عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
جلوه اش دامن نازی به دل ریش کشید
پادشه رخت به ویرانهٔ درویش کشید
سر به جیب دل آتشکده بردم گفتم
که چها ناوک آن شوخ جفاکیش کشید
فلک افتادهٔ من بود، به هندم انداخت
عاقبت کین ز من عافیت اندیش کشید
پس ازین روبهی دهر نخواهد دیدن
هرکجا کون خری بود فلک پیش کشید
صلح کل کرد حزین ، آنکه به عالم چون من
چه جفاها که ز بیگانه و از خویش کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
که خواهد رسانید پیغام من
به بیگانهٔ آشنا نام من؟
که چون با حریفان خوری باده ام
به سنگ جفا نشکنی جام من
به کار آیدت چون رگ تلخ می
به یاد آوری تلخی کام من
تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد
پریده ست از گوشهٔ بام من
نه دل مانده بر جا نه لخت جگر
جگر پارهٔ من، دلارام من
به پیچ و خم روزگارم اسیر
رمیده ست آسایش از دام من
در آتش سپندی ست جان حزین
چه می پرسی از صبر و آرام من؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - بثّ و شکویٰ
چون زادم از نتایج علوی به مهد خاک
عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر
کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن
خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
این نکته در طبیعت من گشت منطبع
نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر
عهد شباب و شیب برآمد بدین نمط
پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر
اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب
موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر
نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام
زین راتبم به جا نه قلیل است و نه کثیر
حاشا مجال نم،که جگر بود مدّتی
دندان گزای من، خهی از عیش دلپذیر
این قوت خوش گوار به خرج آمد و هنوز
خود مانده ام به قید حیات دژم اسیر
کالای من هنر بود و در بساط من
هرگز نبوده است، جز این جنس بی نظیر
بالیده در کف، از شکن نامه ام قلم
پیچیده در فلک ز نیِ خامه ام صریر
وزن گهر به کفهٔ میزان من، سبک
بُرد شرف به قامت والای من قصیر
گیرم خدا نکرده، شود کس هنر فروش
صد خرمن هنر نخرد جز به یک شعیر
زین روزگار سفله که آمد به روى کار
بخت زمانه خرّم و چشم فلک قریر
این مغز بوشناس،که یارانِ عهد راست
پشکش هزار بار، به از مشک و از عبیر
زین طبع پاکزاد، سزد گر بیاکنند
سرچشمهٔ زلال خضر را به نفت و قیر
جای شگفت نیست، کزین طبع منقلب
بیرون خم ازکمان رود و راستی زتیر
انصاف کو که زندگی تلخ و ناگوار
ندهد زیاده، زحمتِ این ناتوان پیر؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - معنی لفظ حیات
ای چرخ، باید از تو در تن عرصه کم زدن
من اسب طرح دادم، این فیل مات چیست؟
کج بازی تو را سببی نیست در میان
نیرنگ مهر و کین تو با کاینات چیست؟
تا کی ز جوی دیده، کنی تر، لب مرا
تا آب تیغ هست، مسیر فرات چیست؟
هرگز نداشتیم به تلخابهٔ تو چشم
این دیده را به خون دل ما برات چیست؟
پنجاه سال شد که شب و روز می چشم
در جام عمر، جز می تلخ ممات چیست؟
فردا که خط کشم ورق هست و بود را
آگه شوم که معنی لفظ حیات چیست
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - به یکی از بزرگان نوشته است
ای که دارد لوای اقبالت
آفتاب بلند، سایه نشین
بود از نوبهار خلق توام
نفس مشکسای فروردین
نکته ای هست، از رهی بشنو
که خدا ناصر تو باد و معین
انتفاعی که از جهان دژم
دارم از گردش شهور و سنین
تلخی عیش روزگاران است
که بود در مذاق من شیرین
کشدم گرد کلفتِ ایّام
توتیایی به چشم حادثه بین
از غم من مکن پریشان دل
که مبادت ز چرخ، چین به جبین
کج اگر باخت ناکسی چه عجب؟
کو نداند یسار را ز یمین
روش هر کسی فراخور اوست
نتواند پیاده شد فرزین
خار بیچاره از کجا آرد
طرّه ی سنبل ورخ نسرین؟
دل ما را چه غم که از رخ زشت
نفتد در جبین آینه چین؟
سفله را طبع روزگار بود
نه به مهرش وفا بود، نه به کین
بی خرد لایق عتاب کجاست؟
تشنه داند بهای ماء مَعین
صدف سینه های پاک بود
جای دُردانه های غثّ و سمین
گر ببخشی گناه او، دارم
طاعتت تا به روز بازپسین
بر مرادت مدام گردد چرخ
چاکر درگهت ینال و تکین
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳
کفی الدهر برداً لارتعاد مفاصلی
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از میخانه زان رو ناگزیرم
که جز می نیست آبی در خمیرم
بیا ساقی که در وقت جوانی
به بازی کرد چرخ پیر پیرم
زپای افتاده ام هنگام رحم است
اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
همای اوج تقدیسم که چون جغد
ز ویران جهان آید صفیرم
ایا خرمن خدا بر خوشه چینان
گرت رحمی است مسکین و فقیرم
به من بس مهر دارد مادر دهر
که از پستان محنت داده شیرم
فکندم خون دل را ره به مژگان
که نقش غم بماند در ضمیرم
رساند زخم کاری زود زودم
فرستد مرهم امّا دیر دیرم
از آن ابرو زند گاهی به تیغم
وزان مژگان کشد گاهی به تیرم
گهی در پای قدّش پای بندم
گهی در دست زلفش دست گیرم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
با خویشتن فتاد مگر باز کار من
کآشفته شد چون طالع من روزگار من
زاهد کنون که پند تو در من اثر نکرد
پرهیز کن که در تو نیفتد شرار من
آهسته ساربان که زپای اوفتاده است
در زیر بار غم شتر راهوار من ‌
روزی شود ز دام غمم مرغ دل خلاص
کز یکدگر گسسته شود پود و تار من
یا رب ترحمی که بدین پیکر ضعیف
سخت است پایداری روز شمار من
یا قطره ای ببار به خاکم ز ابر لطف
یا برمکش ز خاک، تن خاکسار من
پا تا به سر زخون دلم لاله گون شوی
گر بگذری چون اشک روان از کنار من
ای دل صبور باش که آخر به یُمن عشق
خواهد شدن به جانب کیوان غبار من
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
سر گران تا کی ز من ساقی بده رطلی گرانم
کز سبک مغزی ز پای افکند دور آسمانم
شیشۀ صبرم شکست از سنگ عبرت چرخ گردون
خون بدست آر یکی در سایۀ خم ده امانم
بر جبین از من میفکن عقده چون ناخوانده مهمان
کز کهن دردی کشان صفۀ ابن آستانم
طرۀ پرچین بدستم ده که از باد مخالف
اندرین بحر معلق سرنگون شد باد بانم
چوندل شب تیره روزم دیده از چشمم میفکن
کاب حیوان است در جوبارۀ طبع روانم
مام دهرم خم نشین غصه کرد از چشم بد چون
دید کاندر مهد عهد اینک فلاطون زمانم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
روزی که کرد گردون غم‌های یار قسمت
ما را رساند بر دل زان غم هزار قسمت
دادند جا غمت را پنهان درون دل‌ها
داغ تو را نمودند در لاله‌زار قسمت
از عارض و خط تو گلزار رنگ و بو را
بگرفت تا نماید در هر بها‌ر قسمت
روزی که حسنت از رخ برقع گشود دل را
کردند نوری از آن آیینه‌زار قسمت
تا زلف سرکش او آشفته بود کردند
تاری از آن میان بر شب‌های تار قسمت
تا کشتگان نازش ساکت‌ شوند کردند
گردی ز کوی او را بر هر مزار قسمت
از هر کجا گذشتی خاک از دو دیده مردم
چون توتیا نمودند زان رهگذار قسمت
تا هر دلی که باشد بی‌بهره زان نماند
درد تو را نمودند چندین هزار قسمت
تقصیر گلستان چیست کردند روز اول
افغان به عندلیبان گل را به خار قسمت
در دام چین زلفت از بس نمانده جایی
یک لحظه می‌نمایند چندین شکار قسمت
از خوان دهر قصاب جز خون دل نخوردیم
تقصیر ما چه باشد این کرده یار قسمت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
از ازل در رحم آنگه که حیاتم دادند
یک‌نفس چاشنی عمر ثباتم دادند
بزم آفاق نمودند به من چون شطرنج
آن زمان جای در این عرصه ماتم دادند
صبر و آرام و دل و هوش ز من بگرفتند
وانگه از خط بناگوش براتم دادند
دوری و ظلمت هجران بنمودند اول
بعد از آن ره به سوی آب حیاتم دادند
لقمه‌ام را همه با خون جگر اندودند
ظاهراً توشه هستی به زکاتم دادند
همچو قصاب ز حافظ طلبیدم یاری
تا که همدوشی آن شاخ نباتم دادند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
عید در موسم نوروز بسی روح افزاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۹
جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز
تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری
بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
قائم مقام فراهانی : نامه‌های عربی
رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است
بسم الله الرحمن الرحیم
الله جارک فی انطلاقک تلقاء مصرک من عراقک حیث انصرفت مجددا داء اشتیاقی و اشتیاقک فعلمت ما یجد المودع حین ضمک و اعتناقک فترکت ذاک تعمدا و خرجت اهرب من فراقک و العجب ان الهرب لم یجدلی بطائل و ما کنت الاکما قال القائل خطاطیف حجن فی حبال متینه تمدبها اید الیک نوازع فیاویلتی من بسط یدالفراق بین آذربیجان والعراق و یالهفی من هجوم خیله و نجوم لیله واشتداد آلامه و امتداد ایامه ان الفراق هو الملیک الجائر و انارعیه فاین الناصر لعمری قد طال عهدة و زمانه و عظم ملکه و سلطانه و ما هو الاحاکم لایعدل فی رعیته و لایمکن الفرار من حکومته فهل للهارب من سبیل او للهائم من دلیل الویل ثم الویل حیث لامقر فی ارضه و لا مفر من بغضه و لاسبیل الی الخلاص ولات حین مناص فیم الاقامه فی تبریز لاسکنی بها و لا ناقتی فیهاو لاجملی هذا و ان کنت سایلا عن سیاق امری ومساق عمری فی زمان الحال و مظان الاهوال فظن خیرا و لاتسئل عن الخبر اذلیس للکلف المعنی شاهد عن حاله یغنیک من تساله هل علمتم مافعلتم من شرایط الانصاف فی رعایه الاضیاف عن وفودی علیکم و مقامی لدیکم و نزولی بدارکم و سکونی فی جوارکم فوالله مانزلت بدارالخلافه الا بالعز و الشرافه و وقریزری علی الجبال و وفر لایسمعه الخیال فی رغدالعیش ورخاء البال مع ما ینبغی لارباب المجد و المعالی من کثره العبید و الموالی والخبل و البغال و جمال کالجبال و احمال ذات اثقال تثقل علی الارض و تفوق علی السماء و یضیق عنها القضاء من صنایع الصین و بدایع قسطنطین وحلل الیمن و در العدن و خیار الشفوف و صنوف الظروف واوان کالامانی من ذهب کاللهب و فضه غضه و زجاج کالسراج و بلور کترائب الحور و حقائب من الرغائب و عیاب من الثیاب و قدور راسیات و جفان کالجواب و کثیر مما امسکت عنه خوفا للاطاله و الاطناب و ماعشت فیها الاکالبدر عند افوله و النجم حین ذبوله و القلب عند اجتماع الحزن و السیل بعد انقطاع المزن و الثلج تحت سموم المصیف و الغصن بین دبور الخریف ما طلعت یوما شمس الا و یومی حسد بالامس و ما وضع لیل حملا الا و همی نتج بالعکس فما کنت الاکالبدر التمام یزید هزالا حتی یعود هلالا و النخل ذات الاکمام تصیر حطبا؛ بعد ما تعطی رطبافکم من مستضئی بنور اشراقی و مستنظل بظل اوراقی کفیته حده الحر فکافانی بشده الحرق واخرجته من الظلمات الی النور فجازانی بالکلب و العقور
و هذه عاده الدنیا و شیمتها
فلا ترج فما انت شکیمتها
اماتری النخل عندا خضرار عودها و انتصاج عنقودها ترغب فیها الطباع و تهتز علیها الاطماع و تلتذ منها الاذواق و تجتمع علیها الاشواق حتی تبید الاثمار و تصفر الاوراق وتنصرف عنها التمار خالیه الاطباق فلا تجزی من ذائقی حلوها و مجتنی قنوها و آکلی بسرها و تمرها و شاربی خلها و خمرها الا الجد فی کسر عودها و النفخ فی نار وقودها کذلک البدر و ان کان فی لیله القدر قما اجلی حالکا و لانجی هالکا و لا اغنی محتاجا عن السراج و لم یهد سبیلا فی غیهب داج الا و الناس یقبلون بوجوههم الیه فیشهدون عکوسهم فیه و یقولون سواد فی وجهه بل ظلام من نفسه و لم یدروانه من صفاء مرآته لامن کدوره ذاته فحینا عابوه و بالکلف و حینا لاموه اذا انخسف و ما زالو یهذرون و یهزون بانه ذو و شوم ابلق اوذو کلوم ابهق فما انفک متقلبا بین متهانف لبعض اطواره و متجانف عن بعض ادواره و اعجبا حتی الکلاب یعدون علیه و یعوون بین یدیه جزاء بما اوصله من فضله العام و نجاهم من حالک الظلام.بیت:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود میتند:
یا حبذا ایا منافی وصلکم یا حبذا حیث کنت فی اوایل الحال ثقیل الکاهل من تکفل الاعمال یطفح من یدی الندی و لایطمع فی الخصوم و العدی بل یقصدون بابی من کل جانب لیفثا بحد النوائب و تحل بعقد المطالب فما من طامع و خائف و طائع و مخالف الاقایم بها بالکره و الطوع و سارع الیها بالقسر و الطبع و مامن سائل و زائر و راحل و مجاور الا لازم بها فی الیوم و اللیل و لازب بها بالشوق و المیل لزوم الجراد بزروع البلاد و لزوب الذبناب بصحون القناد. بیت:
گر برانی نرود ور بزنی باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را
فکم وافق بالباب قبل الاذان و داخل فی البیت من غیر استیذان جاءنی لعرض الحاجه و راعنی بفرط السماجه فقدم العرض علی الفرض و سابق البعض علی البعض حتی کادوا ینثالون علی کعرف الضبع بحیث یشغنی العیاده عن العباده و عطاء الصلات عن اداء الصلوه و قضاء الحاجات عن دعاء المناجات و کم جار جائر فی جواری و سار سائر نحوداری قداتانی غب العشاء و دعانی بعد الاستعشاء فالفی دفی مذیلا بالفراش و کفی سبیلا للمعاش و رجع عنی بانبساط و انتعاش و قد سعد بختی و شرف بیتی بقدوم القروم وحضور الصدور وشهود الاشراف و الالاف و ورود الاخوان و الاخدان و لقاء الاحرار و الابرار فی آناء اللیل و اطراف النهار و ما جالست احدا منهم الا و فخمونی فی مجلسهم و قدمونی علی انفسهم و ثنو المجدی الوساده و اثنوا علی بالوفاده و قد دعانی دعائم الملک و زعایم اناس بمجالس ذات اوانس من قصور ما لهن قصور و دوربها الراحات تدور فی جمع من ساده کرام وجهم من قاده الاقوام یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لایصدعون عنها و لاینزفون و فاکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللولو المکنون.
فلنا فی الوثاق شمع و جمع
من ندامی و مطرب و مدام
و حدیث الهوی و وجد و انس
و لذیذ الشوی و نقل و جام
و بساط علیه ورد و آس
و بهار و نرجس و خزام
و هواء کانه اهواء
فی لیال کانها الایام
و شموس الضحی لنا خادمات
و بدور الدجی لنا خدام
فمازلت مستویا علی عروش مبثوثه بالفروش متکا علی ارائک محفوفه بالملائک استخدم الحور العین و استسقی من ماء معین راتع الطرف فی ریاض الخلود من بیاض الخدود لاعب الکف بلیالی العذار فی حوالی النهار وارد الروح علی سواق الراح نایل الکاس عن راح سواق صباح لانت معاطفهم ورق نسیمهم و دنت مقاطفهم و طاب جناهم اقدیهم بالجان ثم بمهجتی فاصیر فی کل اللسان فداهم فما احلی مرالشمول عن حلوالشمایل و مرالشمال فی روض الخمایل.
و الانهر بالمیاه ملای و الغصن من النسیم مایل ترتع عینی فی جنه الحزن فترجع الی جنه الحسن و جنا الجنتین دان فیها فاکهه و نخل و رمان فکم عشت مشعوفا بمعاطات الکاس و مواخاه الناس ذاهلا عن نوایب الدهر و عواقب الامر حتی قلب الزمان ظهره و انشب البلاء ظفره و ولی البخت علی دبرا و اثار الجو غبرا فکانه برق تالق بالحمی ثم انثنی فکانه لم یلمع فاصبحت کان لم یکن بینی و بین الناس معرفه و لا استیناس و لم یکن لی فی الدهر اسم من الاحبه و لا رسم من المحبه و لم یخلق الله شیئا یقال له الموده کان لم یکن بین الحجون الی الصفاء حدیث و لم یسم بمکه سامر فکان عهد الاحباب کعهد الشباب و لمع الشهاب و قباب الحباب و کرامه الضیف کسحابه الصیف و زیاده الطیف و اقامه تلحجیج فی منی الخفیف ابکی الذین اذا قونی محبتهم حتی اذا ایقطونی للهوی رقدوا فیقظت هیهنا عن النوم و نهضت سائلا عن القوم فقلت هل للعهد وفاء قالوا کما فی القاف عنقاء فقلت این اداء الحقوق قالوا عند الابلق العقوق فقلت کیف الصدق فی الاقوال قالو امثل الباب فی الاغوال.
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
این الوداد بین العباد و الوفاق فی ارض العراق والامان فی هذا الزمان و النصرفی ذلک العصر والعون فی عالم الکون.
هیهات تصرب فی حدید بارد
لو کنت تطلب خله من عندنا
قمضی الذین اتوابه من قبلنا
والله اعلم بالذی من بعدنا
فایقنت بصدودالوفاء عن عهندالخلفا و وجوب الخطاء لوجوب الخطاء و عرفت عله اخائهم فی عندالرخاء و قله ولائهم عندالبلاء فترنمت بشعر شیخ الشعراء
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست نبود آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
و ما راعنی الاسرعه تحولهم من حال الی حال و تشکلهم بمختلفات الاشکال و رجوعهم من الامر الی نقیضه و من المرء الی بغیضه بسهوله و اعجال من دون تعسر و اشکال سیما ان عرضت لهم مخیفه او عرضت علیهم جیفه کما قال زفربن ابی خلیفه:
انما قیس علی اصحابه
خشن الملمس صعب سبع
و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المائده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور.
فلاجازه قوم ولاحل دونه
و لکن یسیرالقوم حیث یسیر
ثم لما فرغ منی الکیس و الکاس و جآء رجآء الناس بالیاس تذکرت شعر جریر و قلت معرضا بهم معرضا عنهم.
قد کنت خدنا لنا یاهند فاعتبری
ما غالک الیوم من شیبی و تقویسی
فشبهت عاده الجلسا ببعض عادات النساء حیث یهوین رجالا عندهم ثراء المال فیظهرن الشعف بهم و الشعف الیهم والقلق لهم و الملق لدیهم حتی یذهب من المرء ماله و یضعف حاله و تخیب اوطاره و اماله فیر جعن بالخو بعدالشجی و السوا بعدالهلوی والافاقه بعدالعشق والملاله بعدالمیل کما قل یوما ثرائی و مل قومی ثوائی فجاوا بالاسفاق بعدالاشقاق و الازرآء والضد بعدالود و الخلف خلف الوعد وکم رایت غصه بعد عزه و نقمه بعد نعمه و عسرا بعد یسر و قبحا بعد حسن حتی صار مجلسی محبسی و مدامی ملامی و غنائی عنائی و طربی تعبی و ندیمی ندمی والدهر یعتقب اللذات بالالم فلم یبق لی شفیق و لا رفیق و لم یلقنی صدیق الا بما لایلیق فاخرونی بعد ماقدمونی و زیفونی بعد ماضیفونی و رزقونی فمزقونی و متعونی فمنعونی
الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نائل
لعادت لآکلها اکله
کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوائی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه.
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
مسکین ابن آدم اسیر الجوع و صریح الهجوع علیل السمع ذلیل الطمع غافل فی زمان الحال ذاهل عن مضی الاحوال، جاهل بحوادث الاستقبال بصیر بالعیوب ضریر فی الغیوب سریع الی الخطوب یسرع فی المسیر و لم یدر کیف المصیر و الی ان یسیر یاکل صنوف الطعام و یاکله صروف الایام فایام الله انی لو کنت عالما الرباع حتی وقعت فی برائن السباع و ما کنت فی مضیف الاخوان الا کجزور قربان ابرزوه عندالضحی من عیدالاضحی مشنف الاذنین مکحل العینین مقلد النحر مخلع الظهر مجللا بالشعوف مه ولا بین الدفوف یدور حول الدورب و الدور فیلاقونه بالفرح والسرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرو و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون حتفه و یحبونه بحلو صاف و هل لیس هذا الحتف بکاف فما ذاق حلو هم ذوقا و ما مال الیه حرصا و شوقا الا اذا قوة فی الان مراره الطعن السنان فمازال الحلو فی حلقه و الرمح فی نحره و الجازر شاحذ حد فاسه حاضر علی راسه حتی قطعوه اربا اربا و انتقموا طعنا و ضربا.
انصفوا یا معاشر الالاف
هکذا ذابکم مع الاضیاف
افذقت الحلواء و بوت بالبلواء فکان هذا جزآء لاجترائی و انتقاما لالنقامی کما قال الشاعر التهامی:
نزلت داره شیخ من بنی چشم
فزارنی مثل ضیف غیر محتشم
فیت مستعجبا حتی فطنت بما
قد اجترات علی بعض من اللقم
یا شیخ مهلا فماقد نلت من نقم
مانال ملتقم من باس منتقم
و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی ما اکلت لقمه الا و خلفها الف لطمه و ما شربت الا و بعدها الف ضربه و ما اجبت دعوه الا دعتنی الی النزع و مالبست خلعه الا البستنی بالخلع کانی لبست خلع الروم کالملک الضلیل و اکلت عنب الطوس کالامام الجلیل و اجبت دعوه الترک کشبل قابوس و هممت غرفه النهر طالوت مرحبا بدار الضیافه فی دار الخلافه اذ کنت فیها کرکب بطحاء فی ارض الطفوف او کضیف زباء فی وقع السیوف او کطارق اللیل فی المسجد المعروف.
این حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنار شهر ری
هیچ کس آنجا نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
و ان شئتم الوقوف و الاطلاع علی تمام الحکایه فعلیکم بکلام المعنوی فی کتاب المثنوی و این الخبر من العیان فاذکروا ایها الاخوان مقامی فی محروسه طهران و ایامی فی مجاوره الخلان یزدکم حسن الاعتبار و یلذالاسماع عن سایر الاخبار فلم انس یوما جاءکم فاسق بنباء فخلتم انه هدهد من سباء او بشیر مصر ینشر طیب القمیص و یبشر بقدوم بلقیس فاقبلتم الیه و اجمعتم علیه و تلقیتم قوله بالیقین و صدقتموه من غیر تبیین بل زعمتم انه لکم رسول امین قد جاءکم بکتاب مبین او امام عدل اتاکم بقول فصل و ماهو بالهزل فاجتهدتم فی سماع الحدیث عن لسان الخبیث وجد قوم فی بث قول الئیم عم یتسائلون عن النباء العظیم و ما زالوا یتجسسون منه و یتحدثون نه و یکثرون فی تقریره و تکریره و یزیدون علیه الاضعاف بل الالاف حتی اضاعوا مناقبی و اشاعو مثالبی ناقلین عن باقل غیر عاقل کاسب من سبیل الاسافل راقص فی المجامع و المحافل.
فکانه وسط المجامع راقصا
خلقت مفاصله بغیر عظام
و کانه عند المطامع ناکسا
وقفت اسافله لکل حرام
والد الامارد واحدا بعد واحد، بایع المقاعد بالارقاب والا باعد، ماءبون غیر مأمون مفعول غیر مقبول جلف جلقی فاجرشقی معتاد بدالک الایر محتاج بماءالعیر اینما بوجهه لایات بخیر:
زشت باشد ز روی عقل نهاد
بر حروف قبیح او انگشت
عادتش هم چو جسر بغداد است
آب در زیر و آدمی بر پشت
ان من اعجب العجائب عندی
داء شیخ مفلس ماءبون
مشته من اسنه القوم طعنا
نافذ الرمح فی خلال البطون
طالماحک و استحک و ادمی
حلقه است مغربل مطعون
ورطه قبه الهرمان فیها
رجل نمل یدب فی جوف نون
نفد المال و الجمال و لاتنفد
دود مد بها فی کون
یشتکی حکه تزاد متی زاد
علی سنه مدار السنین
مستعینا من الرجال لضر
معضل کشفه فهل من معین
لم یجد فی مدینه الخیر یوما
مثل یومی دمشق و الماطرون
فغدا الیوم فتره لایور
بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثائرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر.
فقلت لها عیشی جعار و جزری
بلحم امرء لایوجد الیوم ناصره
فسووا الصفوف و سلوا السیوف واتونی بالوف بعد الوف من نظام جدید اسسه والدی السعید لیحفظ بدین جده فرجفوا بالی حرب ولده فکم من بیض و سمر نقلناها من البر و البحر لمنع جموع الروس عن نهاب النفوس فصارت حربه لحربنا و آله لطعننا و ضربنا قاتلونا قاتلهم الله بهار و لم نزل نغزی القوم بتعلیم فنون القال لتدهیر جنود الضلال وجئنهم بعده استاد و رئیس من معلمی الافرنج و الانگلیس فلما اخذوا نبذا من العلم و جنح الروس الی السلم اذا اعملوا علومهم فینا و وجهوا جموعهم الینا فصارت اعمالنا اغلالتا و تدبیرنا تدمیرنا و صرنا کما قال الشاعر:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما استد ساعده رمانی
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی خود درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
فجدو فی قبض کفی و کف یدی و شنوا الغارات علی بیتی و بلدی و ما ابقوا شیئا من ترک الحیاء و سفلک الدماء و ضبط الحبوب و خبط الزروع و قلع الاصول و قطع الفروع و انتهاب الدواب و اغتنام الاغنام.
کان التاج معقود علیهم
لاغنام نهبن بذی ابان
و اعیار صوادر عن حماتی
بوادی الرمل و البرق الدوانی
توالب ترفع الاذناب عنها
شراس تاهمنمن الافانی
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته
آسوده تر نه رایت سنجر گرفته
درهم شکسته دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته
کانی فی وحدتی جم من جنود الروم و جموع الروس و جیوش الترک قد هجمت علی ثغور الملک فقابلنی قاید الفس بفرسان الاعجام و آساد الاجام واحد من ولاه الکفر فی الوف من طغاه الدهر قد فشت منی ثلمه فی الدین فابتها نفوس المسلمین و شحذوا علی سیوف الجلاد و جاهدوا فی الله حق جهاد.
هلا سللتم سیوف الحرب اذ هجمت
علی مساکنکم احزاب کفار
وارتاع منهم غداه الروع قایدکم
روغ الثعالب من ذی لبده ضاری
فما لقی الدهر یوما غیر کرار
منهم و لم یلق منکم غیر فرار
اری ثعالب یوم الروع قد صحبوا
برائن الاسد فی فتکی و اضراری
کان انیابهم مع فرط حدتها
لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره.
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
و اخری لوکنت من مازن لم تستبح ابلی
و ما کنت فی طی تلک الاحوال و سمع هولاء الاقوال الا ثابت الجنان ساکت اللسان اراقب احداث الزمان و ارجی الخیر من ربی الرحمن لاابالی باحد من الناس من الذنب الی الراس اسمع الفا و لاانطق حرفا و الحظ سیفا و لااغمض طرفا غامضا عینی علی القذی طاویا حضنی علی الاذی عری الجوف عن الخوف غضیض النظر من الحذر کانی الطود من صلد الصخور و قعر من خضم البحور غیر بال بهبوب الجنوب و عبور الدبور.
ما ان الین لغیر الحق اسئله
حتی یلین لضرس الماضغ الحجر
و ایم الله انی مارایت حرا یحری ان یستغاث بو فحلا ینبغی ان یستعان منه بل بلیت بزمان قحط فیه الرجال و لم یرب الاربه الحجال و صاحبه عقد و خلخال و لو کان ابوالعتاهیه حیا لماخص ابن معن بما قال:
فما تضغ بالسیف اذا لم تک قتالا
فکسر حلیه السیف و قم صمغ لک خلخالا
و قد کنت من بدو عمری الی الان خادما فی دفاتر الدیوان صاحبا للاکابر و الاعیان مجربا بحمله الاصرا و عمله الوزر فی حلهم و ترحالهم و افعالهم و اعمالهم و آرائهم و اهوائهم فکثیرا مارایت اناسا یستجیرون بهم و یستمدون منهم فیفتتحون الثناء بحمدهم و مدحهم و یطیلون الکلام فی ذکرهم و شکرهم ثم یدعوهم بحزن طویل و بکاء و عویل بحیث یکاد یرق لهم السمآء و تلین الصخره الصماء و یحرق قلب البحر و یضیق صدر البر یترحم علیهم الدهر و قل ما احفظ انهم نهضوا الدفع ظلم و قضاء حکم او اصغاء عرض و اجراء فرض من دون حیف و اغماض و تجنب و اعراض الالغرض آخر و مرض اکبر فعلمت انی لو اعطیت لسان سحبان فی الحمد و بیان حسان فی المدح و مبالغه النابغه فی العذر و اغراق الغضایری فی الشکر و اخلاص الحمیری فی حسن الذکر و افراط الانوری فی القریه و الکذب ثم مدحتهم بالف لسان و شکرتهم من غیر احسان و حمدتهم فوق ما یحمد کل انسان و اعتذرت الیهم بلا ذنب و قصور و حسنت ذکرهم بقول المین و الزور فرحجت العور علی الحور و الظلمه علی النور و الثوم علی العبیر و الصوف علی الحریر و قلت البقل اغلی من العقل و المقل احلی من النقل والسمک ارفع من السماک و الفلک اوسع من الافلاک و شهدت بحلاوه المرار و عذوبه الامرار و لذاذه حب المر و سلامه ذات العر و شهامه الثور و شجاعه السنور و امانه الفار فی الدار و طهاره ذیل جعار و حسن خدود القرود و یمن قدوم الغربان السود و زیفت تهادی الخنساء و زینت تمشی الخنفساء و اثبت شمایل الرجال لبهاتر النساء فریضت ببومه عن الطواویس و بجماجم عن الفرادیس و اعریت الضلاله عن رهط ابلیس فاقررت بالوهیه اللات و ربوبیه المناه و نبوه السجاح و امامه السفاح و اقسمت ان ابن حرب ما کفر و ابن عاص ما غدر و یزید بن معویه معاویه ما ظلم و الخلافه حق لمروان بن حکم و ابن مروان سلطان عطوف و الحجاج رحمان روف و ابودوانیق حاتم فی السخاء و ابن فلان رستم عنداللقاء منفرد بحسن العهد و الوفاء و صرت کما قال زند بن الجون فتاملت و اسلت بعشرین قصیده کلما اخری جدیده لما کنت الاکمن یوقد الرماد و یسمع الجماد و یبرد بالسموم و بعالج بالسموم و یستخیر الشرور سیتظل بالحرور و ما کانوا الاکما قال الله تعالی: لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها و لو علم الله فهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا فمن استجارهم لکان کالمستجیر من الرمضاء بالنار او کسبا یا ذبیان یاملن رحله حصن و ابن سیار فما هم الاکسید و صیف وصفه عثمن عثمان مختاری.
گفتم: ای رویم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان باشد روا و بس حقیر
گفت: رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترااز جان، خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شئی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر:
لم یبق عندی ما یباع بدرهم
و کفاک عنی منظری عن مخبری
الا بقیه ماء وجه صنتها
من ان یباع و این این المشتری
فاصحبت فاقد الحیل خائب الامل خاسر العمل اعلل القلب بلیت و لعل تالیا رب اخرجنا من هذه القریه و خلصنا من هذه الکدیه لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا و راینا من اطوار دهرنا عجبا و ملاء نادلو الکرب الی عقد الکرب الارب و لم یبق من راحلتنا سوی القتب.
غیر من در خانه ام چیزی نماند
خود نماندی گر، بکاری آمدی
حتی خرجت من مصرهم کما خرج موسی من مصر فرعون فاقد الغوث عادم العون ملاء العیون صفر الیدین راجعا بخفی حنین هاربا من شماته الاصحاب راضیا من الغنیمه بالایاب فقلت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر و توکلت علیه و هو نعم المولی و نعم النصیر.
و لم تنفق لی فی هذه الحاله سعه لتحصیل مال اصرفه فی رشوه العمال و اخذ حقوقی المغصوبه و اموالی المنهوبه فبقیت عقاری عند الناهب و ضیاعی فی ید الغاصب و ماهو الاعلج عسر العلاج و غر کثیر الاجاج مجدد یسر الحجاج محظوظ بتقرب السلاطین مطواع لاوامر الشیاطین متباع لبضایع العرض والدین ضعیف الرای فی علم السلوک قوی الحال فی ابواب الملوک قصیر الباع مدید الامل شدید الباس جدید العمل اشبه الرجال بالدجال و اشد العمال فی الاعمال جعال لما یقول فعال لما یرید لایسئل عما یفعل و لایکف عما یسئل فیمنع و لایمنع و یطمع و لایشبع یشرب حتی یفرغ الاناء و لا یصدر حتی یغیض الماء ویهلک الرعاء کانه نطفه طالح تشبه بناقه صالح الا انه یشرب فی کل یوم و لایترک قسمه اللقوم اودابه من دواب البحر قد حضرت مادبه سلیمان و اکلت کل ما کان و ما اسارت شیئا لانسان و حیوان و نعم ما قال الصاحب:
و صاحب لی بطنه کالهاویه
کان فی امعائه معویه
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
ور ناظم گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
مالی که بانجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه دزدد و انباز ستاند
تبت ید الخناس جاء باخبث الناس من کور تفلیس بل صادترب الخناس من سرب ابلیس فجر اذنه من سوق الی سوق و داراسته من بوق الی بوق حتی شروه ببضع دنانیر و القوه فی بعض التنانیر
و لایرجی الخیر عند امرء مرت ید الخناس فی راسه و ظالماکان الرمان متجسسا فی اثناء دوره متفصحا عن ابناء لیظفر علی خلق لم یخلق الله شیئا اسفل منه و ارذل عنه فیشرفه بمقعد المهد و یفعه من الحضیض الوهد و یملکه رقاب الاحرار و یولیه البلاد و الامصارکی یظهر فعله الذمیم و یعلن دابه القدیم فحرش حجر الضیاع وقتش ترب التلاع و جرب کل فقع بقاع و عاج نحود من الدیار و رسوم کل دار جس بین یوالی الابعار و بواقی الاثار حتی انعطف الی ربوع الرومیه و وفد علی جموع الشومیه ففتح باب تنور کانها بیت زنبور و اخراج علجا حدیث السن کانه من ولد الجن معقر الوجه بالرماد مغرق القلب بالسواد معروف الام بالخنساء مشتبه الاجداد و الآباء و عرف فیها کل آیات اللوم و دلایل الشوم من عور العین و قصر الد و خرس النطق وخنس الانف و ضیق الطرف و قبض الکف و ضعف النفس و خفه الراس.
و الشعر قمل کله و صئبان
و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان
ای قوم ببینید که دجال نباشد
فاقسم الحضار بطلاق نسائهم و ارواح آبائهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخائف جبان طائش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق.
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الائمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شیئا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام.
الم تعلموا یا قوم حسن بلاءنا
و لماتکن للعالمین اجور
نیسیتم غداه العسکران و لیله
رحی الحرب بین العسکرین تدور
و ایام ادبار ثلث تومکم
کتائب جیش کالجبال تمور
واهوال وادی الرس لازال عندها
یشیب صغیرا اویموت کبیر
فکم من کمی و دفیها لوانه
یعیر جناحی طایر فیطیر
ولم نرالا فل جیش کانهم
طیور بزاه خلفها و صقور
اناس هم عند اصطکاک عدوهم
بغات فاما عندنا فنسور
صبرنا و طارواثم ساروا بارضنا
فویل لقوم صابر و ثبور
و نحن صعالیک الرجال بارضهم
وهم ساده فی ارضنا و صدور
یسیرون فوق الشاخخات الی العلی
و نحن الی غورالوهادنسیر
فلم انس لیل الدبر حیث رایتهم
وقد حضرت اکفانهم و قبور
یقولون هاخیل العدو مبیت
و لیس ولی عندنا و نصیر
فقلت لهم لاتهلکوا و تاملوا
فانی علیم بالامور خبیر
سری نحو کم من بعض رجاله القری
قلیل لکم عند اللقاء کثیر
و علج اتی کن کنور تفلیس حافیا
اسیرا علینا حاکم و امیر
سبوه بیوم سعرت جاحم الوغا
وفی وجنیته جنه و سعیر
یقاتل ابطال الرجال لحاظه
بذی سقم ضعف لها و فتور
و یطمع فیه الجائرون و لم یزل
یحیف علیهم طرفه و یجور
فما زال حتی اسود بالشعر وجهه
تموت واحئی فی هواه ایور
و یا لیتنا کناترابا ولم یکن
امیرا علینا مثل ذاک اسیر
ولکن شکرنا شاهنا و الهنا
و ما الناس الا شاکرا و کفور
و ما اثبت هذه البیات عبثا لاناقد کنا منذسنین نیف علی سبعه و ثلثین نخدم علی اعتاب الدوله العلیه العالیه بقلوب صادقه و نیات صادفیه و جنوب عن المضاجع متجافیه ما امرنا بشغل و خدمه ولاد عینا لدفع مهمه الاقمنابه فی الساعه و عجلنا الیه بالسمع و الطاعه غیر بالین بالبرد والحذ اهلین آملین من عن النفع و الضربل مخلصین لربناالدین السار حین فی مسارح الیقین نسرع الیه فی المبادرین و نشتاق الی قربه فی المشتاقین وندنو منه دنوالمخلصین التهینا تجارع ولا لهوعن ذکره و لاتشعلنا ملامه ولاعی عن امره نلزم الخدمه فی اللیل و الیوم و لاتاخذنا سنه ولانوم الی ان نجمت فتن الروس فی ثغورالملک المحروس و ظهرالفساد فی البر و البجر و قد کان والدنا السعید فی ناحیه من هذا الامر و و مقام سنی من حضره القراب و محل رفیع من الفراغه والا من فلما احس بعذاالامر و رجع الحجافل عن الحرب قبل الارض و شمر للعرض و استاذن من السلطان واقبل نحو آذربایجان و نحن الیوم فی العدد اغنیاء عن المدود ابونا شیخ کبیر و حسبنا الله و نعم النصیر فکنا فی اجتماع کعقدالثریا و اعتداد کمقولات الاعراض و افلاک السماء و الشیخ البسه الله حلل النور و اقامه فی دارالسرور کالواسطه فی انتظام العقدو العاشره فی المقولات العشره و المدبر فی السموات التسع لم یزل ینتظم عقودنا منه و تتقوم وجودنا بو یستقیم مدارنا بامره فصرها عشره کامله و دمنا مادام وجوده و فاض علینا بره وجوده کالعقول العشره و النفسوس المبشره ندبرالامر و نودب الدهر و نسارع فی الخیر ولانستمد من الغیر بل یعاضد البعض و نباعد عن الخلف و النقض و کان الشیخ یکونا فی کل الامور و نحلظه فی الغیب و الحضور و نتبعه فی الشده و الرخاء و نخدمه بالرغیه و الرضاء فولی بعضنا امر ضیاعه و ریاسه زراعه و خلف البعض فی حضره العلیاء لدفع مکایدالاعداء و اقام باقین فی حضره نیابه الملک و سده ولایه العهد و جعلهم نوابا لنفسه اسبابا لامره فمانام نفرالاقام نفر و ماغاب احدالا حضر اخر و متی کثر اعداد الاعوان تقل خطوب الزمان و تکل اسهم الرماه اذا احترس و فورالحماه فما زلنا فی انعم العیش و اسدالحال فائزین بالمآرب و المال جاهدین فی طریق الخدمه خادمین لاعتاب الدین و الدوله نبدل الجد والجهد و نستحلی المشقه والجهد فی ازاحه الکفر و ازاحه الخلق وادامه العدل و اقامه الحق و ردنا الثغور فرانیا الامور واهیه القوی منفصمه العری مهدومه الارکان معدومه الاعوان و الناس کانهم جراد منتشر یقولون یومئذ این المفروالطغاه مقبولن علی البلاد مکثرون فیها الفساد فهنهضنا بالستعمال الرای و فتحنا اجنحه الکفر و عجلنا فی ترتیب الکتب و الکتائب و تسئیر الرسل و الرسایل و تسحیدالمعابل و تشیید المعاصل و المقاول و المعاول و خضنا بحارالمهالک و غمارالمعارک مستبدین بطاعه السلطان مستمدین من ربناالرحمن نعض قوما باللسان و نهز قوما بالاحسان و نستعبد برا بالبر و نسنقبل نسترد شرا بالشر و لانقعد عن سعی و لانقصر عن شیء من ماله الاهواء و القلوب وازله الامراض والعیوب و اقاله العثرات و الذنوب و کثیرا ممایعلمه علام الغیوب حتی استقام اودالامر و سدت ثقب الثغر و سکن جاش العبادو اجتمع شمل البلاد و مالت قلوب الناس و ذهبت بواعث الوسواس ورقی خراج المملک علی وفق منهاج العدل من عشرات الالوف الی احاد الکرور فاخذنا من اموال الناس ما تطهرهم و تزکیهم بلاتکلیف شاق و تکلف و مشاق بل بالطوع و الرضا و فتاوی دارالقضاء و امضاء العدول و الملماء ثم اقبلنا بعد ذلک الی دول الاطراف و دعوناهم بالود ولایتلاف واستعنا من ربناالمعین لتالیف قلوبهم مع المسلمین فاجبوا الدعوه و ارادو لالفه و ارسلو السفراء و راسلو الامراء واهدوا الی الحضره العلیا هدایا من الاف الصرر و شفاف الدرر و امعه و اثواب واسلحه و اطواب و کثیرا مماتحتاج بها من المعدات و بالعزوالنصر بکل مارجونا منه واملنا عنه فرای والدی السعید ان یحدث بکده الاکید معاقل و حصونا فی ثغور الملک و کتائب جنود یعارض العدو بالمثل فقصرت عن ذلک همه القوم و شحذوا السنه الطعن و اللوم فظل یدعوهم بالبصاره و التبصر و یغرونه بالغوایه والتنصر الی ان قالو هووالله عیسی بن مریم قدظهر ثانیاً فی الامم و التزمت قصاری همته للنصاری من امته ان یروج شعارهم فینا و یومر شرارهم علینا فید عونا الیوم بزبهم و عسدا بغیهم فلا نقبل ذلک الزی و ما نری یتبعه الا اراذلنا بادی الرای انا وجدنا آباءنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون فما زال یمنعه الرامقون و یهزء بالمناقون والله یستهزءبهم ویمدهم فی طغیانهم یعمهون و هو ادام الله عیشه فی عراض الجنان و اقامه فی ریاض الرضوان غیر بال باللوم والعذال مستحخف بتلک الارجاف والا قوال کانما حرضوه بما حذروه عنه و اغروه بما ازروه و نعم ماقال حسن ابن هانی:
ماحطلک الواشون عن رتبه
عندی و ما ضرک مغتاب
کانهم اثنوا و لم یعلموا
علیک عندی بالذی عابوا
فقال یاقوم اعملوا علی مکانتکم انی عامل فسوف تعلمون و شرع فی الامر مشمرا عن ساقی الجهد لایخاف لومه لائم و لا یبالی بطعن طاعن حتی روج النظام الجدید و اسس اساس السعید و حاربوا جموع الروس فردو اشدهم و فلو احدهم و هرعوا الی قتالهم و ثبتوا عند صیالهم و ناجزو اکرادا لبلباس و احفاد الخناس فهموا علیهم و انحدروا الیهم و قتلوا لصوصهم و شرارهم و اورثوا ارضهم و دیارهم ثم توجهوا تلقاء بلادالارمنیه و انهزمت عنهم جنودالرومیه فسار ذکرهم شرقا و غربا و ملئواالقوب خوفا و رعبا و اشتاق الی تتبع نظامهم و التقوم بقوامهم اکثر کماه العصر و ولاه کل مصر فشهدت بحسنناالضرات و طلبوا التعلم مناکرات و مرات و اکثر وافیه وجدا و طلبا بعد ما زعموه لهوا فنام کل من لام و غذر کل من عذل و بهت الذی کفر وعرفنا کل من انکر و الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لاولا ان هدینا الله.
و لکن فی طی تلک الاحوال حسندنا الدهر و اصابتنا عین الکمال و ثبت علی ابینا خطوب وافره و کروب متواتره فتوفی اکثر اولاده و ذهبت نضره اعواده و سارت الفتره فینا حولا بعد حول و شهرا بعد شهر و یوما بعد یوم.
حتی فقدناه فقدان الشباب ولیتنا
فدیناه من شباننا بالوف
و مازال حتی از هق الموت نفسه
شجی لعدو و لجی لضعیف
فلقی ربه الکریم و نجی من کربه العظیم و یقیت فی دارالبلاء و البلاء متقلبابین الارزاء والاعداء جاروت اعدائی و جاورربه شتان بین جواره و جواری.
ولم یبق لی من کل بنی ابی وازهار عیشی و طربی الا واحد ماجاوزالعشرین فبت مکررا لشعر بعض الاعجمین.
ای هفت برادر که بهشت آن شماست
رضوان جنان خادم ایوان شماست
در خلد وصال یکدگر یاد آرید
زین خسته که در آتش هجران شماست
وقد وقفت فی بعض الاحیان علی قصیده فریده من شعرائ کازران یسمی بجمالا فوجدتها سحر احلالا و ماء زالالارایت فیها ابیاتا کانه نطق من لسانی و لهج عن بیانی و عملها بامری وقالها من قولی فمنها.
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر از غم صد چو ماه کنعانم بود
می گفتم من که پیر کنعانم
آن کس که بدین جهان فرستادم
ننهاد جوی خوشی در انبانم
گوئی همه شیر درد و غم دادم
مادر که بلب نهاد پستانم
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمئنا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده.
به عون الله و منه. مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمائی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید.
به قول شیخ اجل سعدی شیراز:
بماند سال ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
والسلام