عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
قدح تا گرفتم بهاری به سر رفت
بهاری مگو، روزگاری به سر رفت
دراز است چون زلف، مدّ حیاتی
که در سایه گلعذاری به سر رفت
سر آمد مرا شمع سان زندگانی
به پا شعله آمد، شراری به سر رفت
کسی رفته معراج افتادگی را
که چون سایه در رهگذاری به سر رفت
اگر عمر هر کس به کاری به سر رفت
مرا عمر در پای یاری به سر رفت
نیاسودم امروز از بیم فردا
که مستی به فکر خماری به سر رفت
سواد جهان چیست در چشم عارف؟
سواری در آمد، غباری به سر رفت
نبودم حزین ، در میان نکهت آسا
مرا فصل گل در کناری به سر رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دلها ز جلوه خون شد و یاری ندید کس
عالم به گرد رفت و سواری ندید کس
سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند
زین بحر بیکرانه، کناری ندید کس
رخسار نانموده، دل از عشق سوختی
آتش زدی به شهر و شراری ندید کس
سرو و سمن ز ساغر شوق تو سرخوشند
در دور نرگس تو خماری ندیدکس
افسرده بود بس که بساط چمن حزین
ایام گل گذشت و بهاری ندید کس
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در تاریخ تدوین چهارمین دیوان خود فرموده است
هزار و یکصد و پنجاه و پنج هجری بود
که گشت نسخه ی دیوان چارمین سپری
قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن
دوصد فزون ز هزار است و سی چو بر شمری
هنر به ماشطهٔ خامه ام کند نازش
که لیلی عرب آراست در لباس دری
دعای رحمت، از آیندگان امیدم هست
که جاده ایست بسیط زمان و ما گذری
شگفت نیست، گر آلوده است دامن ما
که دیده اشک فشان است و اشک ما جگری
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
در دهر دنی که هست شیرینش تلخ
یک دم نزدیم خوش نه در شام و نه بلخ
قدّم چو هلال شد ز بار مه و سال
تا چند بریم غره را باز به سلخ؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۸
تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده
کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده
صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست
ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده
چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟
ایام عیش رفته، شبهای تار مانده
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۳
نه تیر رفته بسوی کمان فراز آید
نه روزگار جوانی که رفت باز آید
نعیم روز جوانی مده بدست هوا
که شمع شب ز هوا زود در گداز آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۰
در این ایّام کس غمخوار ما نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۳
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتش بار
هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد
گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب
باد همواره بر اطراف گلستان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد
بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند
در غم زلف توام عمر پریشان گذرد
بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش
خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد
گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب
و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد
از شب هجر پدیدار شود صبح جلال
بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۲
شد دهر خرف جوان نگیرد عیبش
کز عطر عروسانه بر آمد جیبش
بعد از دو سه طهر ریاضت بستان
هر لحظه گلی می شکفد از عینش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
شبم به محنت و روزم به هجر یار گذشت
تمام مدت عمرم بر این قرار گذشت
مگر ندارد ای ساقی انتظار آخر
بیار باده که کارم ز انتظار گذشت
هزار حیف که تا فکر خویش می‌کردم
گلی نچیدم از این گلشن و بهار گذشت
نهال من همه لخت جگر به بار آورد
مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت
زد آتشم به درون چون چنار در گلزار
نسیم زلف تو هر گاهم از کنار گذشت
کمان ناز به من چپ نشسته بود هنوز
که تیر غمزه‌اش از سینه فکار گذشت
بسوخت شعلهٔ آهم سپهر را دامن
خیال او چو مرا در دل نزار گذشت
پیاله گیر و گلی برفشان و عشرت کن
چه فکر می‌کنی؟ ایام نوبهار گذشت
گذشت یار به صد فتنه از برت قصاب
خموش باش که آشوب روزگار گذشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم به‌جیب کفن تا به‌طرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخم‌خورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بی‌بود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ می‌سازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
از کوی حیات تا در مرگ
جز نیم نفس مسافتی نیست
وین طرفه که اندرین مسافت
گامی ننهی که آفتی نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶۵
مرا بلبل طبع شیرین نفس
کز آواز او عقل مدهوش گشت
زبانی که وقت نوا میگشاد
فرو بست و یکسر از آن گوش گشت
که اندر خزان مشیب اوفتاد
بهار شبابش فراموش گشت
نبیند گل خرمی ز آنسبب
زبانرا فرو بست و خاموش گشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴۵
گرم گردون گردان چند روزی
بسر ز آنسان که میباید نگردد
طمع زو نگسلم یکبارگی هم
برینسان بعد ازین شاید نگردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٢
مرا دوستی کو که با دشمنم
بگوید که این نکته میدار یاد
که گر دادت اقبال دور فلک
ور ادبار ازو بهره ما فتاد
سپاس از خدای جهان آفرین
که هر شام آمد پس از بامداد
از ادباد و اقبال ما و شما
سپهر برین داد روزی بباد
چو خواهد گذشتن همان و همین
چرا غم خورم من چه باشی تو شاد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٢
طبع انسانی بدان مفطور شد
کو ز دنیا وی نخواهد گشت سیر
کی توان کردن سبوئی پر ز آب
کآنچه از بالا در آمد شد ز زیر
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بیدل هم بمیرد هم دلیر
دل منه بر کار دنیا بهر آنک
زود بینی انقلاب او نه دیر
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر