عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب میشد جان مه چون چهره میافروختی
تاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب میشد جان مه چون چهره میافروختی
تاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
چه کردهام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری
نافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاری
خط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماه
گرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاری
بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست
همچو زنگی بچهئی بر طرف گلزاری
گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من
ور دل از دست رود در سر زلفت باری
کار زلف سیهت گر بدلم در بندست
سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری
دلم آن طره هندو بسیه کاری برد
چون فتادم من بیدل به چنان طراری
نرگس مست تو گر باده چنین پیماید
نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری
گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای
تا بهر موی ببندم پس ازین زناری
ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری
میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساری
نافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاری
خط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماه
گرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاری
بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست
همچو زنگی بچهئی بر طرف گلزاری
گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من
ور دل از دست رود در سر زلفت باری
کار زلف سیهت گر بدلم در بندست
سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری
دلم آن طره هندو بسیه کاری برد
چون فتادم من بیدل به چنان طراری
نرگس مست تو گر باده چنین پیماید
نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری
گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای
تا بهر موی ببندم پس ازین زناری
ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری
میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
گهم رانی و گه دشنام خوانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
ای آینه قدرت بیچون الهی
نور رخت از طره شب برده سیاهی
خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
وان روی نه رویست که سریست الهی
در خرمن خورشید زند آه من آتش
زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
نور رخت از طره شب برده سیاهی
خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
وان روی نه رویست که سریست الهی
در خرمن خورشید زند آه من آتش
زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
طرهٔ یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهٔ حیوان چه خوش است
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است
آن دل شیفتهٔ ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است
یوسف گم شدهٔ ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است
لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بیخبری کان چه خوش است
تو چه دانی که شکر خندهٔ او
از دهان شکرستان چه خوش است؟
چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است
گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهٔ حیوان چه خوش است
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است
آن دل شیفتهٔ ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است
یوسف گم شدهٔ ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است
لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بیخبری کان چه خوش است
تو چه دانی که شکر خندهٔ او
از دهان شکرستان چه خوش است؟
چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است
گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست
یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست
وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست
یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست
وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟
خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد
چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟
خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟
دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعهدان سازد
غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
چنین که غمزهٔ تو خون خلق میریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمیخیزد
ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد
فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟
مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد
تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد
اگر چه خون عراقی بریزی از دیده
به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمیخیزد
ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد
فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟
مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد
تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد
اگر چه خون عراقی بریزی از دیده
به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
ای دل، چو در خانهٔ خمار گشادند
مینوش، که از می گره کار گشادند
در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین
در کعبه مرو، چون در خمار گشادند
از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن
در خان منشین چون در گلزار گشادند
بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند
از یک سر مویی که ز رخسار گشادند
تا باز گشادند سر زلف ز رخسار
از روی جهان زلف شب تار گشادند
تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید
بر روی زمین چشمهٔ انوار گشادند
تا لاله رخی در چمن آید به تماشا
از چهرهٔ گل پردهٔ زنگار گشادند
از پرتو مل پردهٔ خورشید دریدند
وز خندهٔ گل مبسم اشجار گشادند
تا کرد نسیم سحر آفاق معطر
در هر چمنی طبلهٔ عطار گشادند
مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین
کز بوی خوشش نافهٔ تاتار گشادند
در گوش دلم گفت صبا دوش: عراقی
در بند در خود، که در یار گشادند
چشم سر اغیار ببستند ز غیرت
آنگاه در مخزن اسرار گشادند
مینوش، که از می گره کار گشادند
در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین
در کعبه مرو، چون در خمار گشادند
از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن
در خان منشین چون در گلزار گشادند
بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند
از یک سر مویی که ز رخسار گشادند
تا باز گشادند سر زلف ز رخسار
از روی جهان زلف شب تار گشادند
تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید
بر روی زمین چشمهٔ انوار گشادند
تا لاله رخی در چمن آید به تماشا
از چهرهٔ گل پردهٔ زنگار گشادند
از پرتو مل پردهٔ خورشید دریدند
وز خندهٔ گل مبسم اشجار گشادند
تا کرد نسیم سحر آفاق معطر
در هر چمنی طبلهٔ عطار گشادند
مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین
کز بوی خوشش نافهٔ تاتار گشادند
در گوش دلم گفت صبا دوش: عراقی
در بند در خود، که در یار گشادند
چشم سر اغیار ببستند ز غیرت
آنگاه در مخزن اسرار گشادند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
مرا مکش، که نیاز منت بکار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟
مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند
منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند
چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند
ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بینیاز کند
نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند
ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پردهٔ عشاق بس که ساز کند
به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
مرا مکش، که نیاز منت بکار آید
چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟
مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند
منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند
چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند
ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بینیاز کند
نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند
ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پردهٔ عشاق بس که ساز کند
به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
باز دلم عیش و طرب میکند
هیچ ندانم چه سبب میکند؟
از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب میکند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب میکند
برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب میکند؟
طرهٔ طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب میکند
میبرد از من دل و گوید به طنز:
باز فلانی چه طلب میکند؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب میکند
گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،
گرچه همه ترک ادب میکند
هیچ ندانم چه سبب میکند؟
از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب میکند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب میکند
برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب میکند؟
طرهٔ طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب میکند
میبرد از من دل و گوید به طنز:
باز فلانی چه طلب میکند؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب میکند
گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،
گرچه همه ترک ادب میکند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند به جز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش
به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن
سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند به جز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش
به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن
سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک
کدام دل که به خون در نمیکشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟
دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک
کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟
دلم که آینهای شد، چرا نمیتابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک
چو آفتاب بهر ذره مینماید رخ
ولیک چشم عراقی نمیکند ادراک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک
کدام دل که به خون در نمیکشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟
دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک
کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟
دلم که آینهای شد، چرا نمیتابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک
چو آفتاب بهر ذره مینماید رخ
ولیک چشم عراقی نمیکند ادراک
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیازاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمیدانم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ساقی، قدحی می مغان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بینوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
ور یافتهای ازو نشانی
خونابهٔ چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
آن مونس دل کجاست آخر؟
و آن راحت جان ناتوان کو؟
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
آن صیقل غمزدای جان کو؟
از زهد و صلاح توبه کردم
مخمور میم، می مغان کو؟
اسباب طرب همه مهیاست
آن زاهد خشک جان فشان کو؟
گر زهد تو نیست جمله تزویر
ترک بد و نیک و سوزیان کو؟
ور از دو جهان کران گرفتی
جان و دل و دیده در میان کو؟
با شاهد و شمع در خرابات
عیش خوش و عمر جاودان کو؟
در صومعه چند زهد ورزیم؟
صحرا و گل و می مغان کو؟
چون بلبل بینوا چه باشیم؟
بوی خوش باغ و بوستان کو؟
ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟
بوی سر زلف دلستان کو؟
با دل گفتم: مرا نگویی
کان یار لطیف مهربان کو؟
ور یافتهای ازو نشانی
خونابهٔ چشم خون فشان کو؟
با هم بودیم روزکی چند
آن عیش کجا و آن زمان کو؟
دل گفت: هر آنچه او ندانست
از وی چه نشان دهیم: آن کو؟
با این همه جهد می کنم هم
باشد که دمی شود چنان کو
خواهد که فدا کند عراقی
جان در ره او، ولیک جان کو؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
آمد به درت امیدواری
کو را به جز از تو نیست یاری
محنتزدهای، نیازمندی
خجلتزدهای، گناهکاری
از گفتهٔ خود سیاهرویی
وز کردهٔ خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
کو را به جز از تو نیست یاری
محنتزدهای، نیازمندی
خجلتزدهای، گناهکاری
از گفتهٔ خود سیاهرویی
وز کردهٔ خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟
چون میشویم عاشق بر چهرهٔ تو باری
از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان
مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!
خواهی که همچو زلفت عالم بهم بر آید؟ژ
بنمای عاشقان را از طرهٔ تو تاری
آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را
دیدار مینمودی، هر روز یک دو باری؟
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را
با دولت وصالت خوش بود روزگاری
در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری
در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟
جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی
اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری
چون میشویم عاشق بر چهرهٔ تو باری
از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان
مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری!
خواهی که همچو زلفت عالم بهم بر آید؟ژ
بنمای عاشقان را از طرهٔ تو تاری
آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را
دیدار مینمودی، هر روز یک دو باری؟
ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را
با دولت وصالت خوش بود روزگاری
در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی
تا روی تو ببیند یک دم امیدواری
در انتظار وصلت جانم رسید بر لب
از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟
جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی
اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری