عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمایه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است
نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت
مایه عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسی
که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر
مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت
عقده ای نیست که آسان نکند همواری
رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرست
گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست
گل نمک به حرامی است تیره روزی داغ
شکسته رنگی خون از خمار نیشترست
لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است
هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست
کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟
که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست
نمک ز خنده گل برده است گریه من
ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست
کسی که پاس نفس چون حباب نتواند
همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست
شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است
که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست
نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن
چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟
هزار طاقت ایوب می شود کمری
چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست
لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد
چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج دشمن غالب فکندن سپرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب
چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت
شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا
بر روی نازکش به زبان شکسته گفت
صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است
این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
نهاده اند ز هر خار در کمان تیری
مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ
ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را
مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ
نشان تیر هوایی همان کماندارست
به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ
ز کاوکاو، شرربار می شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ
ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی
میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ
حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب
به هر شکاری لاغر مکش گمان گستاخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟
سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد
هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد
بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد
می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد
خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد
غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد
چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد
می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد
سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد
صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد
ریشه جوهر برون زآیینه روشن کشد
می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازی هدف
این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش
گر در ایام حیات از دست من دامن کشد
نیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال ماند
از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند
از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد
یادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند
رشته طول امل کرده است مردم را مهار
خضر شد، زین کاروان هر کس که در دنبال ماند
از جوانی نیست غیر از داغ حسرت در دلم
نقش پایی چند از آن طاوس زرین بال ماند
گوهر دندان زپیری ریخت چون شبنم به خاک
عقده ها در رشته عمر از شمار سال ماند
آب شد دل ز انتظار و چهره مطلب ندید
در دل آیینه ما حسرت تمثال ماند
بیضه دل را برون آورد عشق از دست جان
این هما را مشت خاشاکی به زیر بال ماند
نیست غیر از گرد کلفت حاصل ملک جهان
صرف در تسخیر دل کن آنچه از اقبال ماند
حرص را از ریزش دندان غم روزی فزود
زنگ ازین نقد روان در کیسه آمال ماند
شوق لیلی برد ما را صائب از عالم برون
حسرت دیوانه ما در دل اطفال ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند
تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند
مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن
از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند
شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای
رخنه سهلی که از بهر بیانت داده اند
چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند
از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟
پرده پوشیده رویان حقایق را مدر
ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند
طفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اند
عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند
گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد
آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند
تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا
چند روزی سر برای امتحانت داده اند
شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا
چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند
گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد
جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند
از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود
کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند
پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار
گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند
زیر بال توست دولتها دل خود را مخور
چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند
شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است
خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند
آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل
در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی
جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟
چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر
کز فراق دوستان خط امانت داده اند
نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام
سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند
چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر
از حواس آشکارا و نهانت داده اند
صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز
کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز
عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند
سینه را دل چاک می سازد به امید وصال
پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند
باده را از بیخودان دست تعدی کوته است
سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند
می شود از جلوه محشر دو بالا حیرتش
هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند
سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد
این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند
کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد
تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند
از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو
مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند
از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش
پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
دل صد پاره زان گرد می گلفام می گردد
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به احسان خانه از سیل حوادث رسته می گردد
در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد
تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه روزی
وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد
مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان
که سنگ آخر نصیب پسته لب بسته می گردد
مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان
که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد
منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل
که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد
تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی
که چرخ از کهکشان اینجامیان بربسته می گردد
به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب
که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد