عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر صید آن ترک بدخو بر سمند کین نشست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست
حیات باقی من نشاه مدام منست
بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر
حریم درگه پیر مغان مقام منست
مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان
مدام خم شده از بهر احترام منست
چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی
همیشه خطبه این سلطنت بنام منست
ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را
که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست
بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم
کنون که بوی ازان زلف در مشام منست
فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف
هزار شکر که دور فلک بکام منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت
هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت
مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن
هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت
دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت
زمانه دیده بخت مرا بخواب انداخت
بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل
حیات داد مرا باز در عذاب انداخت
هوای چین جبینت هزار موج بلا
بآب دیده نم دیده پر آب انداخت
ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ
چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت
چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل
چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ناله زاری که در دلها اثر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در عشق شهرتم سبب اشتهار تست
بی اعتباریم جهت اعتبار تست
از ذکر من چرا مه من عار می کنی
اظهار خاکساری من افتخار تست
حسن تو گشته شهره عالم ز عشق من
تا هست لوح هستیم آیینه دار تست
بر اشکباری مژه ام خنده می کنی
گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست
دل را درون سینه اگر جا دهم رواست
دردی که در دلست مرا یادگار تست
عمریست گم شدست دل مبتلا ز من
گویا اسیر سلسله مشک بار تست
جانا مکن ز حال فضولی نظر دریغ
کان هم ز عاشقان سیه روزگار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح
دردا که کرد سوز درونم فزون قدح
بر باد داد رخت سرای سلامتم
یارب که چون حباب شود سرنگون قدح
نقش تو می کند رقم صفحه درون
پا می نهد ز دائره خود برون قدح
گردد مدام کف بلب آورده هر طرف
بر عقل روشن است که دارد جنون قدح
انصاف بر صفای دل صافیش که کرد
بهر لب تو ترک می لاله گون قدح
صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا
آموختست از لب لعلت فسون قدح
غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی
زیرا که آگه است ز راز درون قدح
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
طمع جور دلم زان بت بدخو دارد
ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد
باید از حلقه زنجیر جنون سر نکشد
هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا
گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد
میل نظاره آن گوشه ابرو دارد
می تواند کرد قیاس ملک از حور و شان
خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد
چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر
دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد
مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ
همه کس میل جوانان پری رو دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل درون سینه دردت را بجان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای جمالت ز گل گلشن جان رعناتر
هر چه رعناتر ازان نیست ازان رعناتر
سرو دیدیم بسی در چمن حسن ولی
نیست سروی ز تو ای سرو روان رعناتر
در گلستان لطافت نشکفتست گلی
ز تو ای سرو قد غنچه دهان رعناتر
ز جهان مهر جمال تو گزیدم چه کنم
تویی از جمله خوبان جهان رعناتر
همه سرو قدان باد فدای قد تو
که تویی از همه سرو قدان رعناتر
نیست پاکیزه تر از خاک درت باغ جنان
نیست حوری ز تو در باغ جنان رعناتر
جای بر چشم ازانست فضولی مژه را
که شد از خون دلم در غم آن رعناتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پیش تو گل از شرم سرانداخته در پیش
گویا که پشیمان شده از آمدن خویش
گل جای بسر دارد اگر بگسلد از خار
ای گل منشین پیش رقیبان بداندیش
در باغ چرا پیرهن گل شده خونین
ای گل تو مگر بر رگ بلبل زده نیش
چون غنچه خندان که شود گل ز دم باد
ناصح ز دم سرد تو شد آتش دل بیش
گر سینه شکافم دل صد پاره نماید
چون غنچه چرا فاش کنم حال دل ریش
چون رخ بنمودی بده از لعل لبت کام
در دور گل آن به که کند کس طرب و عیش
بربود دل و دین من آن غمزه فضولی
فریاد ز بی باکی آن کافر بدکیش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز جهان گردی ما دیدن یاریست غرض
زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض
در سر از پرورش دیده بصد خون جگر
نظری بر گل رخسار نگاریست غرض
مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک
گر ترا از ره آن سرو غباریست غرض
نه گل و لاله و سروست مرادم زین باغ
گلرخی سرو قدی لاله عذاریست غرض
نیست بیهوده گر اندوخته ام گوهر اشک
بهر تشریف تو ترتیب نثاریست غرض
چاک در سینه گر انداخته نیست ز درد
بهر اندیشه غم راهگذاریست غرض
همه دم کار فضولیست چو نی ناله و زار
مگر از بودن او ناله زاریست غرض
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بخود نگذاشتم دامان آن چابک سوار از کف
مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف
چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگیس نیستی کمتر
بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف
نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون
مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف
بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده
مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف
بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم
نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف
میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون
مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف
نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش
شدست او را برون سر رشته صبر و قرار از کف
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
بود درد دل از سودای عشقت حاصل عاشق
چه حاصل چون نه آگاه از درد دل عاشق
ترا از میل عاشق هر زمان صد احتراز اما
دل عاشق بدان مایل که باشی مایل عاشق
نخواهد یافت در عالم فراغت هر کجا باشد
سر کوی تو می یابد که باشد منزل عاشق
ز دیده اشک می ریزد دمادم بر تن خاکی
نهال درد دل می پرورد آب و گل عاشق
مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی
به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق
فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما
نمی یابد اثر آه از دل ناقابل عاشق
فضولی جز بلا مقصود عاشق نیست از جانان
بلایی باشد آن هم گر نباشد واصل عاشق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم
سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل
کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش
عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل
قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد
صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل
مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان
که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل
بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت
ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل
زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این
کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل
فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت
چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین رویی کزو چون شمع با چشم ترم
زنده خواهم شد پس از مردن گر آید بر سرم
سوختم ناصح مده پندم مبادا کز دمت
بر فروزد آتشی گر هست در خاکسترم
خار خاکستر شود ز آتش منم آن آتشی
کز جفا خاکسترم گشتست خار بسترم
مردم چشمم ز تاب مهر رخسارت گداخت
هست بیم صد بلا زین احتراق اخترم
بی رخش بر سوز من گر شمع خندد دور نیست
آتشی نادیده می سوزد تن غم پرورم
شعله است از چاکهای پهلوی من سر زده
یا منم پروانه بگرفتست آتش بر تنم
کفر می خوانند بی دردان فضولی عشق را
گر درین اهل ریا اسلام باشد کافرم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یار بی جرم بشمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم
ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود
گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم
در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست
چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم
گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب
ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم
آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر
بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم
گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی بینم
که من هرگاه می بینم ترا خود را نمی بینم
چو ایی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم
چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم
وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان
بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم
پری را خلق می گویند چون جانان من اما
من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم