عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
هر که ز حور پرسدت رخ بنما که هم چنین
هر که ز ماه گویدت بام برآ که هم چنین
هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر که ز مشک دم زند زلف گشا که هم چنین
هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که هم چنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او برلب ما که هم چنین
هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود؟
عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین
هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ که هم چنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌یی
قصه ماست آن همه حق خدا که هم چنین
خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که هم چنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
تا به صفای سر خود گفت صبا که هم چنین
کوری آن که گوید او بنده به حق کجا رسد؟
در کف هر یکی بنه شمع صفا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟
بوی حق از جهان هو داد هوا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که هم چنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
وز سر لطف برزند سر ز وفا که هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
دوش چه خورده‌یی دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان‌ بی‌گنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خورده‌یی نقل خلاص خورده‌یی
بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست می‌وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع باره‌یی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده‌یی در همه دردمیده‌یی
چون دم توست جان نی‌ بی‌نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می‌رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
راز تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش ازین
بیش فلک‌ نمی‌کشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
سر هزارساله را مستم و فاش می‌کنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
گفت مده ز من نشان یار توایم و هم نشین
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
مانده شده‌‌ست گوش من از پی انتظار آن
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شده‌‌ست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
می‌نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خرامان می‌روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه می‌گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟ چه دارم من؟ چه دانم من؟
بگو این چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟ چه گردی گرد آهرمن؟
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی‌‌ست در گردن
حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم درین مسکن؟
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت‌ همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآن گه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانه‌شان از که گزینی اندرین خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون که که‌ بی‌مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک‌ بی‌معنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت می‌رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنان که وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها
کزو خندان شود دندان کزو گویا شود الکن
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را‌ نمی‌گویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می‌بینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز می‌ترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می‌ترسم که شب فتنه‌‌ست و آبستن
مرا گوید چه می‌ترسی که کوبد مر تو را محنت؟
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون
همه خوف از وجود آید برو کم لرز و کم می‌زن
همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم درین مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چو هیزم‌ بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود ازین روزن
چه خنجر می‌کشی این جا؟ تو گردن پیش خنجر نه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کین دمت غزل است
که می‌ریسی ز پنبه‌‌ی تن که بافی حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اکنون به دم پیغام مستحسن
چه باشد وحی در تازی؟ به گوش اندر سخن گفتن
دهل می‌نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشی وآن گه تو به گوش اندرکنی پنبه
چنان که گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا علج لا تأمن
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد
که می‌گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که‌ بی‌آن حسن و‌ بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو
خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می‌آیی
مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را هلا می‌کوش ما امکن
ستیزه می‌کنی با خود کزین پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی می‌کند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجگن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
چراغ عالم افروزم‌ نمی‌تابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نور یا روزن؟
مگر گم شد سر رشته؟ چه شد آن حال بگذشته
که پوشیده‌ نمی‌ماند دران حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندرین مسجد
درین قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را ازین غوغا نیاری اندرین سودا
چه خواهی کرد این دل را؟بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان‌ نمی‌آیی ز نامردی
چو حلقه‌‌ی بر در مردان برون می‌باش و در می‌زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنة پس بگیر آن را
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید درین خشکی چو در دریا رسی آن گه
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
چو آمد روی مه‌رویم که باشم من که باشم من؟
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن؟
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ‌ بی‌قیمت چو خورشید اندرو تابد
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن؟
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره‌‌ی منی بودی منی انداز کردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
قراضه‌‌ست این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیده‌‌ست تشریفی
که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
گر این اطلس‌ همی‌خواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۳
ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین
ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعریف چه می‌باید؟ چون جمله تویی تعیین
هر ذره که می‌جنبد هر برگ که می‌خنبد
بی‌کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین
جان همه‌یی جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین
از نفخ تو می‌روید پر ملأ الاعلی
وز شرق تو می‌تفسد پشت فلک عنین
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
ناگاه سحرگاهی‌ بی‌رخنه و‌ بی‌راهی
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین
تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین
گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین
پیغامبر بیماران نافع تری از باران
در خمره چه داری؟ گفت داروی دل غمگین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایو بم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین
کی داند چون آخر استادی‌ بی‌چون را
گنجاند در سجین او عالم علیین
یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
وندر شکم ماهی یونس زبر پروین
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
خامش که‌ نمی‌گنجد این حصه درین قصه
رو چشم به بالا کن روی چو مهش می‌بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستان هاده چه به درویشان
بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
پس گوش چه می‌خاری؟ هاده چه به درویشان
کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان
صدقه‌‌ی تو به حق رفته وندر شب آشفته
او حارس و تو خفته هاده چه به درویشان
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان
حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت کن و رحمت بین هاده چه به درویشان
ای مکرم هر مسکین وی راحم هر غمگین
ای مالک یوم الدین هاده چه به درویشان
آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
محروم میندازم هاده چه به درویشان
سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان
دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه که درین ساعت هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن؟
در گردش چشم او آن نرگس آبستن
در دل چو خیال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن
طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا
پستان کریم او آغاز کند جستن
دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
بی‌جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
هر سر که دویی دارد در گردن ترسا کن
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
دردی وجودت را صافی کن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی؟
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمی‌یی آخر سر جانب بالا کن
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ورزان که کنی مسکن بر طارم خضرا کن
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
هر روح که سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا؟ سر در سر سودا کن
بی‌سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کین عشق‌ همی‌گوید کز عقل تبرا کن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می‌ بی‌هر دو تو گیرا کن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن
دانا شده‌یی لیکن از دانش هستانه
بی‌دیده هستانه رو دیده تو بینا کن
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
اگر تو عاشقی، غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن، وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیده‌ست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی، مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بران آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
تو نقد قلب را از زر برون کن
وگر گوید زرم، زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن
مگس‌‌‌ها را ز غیرت، ای برادر
ازین بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی، عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن
بریزیده‌‌‌‌‌ست شهوت پر و بالش
ازین مرغان نیکو پر برون کن
چو بنده‌‌ی شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر، برون کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
فرود آ تو ز مرکب، بار می‌بین
وجودت را تو پود و تار می‌بین
هر آن گلزار کندر هجر مانده‌ست
سراسر جان او پرخار می‌بین
چو جمله راه‌‌‌‌های وصل را بست
رخان عاشقان را زار می‌بین
چو سررشته‌‌ی اشارت‌هاش دیدی
بران رشته برو، گلزار می‌بین
ز جان‌ها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار می‌بین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار می‌بین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار می‌بین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار می‌بین
چو‌ بی‌میلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار می‌بین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار می‌بین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه‌ بی‌کار می‌بین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت می‌خورم من نار می‌بین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار می‌بین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبل‌ها، نه از انبار می‌بین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار می‌بین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار می‌بین
شود دیده گذاره سوی‌ بی‌سو
در او انوار در انوار می‌بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، می‌دان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی‌‌‌‌‌ست بی‌چون، کاید اندر نقش‌ها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پرده‌ها، ناگاه روزی سر کند
جمله بت‌‌‌ها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنی‌‌‌ها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایهٔ خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایهٔ خود؟ نور او را هم ببین
درفکنده‌‌ی خویش غلطی‌ بی‌خبر همچون ستور
آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقش‌‌‌‌های سهمگین
از ستاره‌‌ی روز باشد ایمنی کاروان
 زان که با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند، گوید این ظلمت ز چیست؟
 زان که او گشته‌‌‌‌‌ست با شب آشنا و هم‌نشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کشنود این بانگ را،‌ بی‌گوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج، برروید
تعرج الروح الیه والملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ؟ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشه‌‌ی صبر و شکر
لایلقیها فرو می‌خوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایه‌‌یی چند اربرآیی، باشی اصحاب الیمین
وررسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانهٔ گردونی ای صوفی برآ
وندرا اندر صف انا لنحن الصافون
ورفقیری، کوس تم الفقر فهوالله بزن
ورفقیهی، پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم، پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش، پیش از یبصرون
چو مداهن نرم ساری چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان، باغ ایشان، سوخته هم نایمون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاین‌‌های خاص
کرده از عشق و محبت‌هاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می‌نماید در دلم، آن کیست آن
می‌نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی‌‌‌ست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی‌‌‌ست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه می‌تابد ز اوصافش، دلا مکنی‌‌‌ست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانی‌‌‌ست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانی‌‌‌ست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد می‌باید که ارزانی‌‌‌ست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی‌‌‌ست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامی‌‌‌ست آن
عشق عامه‌‌ی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامی‌‌‌ست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
 زان که در عزت به جای گوهر کانی‌‌‌ست آن