عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به‌ کیفیتی‌ که‌ کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن‌ گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست‌ کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه ‌گوهرم‌ که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب‌ کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای‌ بی‌نفس موج‌ گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حباب‌وار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه‌ کوشم
درین چمن به چه‌ گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
ندانم مژدهٔ وصل‌ که شد برق افکن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینه‌ام‌ کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه‌،‌ گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم‌، فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل ‌که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه ‌گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل
چو رنگ‌ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم
اگر یک دانهٔ دل جمع‌ کردم خرمن خویشم
چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد
به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم
به وحشت سخت محکم‌ کرده‌ام سر رشتهٔ الفت
به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم
دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم
فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد
به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم
سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت
عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم
نمی‌دانم خیالم نقش پیمان‌ که می‌بندد
که چون رنگ ضعیفان بست بشکن‌ بشکن خویشم
تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمی‌خواهد
خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم
تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا
تحیر نامه ‌در دست از مژه وا کردن خویشم
پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری
به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم
کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری
چو آتش از شکست رنگ‌ گل در دامن خویشم
به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل
مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم
که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم
مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت رویی‌ها
نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم
نمی‌یابم به غیر از نیست‌گشتن صیقلی دیگر
چه سازم ریختند آیینه‌ام چون سایه از رنگم
جنون بوی گل در غنچه‌ها پنهان نمی‌ماند
نفس بر خود گریبان می‌درد در سینهٔ تنگم
تنک ظرفی چو من درمحفل امکان نمی‌باشد
که چون گل شیشه‌ها باید شکست از گردش رنگم
به میزان گرانقدر شرر سنجیده‌ام خود را
مگر از خود برآیی ناتوانی‌گشت همسنگم
طرب هیچ است می‌بالم‌، الم وهم است و می‌نالم
به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم
مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی
که من زین نام خجلت صد عرق آیینهٔ ننگم
به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم
ز دور نه فلک باید کشیدن کاسهٔ بنگم
به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم
نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم ازگلم بیدل
شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶
ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم
به رنگ خامه لغزشهای مژگان ‌کرده پامالم
کف خاکم‌، غبار است آبروی دستگاه من
به توفان می‌روم تا گل ‌کند آثار اقبالم
نظرها محرم نشو و نمای من نمی‌باشد
نهال ناله‌ام آن سوی عرض رنگ می‌بالم
همان بهتر که پیش از خاک‌گشتن بی‌نشان باشم
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
به رنگی آب می‌گردم ز شرم خودنماییها
که سیلابی‌ کند در خانهٔ آیینه تمثالم
چو گل تا زبن چمن دوری به ‌کام ساغرم خندد
به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم
دلی ‌کو تا به ‌درد آید ز عجز مدعای من
نفس شور قیامت می‌کند انشا و من لالم
ز اوضاعم چه می‌پرسی ز اطوارم چه می‌خواهی
به حسرت می‌تپم جان می‌کنم این است اعمالم
ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل
به‌ گوشم می‌رسد آ‌وازها چندانکه می‌نالم
شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد
تمنا همچنان پرواز می‌بیزد به غربالم
ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد
چه امکان دارد آسودن دل افتاد‌ست دنبالم
ندامت توأم آگاهی‌ام گل می‌کند بیدل
چو مژگان دست بر هم سوده‌ام تا چشم می‌مالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم
طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم
ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد
از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم
پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصت‌که ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمه‌گیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی‌ گل‌کن‌ گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که‌ گویم ور بگوبم‌ کیست تا باورکند
آن پری‌روبی‌که من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرون‌کنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد
ناله جای‌ گرد می‌گردد بلند از دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم
تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد
دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم
خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد
غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
دلیل کاروان اشکم آه سرد را مانم
اثرپرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد
درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم
بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد
شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم
به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درین دفتر شکست گوشه‌های فرد را مانم
به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهی می‌کشم محمل
درین دشت از ضعیفی کاه باد آورد را مانم
تمیز خلق از تشویش‌ کوری بر نمی‌آید
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مایل گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم
به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم
خجالت صرف‌ گفتارم، ندامت وقف‌ کردارم
سراپا انفعالم، دعوی نامرد را مانم
نه اشکی زیب مژگانم، نه آهی بال افغانم
تپیدن هم نمی‌دانم، دل بی‌درد را مانم
به مجبوری‌ گرفتارم، مپرس از وضع مختارم
همه‌ گر آمدی دارم، همان آورد را مانم
فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل
به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد را مانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا می‌کنم
چشم می‌پوشم جهانی را تماشا می‌کنم
زان دهان بی‌نشان هرگاه می‌آیم به حرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا می‌کنم
تا چه‌پیش آید چو شمعم زین شبستان خیال
صیقل آیینه زان نقش‌ کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشته‌ست
رو به ناخن می‌تراشم‌ کاین‌ گره وا می‌کنم
بی ‌تمیزی کفر و اسلامم برون آورده‌اند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا می‌کنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد
خانه بازار است من در پرده سودا می‌کنم
از چراغ دیدهٔ خفاش می‌گیرم بلد
تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا می‌کنم
چون‌ گهر خود داری‌ام تاکی در ساحل زند
دست می‌شویم ز خویش و سیر دریا می‌کنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل
آه از امروزی‌ که صرف فکر فردا می‌کنم
نالهٔ دردی ‌گر از من بشنوی معذور دار
غرقهٔ توفان عجزم دست بالا می‌کنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت می‌گدازم می به مینا می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم
به سودن مژه فرسوده شد سراپایم
در این محیط مقیم تغافلم چو حباب
غبار چشم گشودن تهی کند جایم
حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد
صدا شکست نفس در شکست مینایم
شرار مرده‌ام از حشر من مگوی و مپرس
چنان گذشته‌ام از خود که نیست فردایم
سحر طرازی گلزار حیرتست امروز
شکسته رنگی آیینهٔ تماشایم
خیال هستی موهوم سرخوشم دارد
وگرنه در رگ تاکست موج صهبایم
چو عمر رفته ندارم امید برگشتن
غنیمت است ‌که‌ گاهی به یاد می‌آیم
کسی خیال چه هستی‌کند ز وضع حباب
شکافته است به نام عدم معمایم
هزار رنگ ز من پر فشان بیرنگی‌ست
اگر غلط نکنم آشیان عنقایم
غرور خودسری آیینهٔ نمودم نیست
چو انفعال عرق کرده است پیدایم
طواف دشت جنون ذوق سجده‌ای دارد
که جای آبله دل می‌کشد سر از پایم
نگاه چاره ندارد ز مردمک بیدل
نشانده است جنون در دل سویدایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
تا حسرت سر منزل او برد ز جایم
منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید
ای ‌کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی می‌درم و می‌روم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست‌ کز آیینهٔ من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم
آهسته‌تر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر می‌فکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی‌ که تویی شمع بساطش
یک ذره نی‌ام ‌گر همه خورشید نمایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کرده‌ایم
آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت
خویش را چون قطرهٔ بی‌موج گوهر کرده‌ایم
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب
لغزش پا را خیال گردش سر کرده‌ایم
بی‌زبانی دارد ابرامی‌ که در صد کوس نیست
هر کجا گوش است ما از خامشی کر کرده‌ایم
از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس
ذره‌ایم اقلیم معدومی مسخر کرده‌ایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم
چون نفس پر آمد و رفت مکرر کرده‌ایم
عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است
باد می‌گرداند آوازی که دفتر کرده‌ایم
خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است
فربهی‌های زمان لاف لاغر کرده‌ایم
آستان خلوت‌ کنج عدم‌ کمفرصتی است
شعلهٔ جواله‌ای را حلقهٔ در کرده‌ایم
مقصد ما زین چمن ‌بر هیچکس ‌روشن ‌نشد
رنگ گل بوده‌ست پروازی که بی‌پر کرده‌ایم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه
خط موهومی عیان بود از عرق ترکرده‌ایم
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشت‌سرا
چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
جغد ویرانهٔ خیال خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم
شمع بخت سیه چه افروزد
آتش مردهٔ زگال خودیم
رنگ کو تا عدم بگرداند
عالمی رفت و ما به حال خودیم
غم اوج‌، حضیض جاه‌ کراست
عشرت فقر بی‌زوال خودیم
کو قیامت چه محشر ای غافل
فرصت اندیش ماه و سال خودیم
دور ما را نه سبحه‌ای‌ست نه جام
گردش رنگ انفعال خودیم
باده در جام و نشئه مخموری
هجر پروردهٔ وصال خودیم
بحر در جیب و خاک لیسیدن
چقدر تشنهٔ زلال خودیم
غیر ما کیست حرف ما شنود
گفت‌وگوی زبان لال خودیم
دوری از خود قیامتست اینجا
بی‌تو زحمت‌کش خیال خودیم
شمع آسودگی چه امکانست
تا سری هست پایمال خودیم
از که خواهیم داد ناکامی
بیدل بیکسی مآل خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
خلوت‌پرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشته‌ایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشم‌گشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شسته‌اند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید می‌کشد
عمریست پایمال تن‌آسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم
وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ‌ گذشتند حریفان به تغافل
تا من به تماشای ‌گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان
فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نی‌ام این‌چه معاشست
کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔ‌کوریست
او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به‌ کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست
تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته‌ که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید
کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن
بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل
این چاره‌ که فرمود که ناچار بگریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
به‌کنج نیستی عمریست جای خویش می‌جویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش می‌جویم
هدایت آرزویم می‌کشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش می‌جویم
جنون می‌آورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست‌ گردی ‌کز قفای خویش می‌جویم
ز بس حسرت‌کمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چه‌گم شد من برای خویش می‌جویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش می‌جویم
خیالی‌ کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم ز‌یر پای خویش می‌جویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمی‌خواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش می‌جویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز می‌بالد
که آن‌گل پیرهن را در قبای خویش می‌جویم
به خاکستر نفس دزدیده‌ام چون شعله معذورم
بقایی‌ کرده‌ام گم در فنای خویش می‌جویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کرده‌ام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش می‌جویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت
رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود
خلعت دل در چه‌کوتاهی ‌ست بر بالای من
شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد
می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب‌، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش
آستان سجده می‌آراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من
که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من
همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد ناله‌ام درگنبد گردون
چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم
به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم
که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد
به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم
گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل
به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم
که چون سایه به پای‌کس نپیچیده‌ست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌کو
هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل
بجزحسرت نبود آبی‌که شد صرف خمیرمن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
چنین کشتهٔ حسرت کیستم من
که چون ‌آتش ازسوختن زیستم من
نه شادم نه محزون نه خاکم نه ‌گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من
نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم
پری می‌فشانم کجاییستم من
اگر فانی‌ام چیست این شور هستی
وگر باقی‌ام از چه فانیستم من
بناز ای تخیل ببال ای توهم
که هستی‌گمان دارم و نیستم من
هوایی در آتش فکنده‌ست نعلم
اگر خاک گردم نمی‌ایستم من
نوایی ندارم نفس می‌شمارم
اگر ساز عبرت نی‌ام چیستم من
بخندید ای قدردانان فرصت
که‌ یک خنده برخویش نگریستم من
در این غمکده ‌کس ممیراد یارب
به مرگی‌که بی‌دوستان زیستم من
جهان گو به سامان هستی بنازد
کمالم همین بس‌که من نیستم من
به این یکنفس عمرموهوم بیدل
فنا تهمت شخص باقیستم من