چو خورشید به خاور، نزنیم اختر سرخ
پرسش خانه ی ما را مکن از کس که ز اشک
خانه ی ماست همان خانه که دارد در سرخ
فرخی روی سفید آنکه بر چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحان صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحان صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه می کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیده ام
بود آنهم دامن پر خون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده ام
پیش تیر دلنوازت جان بشادی می برد
هر کجا چون خود شهید سینه چاکی دیده ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده ام
خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید
تر دماغیها که من از آب تاکی دیده ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده ام گل در غمت هر جا که خاکی دیده ام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده ام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیده ام
بود آنهم دامن پر خون صحرای جنون
در تمام عمر اگر دامان پاکی دیده ام
دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ
در میان این دو، وجه اشتراکی دیده ام
پیش تیر دلنوازت جان بشادی می برد
هر کجا چون خود شهید سینه چاکی دیده ام
در حقیقت جز برای جلب سیم و زر نبود
گر میان اهل عالم اصطکاکی دیده ام
خضر هم با چشم دل از چشمه حیوان ندید
تر دماغیها که من از آب تاکی دیده ام
نیست خاکی تا کنم بر سر ز بس از آب چشم
کرده ام گل در غمت هر جا که خاکی دیده ام
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۳
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به دل صد بار گویم قصه ی جانانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کرده روی خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ندارد تحفه ی جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اگر این روزگار و این زمانه است
به عالم قصه ی راحت فسانه است
به من دارد گمان نیم جانی
به قاصد مژده ی وصلم بهانه است
به کنج دام او جایی که هرگز
نمی آید به یادم آشیانه است
دل خلقی از آن زلف پریشان
پریشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صید صیادی دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه این در هر صدف را در میانه است
چو بشکافی درون صد صدف را
یکی را در میان دری یگانه است
زبانی نیست تا رازم کند فاش
ولی ز آه درونم صد زبانه است
در این ره کی رسد بارم به منزل
که راه عشق راهی بیکرانه است
(سحاب) از چشمه ی حیوان خضر را
مرا ز آن لب حیات جاودانه است
به عالم قصه ی راحت فسانه است
به من دارد گمان نیم جانی
به قاصد مژده ی وصلم بهانه است
به کنج دام او جایی که هرگز
نمی آید به یادم آشیانه است
دل خلقی از آن زلف پریشان
پریشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صید صیادی دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه این در هر صدف را در میانه است
چو بشکافی درون صد صدف را
یکی را در میان دری یگانه است
زبانی نیست تا رازم کند فاش
ولی ز آه درونم صد زبانه است
در این ره کی رسد بارم به منزل
که راه عشق راهی بیکرانه است
(سحاب) از چشمه ی حیوان خضر را
مرا ز آن لب حیات جاودانه است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
روشن از شعله ی دل عارض جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
شمع را روشنی از آتش پروانه ی ماست
حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر
خانه ای را که ندانی تو همین خانه ی ماست
عاقلی گر نبود شیوه ی طفلان چه عجب
سرو کار همه با این دل دیوانه ی ماست
مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند
عالمی مست ازین می که به پیمانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
کرده ام من به وفا شهره در این شهر تو را
بسته ی دام تو خلقی همه از دانه ی ماست
دل درین سینه یکی ناله که میخواست نکرد
وای بر حسرت جغدی که به ویرانه ی ماست
گر نه فریاد غریبانه ی من رهبر اوست
غم چه داند که در این شهر کجا خانه ی ماست
زود باشد که جهانی همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ی ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
مدعیان در پیم جمله کمین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
آه که مهر مرا با تو یقین کرده اند
داغ غلامیش را من بدل خویش جا
داده ام و خسروان زیب جبین کرده اند
رخ زمی سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روی زمین کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از این بت خجل
از چه بتانرا چنین گوشه نشین کرده اند
مملکت حسن را چون تو نیامد شهی
گرچه بس این مملکت زیر نگین کرده اند
از دل و دین کسی نیست نشانی زبس
زلف و رخت خلق را بیدل و دین کرده اند
سنبل پر چین او هر دو زغیرت (سحاب)
خون بدل آهوی چین کرده اند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلش از عشق خون به سینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر که دید آن گل عارض مژه ی خون بارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش
گلستانیست که گل میدمد از هر خارش
قیمت یگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنین بازارش
ترسم این خواب گرانی که بود بخت مرا
عاقبت ناله ی من هم نکند بیدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر میزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشایی دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشید بود سایه فکن
بر سر هر که بود سایه ای از دیوارش
بوی جان میدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در دارای فلک دربارش
جم نشان فتحعلی شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سیارش