عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
باد آمد و گل بر سر می خواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۱
هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۰
* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب
آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،
گر بر سر خاک من رسد مَخموری،
از بوی شراب من شود مست و خراب.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۲
* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،
وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،
زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۴
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی می‌گفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم
ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟
نقطه قاف قناعت دانه من گشته است
بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را
زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را
صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر
دیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
آب حیوان زند آب در میخانه ما
می گزد خضر لب از حسرت پیمانه ما
از سر شیشه اگر پنبه بگیرد ساقی
گل ابری شود از گریه مستانه ما
در دل ما نبود منزلتی دنیا را
گنج افتاده ز طاق دل ویرانه ما
دانه سوخته خال، پر و بال رساند
بر لب کشت همان خال بود دانه ما
چند از دور کسی دست بر آتش دارد؟
رشته فرسود ادب شد پر پروانه ما
صائب از بس که پریشانی خاطر جمع است
جغد وحشت کند از سایه ویرانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
در بهاران بزم عیش میکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن
هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است
گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند
سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است
هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد
رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است
هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست
از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است
غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است
از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است
قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است
سرو با آزادگی چون بندگان افتاده است
غنچه چون عیسی به گفتار آماده است از مهد شاخ
گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است
صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار
هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
گردش گردون به چشمم گردش پیمانه است
عالم از کیفیت حسن تو یک میخانه است
گرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهد
خط مشکینی که بر دور لب پیمانه است
گریه کردن را دلی می باید از گل شادتر
شاهد این حرف رنگین، گریه مستانه است
ذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشد
سنگ طفلان کهربای مردم دیوانه است
عالمی را نقطه خال لبش بیهوش کرد
نقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه است
بالش بخت مرا ریحان تر در کار نست
خواب مخمل بی نیاز از منت افسانه است
صائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟
آشنارویی که دارم معنی بیگانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
صبح میخانه نشینان کف دریای می است
شفق باده کشان چهره حمرای می است
تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم
ساحل توبه ما در دل دریای می است
با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی
که گل صبح در او پنبه مینای می است
نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را
صدف گوهر مقصد دل دریای می است
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای می است
زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید
زردرویی نکشیدن گل سودای می است
چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟
در حریمی که نسیمش دم گیرای می است
برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن
کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید
این چه رنگ است که با لاله حمرای می است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
نخست پیر خرابات چون قلم قط زد
برات روزی ما بر لب پیاله نوشت
به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟
که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
هزار بوسه سیراب می توان کردن
لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت
مرا که واله آن چاک سینه ام صائب
کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است
بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است
چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است
دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است
چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است
هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است
دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است
کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است
در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است
هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است