عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
ای فصل با باران ما، برریز بر یاران ما
چون اشک غم‌خواران ما، در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشک‌ها، می‌ریز همچون مشک‌ها
زیرا که داری رشک‌ها، بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر، وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریه‌ی پدر، رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق، از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد، بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بی‌نوا، گوهرفشان کرد آسمان
زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق، طراران ما
این ابر چون یعقوب من، وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان، از اشک‌افشاران ما
یک قطره‌اش گوهر شود، یک قطره‌اش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود، کف‌های کف‌خاران ما
باغ و گلستان ملی، اشکوفه می‌کردند دی
زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما
بربند لب همچون صدف، مستی؟ میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف، از غیب هشیاران ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان، سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش می‌روی در کوی ما، خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش می‌روی بر رای ما، خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بری کف‌های ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیب‌دان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کف‌زنان، چون موج‌ها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که می‌پزد، حلوای ما، حلوای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را
آن عیش بی‌روپوش را، از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بین
در بی‌دلی دل‌بسته بین، کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن، بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من، سر را بنشناسم ز پا
بی‌ذوق آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی می‌کند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خون بها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزۀ این گولخن همچون خران جوید چرا
می‌دان که سبزه‌ی گولخن، گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن، فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن، دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من، مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری، برکرد ناگاهان سری
مانندۀ ماه از افق، مانندۀ گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان
مانند آهن پاره‌ها، در جذبۀ آهن‌ربا
بد لعل‌ها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذره‌ها
عالم چو کوه طور شد، هر ذره‌اش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستی‌یی در وصل خود، در وصل اصل اصل خود
خنبک‌زنان بر نیستی، دستک‌زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر تره‌یی، نعره‌زنان هر ذره‌یی
کالصبر مفتاح الفرج، و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کی صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی، تا کی زنی طال بقا؟
ذرات محتاجان شده، اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده، مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب، الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب، و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا، و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا، و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا، من یدر ما فی راسنا؟
یا سائلی عن حبه، اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه، عند التجلی کالهبا
یا سائلی عن قصتی، العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی، یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم، و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر، یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر، جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر، نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظة، قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا، ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی، یشکو مخالیب النوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کی ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین، ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو، ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو، ما مهره‌یی در دست تو
ای هست ما از هست تو، در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس، هر لحظه می‌جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس، بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر، در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر، از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن، آن پرده‌ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن، ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر، سغراق خاموشان بخور
ستار شو، ستار شو، خو گیر از حلم خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دگربار بیا
دفع مده، دفع مده، ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنۀ مخمور نگر، ای شه خمار بیا
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی، جانب گلزار بیا
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان، بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی، ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز به یک‎بار بیا
ای دل آغشته به خون، چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون، غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو، وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو، دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا، وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود، از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو، کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان، چند ازین گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بی‌دم و گفتار بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگه‌دار مرا
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینۀ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی، خسته به منقار مرا
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
حجرۀ خورشید تویی، خانۀ ناهید تویی
روضۀ اومید تویی، راه ده ای یار مرا
روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب ده این‌بار مرا
دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی، این همه گفتار مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آه که آن صدر سرا، می‌ندهد بار مرا
می‌نکند محرم جان، محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش، آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش، کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو؟ رنگ تو کو؟ فر تو کو؟
رنگ کجا ماند و بو، ساعت دیدار مرا؟
غرقۀ جوی کرمم، بندۀ آن صبح‌دمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هرکه به جوبار بود، جامه برو بار بود
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب گزین، ماه‌رخان شکرین
هست به معنی، چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را، بیشه تو را، آهوی تاتار مرا
نیست کند، هست کند، بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن، فاش مکن، بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا، زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دویی، دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
کار تو داری صنما، قدر تو، باری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیر شکاری صنما
دلبر بی‌کینۀ ما شمع دل سینۀ ما
در دو جهان در دو سرا، کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو، سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو، آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم، بستۀ جوع البقرم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آن‌گه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بی‌کار جهان
زان‌که ندانم جز تو، کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو، شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من، گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود، چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین، چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من، عارف تو، مستی من
خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
کاهل و ناداشت بدم، کار درآورد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نی‌ام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشته‌ام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحه‌گر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقه‌ی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبح‌دم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بی‌گنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا؟
ابروی او گره نشد، گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر، جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او، آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او، آب شوند سنگ‌ها
زهر به پیش او ببر، تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه، تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین، هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او، هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او، عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشته‌یی، زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را، فهم بدین شود تو را
چون که تو رهن صورتی، صورتت است رهنما
از تو دل ار سفر کند، با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر، تا تو بگویی‌اش بیا
دل چو کبوتری اگر، می‌بپرد ز بام تو
هست خیال بام تو، قبلۀ جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس، نیست روی به جز هوس
آب حیات جان تویی، صورت‌ها همه سقا
دور مرو، سفر مجو، پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب، می‌شنود ز تو دعا
می‌شنود دعای تو، می‌دهدت جواب او
کی کر من کری بهل، گوش تمام برگشا
گرنه حدیث او بدی، جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو، راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم، کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان، شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد، تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا بگه، تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه، تا به سحر مشین ز پا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید
این می‌نمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغ‌ها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌یی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره می‌زند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من، بندۀ غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد می‌کند، بین چه گشاد می‌کند
یوسف یاد می‌کند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بی‌کسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوش‌تر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده می‌رسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بی‌کرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
 از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی، بی‌تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و، بی‌تو بود فسردنا
خلق برین بساط‌ها، بر کف تو چو مهره‌یی
هم ز تو ماه گشتنا، هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه می‌دهی؟ دم به تو من سپرده‌ام
من ز تو بی‌خبر نی‌ام، در دم دم سپردنا
پیش به سجده می‌شدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کرده‌یی، پنبه بخواهی خوردنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کرده‌یی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همی‌زنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همی‌بری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوش‌تری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی‌نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
گر تو ملولی ای پدر، جانب یار من بیا
تا که بهار جان‌ها، تازه کند دل تو را
بوی سلام یار من، لخلخهٔ بهار من
باغ و گل و ثمار من، آرد سوی جان صبا
مستی و طرفه مستی‌یی، هستی و طرفه هستی‌یی
ملک و درازدستی‌یی، نعره زنان که الصلا
پای بکوب و دست زن، دست دران دو شست زن
پیش دو نرگس خوشش، کشته نگر دل مرا
زنده به عشق سرکشم، بینی جان چرا کشم؟
پهلوی یار خود خوشم، یاوه چرا روم؟ چرا؟
جان چو سوی وطن رود، آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود، طبع خسیس ژاژخا
دیدن خسرو زمن، شعشعهٔ عقار من
سخت خوش است این وطن، می‌نروم از این سرا
جان طرب پرست ما، عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما، سخت خوش است ای خدا
هوش برفت، گو برو، جایزه گو بشو گرو
روز شده ست، گو بشو، بی‌شب و روز تو بیا
مست رود نگار من، در بر و در کنار من
هیچ مگو که یار من باکرم است و باوفا
آمد جان جان من، کوری دشمنان من
رونق گلستان من، زینت روضهٔ رضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
چون همه عشق روی توست، جمله رضای نفس ما
کفر شده‌ست لاجرم، ترک هوای نفس ما
چون که به عشق زنده شد، قصد غزاش چون کنم
غمزهٔ خونی تو شد، حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر، نقش و نشان سایه‌یی
چون به خم دو زلف توست، مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی، کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که؟ آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود، جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران، جنت جای مومنان
عشق برای عاشقان، محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا، سر خلاصه رضا
خواجهٔ روح شمس دین، بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان، در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را، کحل ضیای نفس ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم، برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا، روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها؟
عشق چو خون خواره شود، وای ازو، وای
کوه احد پاره شود، خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بی‌نظر ما
پیش تر آ تا بزند، بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو، ای همه خوبی؟
بندهٔ خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی، هیچ مخور غم
تازه تر از نرگس و گل، وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو، جان دواها
میوهٔ هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همی‌نالی، نمی‌بینی عنایت‌ها
مخواه از حق عنایت‌ها، و یا کم کن شکایت‌ها
تو را عزت همی‌باید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایت‌ها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایت‌ها
دهان پرپست می‌خواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایت‌ها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایت‌ها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایت‌ها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایت‌ها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایت‌ها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همی‌تابد، به هر زخمی حکایت‌ها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ایا نور رخ موسی، مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری،غم و درد زلیخا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکش‌های بالا را