عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
پیش صبا نثار کنم جان شکوفهوار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفهبار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
شاخ شکوفهدار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوهدار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفهبار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
شاخ شکوفهدار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوهدار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
خیز و به ایام گل بادهٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار
دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه
بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار
شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده
مطرب جان خوش نواست نغمهٔ موزون بیار
شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز
خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار
باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده
بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار
غصهٔ ایام ریخت خون چو خاقانیی
شو دیت خون او زان می چون خون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار
دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه
بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار
شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده
مطرب جان خوش نواست نغمهٔ موزون بیار
شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز
خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار
باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده
بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار
غصهٔ ایام ریخت خون چو خاقانیی
شو دیت خون او زان می چون خون بیار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
خستهام نیک از بد ایام خویش
طیرهام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوستگیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوشدل روند
من چنین ناخوشدل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرمتر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
طیرهام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوستگیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوشدل روند
من چنین ناخوشدل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرمتر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بیآنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانیوار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بیآنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانیوار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم
وز بخت تیره رای صفایی نیافتم
بر رقعهٔ زمانه قماری نباختم
کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم
آن شما ندانم و دانم که تا منم
کار زمانه را سر و پایی نیافتم
سایه است همنشینم و ناله است همدمم
بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم
ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم
از دوستان عهد بسی آزمودهام
کس را بگاه عهد وفایی نیافتم
زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جایی نیافتم
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانهوار
کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم
مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک
نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم
در بوستان عهد شنیدم که میوهاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابایی نیافتم
بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازندهتر ز صبح دوایی یافتم
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالهٔ تو نوایی نیافتم
وز بخت تیره رای صفایی نیافتم
بر رقعهٔ زمانه قماری نباختم
کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم
آن شما ندانم و دانم که تا منم
کار زمانه را سر و پایی نیافتم
سایه است همنشینم و ناله است همدمم
بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم
ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم
از دوستان عهد بسی آزمودهام
کس را بگاه عهد وفایی نیافتم
زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جایی نیافتم
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانهوار
کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم
مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک
نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم
در بوستان عهد شنیدم که میوهاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابایی نیافتم
بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازندهتر ز صبح دوایی یافتم
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالهٔ تو نوایی نیافتم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ای قوم الغیاث که کار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل بشد از دست دوست را به چه جویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غمگسار، خوش به که باشم
هست غمم بیکنار لهو چه جویم
چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم
از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم
چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غمگسار، خوش به که باشم
هست غمم بیکنار لهو چه جویم
چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم
از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم
چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم
طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن
به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تو را در دوستی رائی نمیبینم، نمیبینم
چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمیبینم، نمیبینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمیبینم، نمیبینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست میدارم
که چون تو سرو بالائی نمیبینم، نمیبینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار مینالم
که زحمت را محابائی نمیبینم، نمیبینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمیبینم، نمیبینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیبآسا
چو او گل گلشن آرائی نمیبینم، نمیبینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی
چو خاقانیت شیدائی نمیبینم، نمیبینم
چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمیبینم، نمیبینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمیبینم، نمیبینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست میدارم
که چون تو سرو بالائی نمیبینم، نمیبینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار مینالم
که زحمت را محابائی نمیبینم، نمیبینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمیبینم، نمیبینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیبآسا
چو او گل گلشن آرائی نمیبینم، نمیبینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی
چو خاقانیت شیدائی نمیبینم، نمیبینم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل به جان خریده خواهم
گوئی که رسم به اهل رنگی
از طالع بررسیده خواهم
جستم دل آشنا و تا حشر
گر جویم هم ندیده خواهم
نوشی به یقین نماند لیکن
زهری به گمان چشیده خواهم
تا خوشی نفسی به دست نارم
بیپای به سر دویده خواهم
از ناوک صبح بهر روزی
صد جوشن شب دریده خواهم
تا گوهری در کنار ناید
چون بحر نیارمیده خواهم
از روزن هر دلی چو خورشید
هر لحظه فرو خزیده خواهم
گر سایهٔ دوستی ببینم
چون سایه ز خود رمیده خواهم
بس مار گزیدهٔ وجودم
هم غار عدم گزیده خواهم
چون تشنه شوم به رشتهٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم
چشمم می لعل راوق افشاند
دانست که می ندیده خواهم
هم زهر دهد چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم
یک اهل به جان خریده خواهم
گوئی که رسم به اهل رنگی
از طالع بررسیده خواهم
جستم دل آشنا و تا حشر
گر جویم هم ندیده خواهم
نوشی به یقین نماند لیکن
زهری به گمان چشیده خواهم
تا خوشی نفسی به دست نارم
بیپای به سر دویده خواهم
از ناوک صبح بهر روزی
صد جوشن شب دریده خواهم
تا گوهری در کنار ناید
چون بحر نیارمیده خواهم
از روزن هر دلی چو خورشید
هر لحظه فرو خزیده خواهم
گر سایهٔ دوستی ببینم
چون سایه ز خود رمیده خواهم
بس مار گزیدهٔ وجودم
هم غار عدم گزیده خواهم
چون تشنه شوم به رشتهٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم
چشمم می لعل راوق افشاند
دانست که می ندیده خواهم
هم زهر دهد چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمهٔ حیوان برسم
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار
من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم
قطرهٔ اشکم و اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم
ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمهٔ حیوان برسم
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار
من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم
قطرهٔ اشکم و اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان میستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان میستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیدهای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بیبها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجبتر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیدهای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بیبها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجبتر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من