عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گله تا حشر اگر زیار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
چندید عتاب و ناز نخواهد هلاک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
گو یک نظر به چاک گریبان او ببین
ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من
هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست
جایی دگر به غیر دل دردناک من
تا داندم زاهل هوس مایل من است
آه ار کنند آگهش از عشق پاک من
ماند به تاک چشم من اما به جای اشک
خون جگر مدام تراود ز تاک من
او را به بزم جای و مرا پیش پاسبان
بنگر که غیر با که بود یار پاک من
صد چاک دیگر ار بگشایی مرا ز دل
عشقت نمیرود زدل چاک چاک من
گفتم که؟ گشت باعث قتل (سحاب) گفت
گردون، ولی به سعی من و اشتراک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
گو یک نظر به چاک گریبان او ببین
ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من
هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست
جایی دگر به غیر دل دردناک من
تا داندم زاهل هوس مایل من است
آه ار کنند آگهش از عشق پاک من
ماند به تاک چشم من اما به جای اشک
خون جگر مدام تراود ز تاک من
او را به بزم جای و مرا پیش پاسبان
بنگر که غیر با که بود یار پاک من
صد چاک دیگر ار بگشایی مرا ز دل
عشقت نمیرود زدل چاک چاک من
گفتم که؟ گشت باعث قتل (سحاب) گفت
گردون، ولی به سعی من و اشتراک من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد
یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش
روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم
هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست
ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی
یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد
هردم هزار درد به جان و دلم نهاد
وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد
بگذشت چون هزار نگار آن نگار من
چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد
شاهان شوند ملتفت حال هر گدا
آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد
هرچند جان به راه وفا داده ام ولی
آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد
یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش
روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم
هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست
ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی
یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد
هردم هزار درد به جان و دلم نهاد
وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد
بگذشت چون هزار نگار آن نگار من
چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد
شاهان شوند ملتفت حال هر گدا
آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد
هرچند جان به راه وفا داده ام ولی
آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
فریاد و الغیاث ز بیداد روزگار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
کز دل ببرد صبرم و از دست رفت یار
یک جرعه می نکرد دلم نوش از آن دو لب
جانم به لب رسید ز درد سر خمار
عمریست تا که کشتی وصلم به هجر غم
افتاده در میان و نیفتاد در کنار
پایم بماند در گل حیرت چو سرو ناز
بر ما نظر نکرد سهی سرو در گذار
ما را گناه غیر وفاداری تو نیست
ور ز آنک هست همم ز سر لطف در گذار
بسیار جور بر من مسکین مکن از آنک
چون هست روشنت که جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای صبحدم نسیم سر زلف تو بیار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
یا از من غریب پیامی ببر به یار
از من بگویش ای بت نامهربان شوخ
کشتی مرا به وعده وصل و به انتظار
تا کی کشی چنین تو سر از ما چو سروناز
تا کی به جست و جوی تو گردم به هر دیار
از باده ی فراق تو سرمست بوده ام
بوسی بده ز لعل تو تا بشکنم خمار
فریاد من ز دست نگاریست بوالعجب
کاو را به غیر جور و جفا نیست هیچ کار
بارم ز عشق بر دل و کارم نه بر مراد
ما را به روزگار تو اینست کار و بار
از روزگار آه کشم یا جفای یار
آهی کشم ز یار و هزاران ز روزگار
فریاد خستگان سرِ تیغ هجر رس
زین بیش جور بر من مسکین روا مدار
کامم بده ز دولت وصلت چرا که هست
بر یارم اشتیاق و جهان نیست پایدار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خون جگر خورم به جهان با غم فراق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
آه از این روزگار گردیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
بیا که با تو نداریم دست بالایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰