عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد
یا به دست دل او چون تو بهاری باشد
کی کند بس ز تماشای گلستان رخت
خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد
بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم
جای سرو و چمنی هم به کناری باشد
گذری کن به سوی ما ز سر لطف دمی
زآنکه سروش به سر خاک گذاری باشد
گر گذاری بودم در دل تو نیست عجب
زآنکه از خس دل دریاش چه عاری باشد
باده ی عشق ترا مستی از آن بیشترست
که به یک جرعه مرا دفع خماری باشد
به شب زلف تو و روز رخت بتوان دید
گرچه در جمله جهان لیل و نهاری باشد
یا به دست دل او چون تو بهاری باشد
کی کند بس ز تماشای گلستان رخت
خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد
بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم
جای سرو و چمنی هم به کناری باشد
گذری کن به سوی ما ز سر لطف دمی
زآنکه سروش به سر خاک گذاری باشد
گر گذاری بودم در دل تو نیست عجب
زآنکه از خس دل دریاش چه عاری باشد
باده ی عشق ترا مستی از آن بیشترست
که به یک جرعه مرا دفع خماری باشد
به شب زلف تو و روز رخت بتوان دید
گرچه در جمله جهان لیل و نهاری باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مژده دادند دلم را که دلا یار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
بحمدالله شب هجران سرآمد
درخت وصل جانان در بر آمد
به کوری دشمنان سرو سمن بوی
ز ناگاه از در بختم درآمد
صبوحی را به چشم بخت منظور
نظر ما را به روی دلبر آمد
عجب دیدم ز بخت واژگونم
که سرو قد یارم در بر آمد
ز سودای دو زلف تابدارش
قلم سان دودم از دل بر سر آمد
به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت
به دل بردن ز عالم بر سر آمد
به فتراکم ببست آن شوخ دیده
به دامم گفت صیدی لاغر آمد
رخم زر گشت از هجران و اشکش
به مروارید غلطان بر زر آمد
برآمد ماهم از مطلع سحرگاه
مرا چون جان شیرین درخور آمد
ببردی دل ز ما یکباره باری
جهانی در غمت از دل برآمد
درخت وصل جانان در بر آمد
به کوری دشمنان سرو سمن بوی
ز ناگاه از در بختم درآمد
صبوحی را به چشم بخت منظور
نظر ما را به روی دلبر آمد
عجب دیدم ز بخت واژگونم
که سرو قد یارم در بر آمد
ز سودای دو زلف تابدارش
قلم سان دودم از دل بر سر آمد
به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت
به دل بردن ز عالم بر سر آمد
به فتراکم ببست آن شوخ دیده
به دامم گفت صیدی لاغر آمد
رخم زر گشت از هجران و اشکش
به مروارید غلطان بر زر آمد
برآمد ماهم از مطلع سحرگاه
مرا چون جان شیرین درخور آمد
ببردی دل ز ما یکباره باری
جهانی در غمت از دل برآمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود
زبان فکر من از مدح لال خواهد بود
حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار
که گفت خون دل ما حلال خواهد بود
به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی
تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود
به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی
کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود
اگر چو عود نوازی به وصلم از هجران
یقین که عاقبتم گوشمال خواهد بود
اگر جهان همه حوری شوند پیوسته
دو دیده ام نگران جمال خواهد بود
زبان فکر من از مدح لال خواهد بود
حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار
که گفت خون دل ما حلال خواهد بود
به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی
تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود
به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی
کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود
اگر چو عود نوازی به وصلم از هجران
یقین که عاقبتم گوشمال خواهد بود
اگر جهان همه حوری شوند پیوسته
دو دیده ام نگران جمال خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
گر کسی را درد بی درمان بود
از لبت درمان او آسان بود
قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان
اعتمادی نیست تا بر جان بود
دیده جان بربدوزم از رخت
گر جهانی سر به سر پیکان بود
تو همه جانی که دل بردی ز ما
با تو ما را چون سخن در جان بود
یک دمک ای دیده خون دل مریز
مردمی کن مردمم مهمان بود
چون زنان زنهار بدعهدی مکن
عشق بازی عادت مردان بود
از شراب عشق خویشم مست کن
زآنکه مستی عادت رندان بود
این دل بیچاره ام در هجر تو
تا به کی در عشق سرگردان بود
راست می پرسی چو سرو قامتت
بی رخت بر ما جهان زندان بود
از لبت درمان او آسان بود
قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان
اعتمادی نیست تا بر جان بود
دیده جان بربدوزم از رخت
گر جهانی سر به سر پیکان بود
تو همه جانی که دل بردی ز ما
با تو ما را چون سخن در جان بود
یک دمک ای دیده خون دل مریز
مردمی کن مردمم مهمان بود
چون زنان زنهار بدعهدی مکن
عشق بازی عادت مردان بود
از شراب عشق خویشم مست کن
زآنکه مستی عادت رندان بود
این دل بیچاره ام در هجر تو
تا به کی در عشق سرگردان بود
راست می پرسی چو سرو قامتت
بی رخت بر ما جهان زندان بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار
تا خمار روز هجران را به آب سرخ می
بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار
نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش
دل دهم بر باد غم بر یاد چشم پرخمار
در میان خون دل مستغرقم از درد آن
کان قد چون نارون را کی درآرم در کنار
هیچ می دانی نگارا در سرابستان هجر
دیده ی مهجور من تا گشت بازت باز یار
سرو سرکش گفت من سلطان بستانم ولی
در جهان از سرو بالاتر بود دست چنار
زآب دیده پروریدستم نهال قامتت
گوش می دارش ز باد ناامیدی زینهار
در شب وصلت قمر گر برنیاید گو میا
کافتاب از عکس روی یار من شد شرمسار
هر چه از باد بهاری گلبن جان گرد کرد
بر قد و بالای آن دلدار می خواهم نثار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کیست به عالم مرا غیر غمت دستگیر
ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر
ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت
هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر
گر بکشی بنده ام ور ننوازی غمین
چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر
روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن
قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر
باد سحر گوییا می وزد از کوی دوست
زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر
ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا
روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر
گفت خرد ترک کن عشق بتان، چون کنم
کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر
در غم هجران او صبر و دل من کجا
چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر
صبر مفرما مرا در غم هجران او
چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر
هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک
کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر
کعبه ی جان و جهان در طلب وصل تو
خار مغیلان بود پای دلم را حریر
ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر
ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت
هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر
گر بکشی بنده ام ور ننوازی غمین
چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر
روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن
قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر
باد سحر گوییا می وزد از کوی دوست
زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر
ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا
روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر
گفت خرد ترک کن عشق بتان، چون کنم
کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر
در غم هجران او صبر و دل من کجا
چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر
صبر مفرما مرا در غم هجران او
چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر
هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک
کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر
کعبه ی جان و جهان در طلب وصل تو
خار مغیلان بود پای دلم را حریر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
ای تو چون محمود و من در بندگی همچون ایاز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
بی نیاز از خلق و خلقی را به دیدارت نیاز
ای صبا با زلف یارم چند بازی کز حسد
سوختم بازی رها کن بیش ازین با او مباز
هر که را افتاد بر محراب ابروی تو چشم
کافرست ار پیش محرابت نیاید در نماز
در میان بندگانت بنده ای بیچاره ام
سایه ی رحمت مگیر از بنده بیچاره باز
گفته بودی کار مسکینان بسازم بعد ازین
نیست مسکین تر ز من کار من مسکین بساز
می زنم بر روی چون زر سکّه ی سیماب اشک
تا تنم در بوته ی مهر تو آید در گداز
سرو ناز از رشک آن قامت قیامت می کند
یک زمان بخرام تا از پا درآید سرو ناز
از نیاز من حذر کن گاه گاه ای نازنین
جانم از نازت به جان آمد مکن زین بیش ناز
گرچه باز از جور چرخ نامساعد شد زبون
جان نیارد برد گنجشک ضعیف از چنگ باز
تا جهان بودست احوال جهان را لازمست
هر فرازی را نشیب و هر نشیبی را فراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
سرو نازی سرو نازی سرو ناز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
هست ما را بر قد سروت نیاز
روی خوبت قبله ی صاحب دلان
طاق ابروی تو شد محراب راز
جز حدیث تو نگویم در میان
جز ثنایت من نخوانم در نماز
من چو خاک ره فتادم پیش تو
برمگیر از من خدا را سایه باز
گشته ام بیچاره در هجران تو
چاره ی کار من مسکین بساز
من چو گنجشکی ضعیفم در غمت
در هوایت چون پرم ای شاهباز
بر رخ چون آینه، ای نور چشم
قلب جان خسته ی ما در گداز
گر بسوزی رشته ی جانم ز غم
ور چو شمعم سر بری بر دست گاز
ترک عشقت من نگویم در جهان
تا به شوق یار گردم سر فراز
بی تکلّف در همه ملک جهان
کی بود چون تو نگاری دلنواز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
تا چند کشیم از جگر این آه جگر سوز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا
کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز
کام من دلخسته مهجور روا کن
زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز
ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
نوروز به هر سال یکی روز بود لیک
هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا
کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز
کام من دلخسته مهجور روا کن
زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز
ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
نوروز به هر سال یکی روز بود لیک
هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ای مرا خیل خیالت هم نفس
جز خیالت خود نمی خواهیم کس
از خیالم تن خیالی گشته است
از وصالم یک شبی فریادرس
یاد ما نگذشت یک شب در دلت
عیب نبود هیچ دریا را ز خس
گر تو را صبرست از ما سالها
در جهان ما خود تو را داریم بس
در هوای آن رخ گلبرگ تو
بلبلی بودم گرفتار قفس
بلبلی مستم به بوی و رنگ تو
من شکستم این قفس را زین هوس
جز خیالت خود نمی خواهیم کس
از خیالم تن خیالی گشته است
از وصالم یک شبی فریادرس
یاد ما نگذشت یک شب در دلت
عیب نبود هیچ دریا را ز خس
گر تو را صبرست از ما سالها
در جهان ما خود تو را داریم بس
در هوای آن رخ گلبرگ تو
بلبلی بودم گرفتار قفس
بلبلی مستم به بوی و رنگ تو
من شکستم این قفس را زین هوس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
اگر به خلق نماید رخ جهان آراش
هزار جان گرامی کنند اندر پاش
به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای
که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش
ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو
بریخت خون دل من به غمزه جمّاش
که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین
که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش
چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم
چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش
چو قد دوست نروید به بوستان سروی
چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش
به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم
از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش
بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می
که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش
به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش
هزار جان گرامی کنند اندر پاش
به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای
که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش
ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو
بریخت خون دل من به غمزه جمّاش
که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین
که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش
چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم
چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش
چو قد دوست نروید به بوستان سروی
چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش
به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم
از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش
بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می
که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش
به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا تا در برت گیرم چو جان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
بر ما گذر ار آرد در دیده کنم جایش
جان در تن ما آید از قد دلارایش
ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را
تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش
جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد
صد سرو خجل گردد از قد دلارایش
گل گر رخ او بیند در دست فرو ریزد
سرو ار قد او بیند پیچیده شود پایش
جستم گل خوش بویی در باغ مرا گفتند
گل در عرق شرمست از عارض زیبایش
گفتم به چمن سروی چون قامت او باشد
گفتا نبود در باغ یک سرو به همتایش
جانست مرا لعلش در ما چه زنی آتش
با دست سر زلفش زنهار مپیمایش
جان در تن ما آید از قد دلارایش
ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را
تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش
جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد
صد سرو خجل گردد از قد دلارایش
گل گر رخ او بیند در دست فرو ریزد
سرو ار قد او بیند پیچیده شود پایش
جستم گل خوش بویی در باغ مرا گفتند
گل در عرق شرمست از عارض زیبایش
گفتم به چمن سروی چون قامت او باشد
گفتا نبود در باغ یک سرو به همتایش
جانست مرا لعلش در ما چه زنی آتش
با دست سر زلفش زنهار مپیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
نگارینا مکن بر من ستم بیش
مزن زین بیش تو بر ریش من نیش
ز وصلم کام دل می ده خدا را
مجو زین بیشتر کام بداندیش
تو خویشی بیش ازین ما را میازار
که فرقی باشد از بیگانه تا خویش
به ترکش چون توان کز تیر مژگانش
اگر قربان شوم بهتر درین کیش
مرا داغ فراقت هست بر جان
نمک واجب نباشد بر سر ریش
چه گویم مدّعی بد سرانجام
چه با من در میان بودش ازین پیش
تو سلطان جهانداری خدا را
مشو غافل دمی از حال درویش
مزن زین بیش تو بر ریش من نیش
ز وصلم کام دل می ده خدا را
مجو زین بیشتر کام بداندیش
تو خویشی بیش ازین ما را میازار
که فرقی باشد از بیگانه تا خویش
به ترکش چون توان کز تیر مژگانش
اگر قربان شوم بهتر درین کیش
مرا داغ فراقت هست بر جان
نمک واجب نباشد بر سر ریش
چه گویم مدّعی بد سرانجام
چه با من در میان بودش ازین پیش
تو سلطان جهانداری خدا را
مشو غافل دمی از حال درویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
دردی که مراست بر دل تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ