عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
باده بده، باد مده، وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب، برمنشین، داد مده
آمده‌‌‌‌ام مست لقا، کشتهٔ شمشیر فنا
گر نه چنینم، تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بده‌یی، نوبت دولت زده‌یی
کامل جان آمده‌یی، دست به استاد مده
در ده ویرانهٔ تو، گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو، به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو، عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان هم نفسی
هرچه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گرچه درین خیمه دری، دان که تو با خیمه گری
لیک طناب دل خود، جز که به اوتاد مده
ساقی جان صرفه مکن، روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور، دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان، در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان، در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان، بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون؟ نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون، گوش به میعاد مده
هم تو تویی، هم تو منم، هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی، چوژه منم، چوژه به هر خاد مده
آن که به خویش است گرو، علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو، هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان، وز جهت کوه کنان
با تو کلندی‌‌ست گران، جز که به فرهاد مده
بس کن، کین نطق خرد، جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحهٔ عباد مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کری‌‌ست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده می‌روی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله‌یی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی‌ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پی‌‌‌‌اش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
با زر غم و بی‌زر غم، آخر غم با زر به
چون راه روی باری، راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران، بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را، استیزه مکن، مسته
آدم ز چه عریان شد؟ دنیا ز چه ویران شد؟
چون بود که طوفان شد؟ زاستیزهٔ که با مه
تا شمع نمی‌گرید، آن شعله نمی‌خندد
تا جسم نمی‌کاهد، جان می‌نشود فربه
خوی ملکی بگزین، بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
بربند دهان از نان، کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن، بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور، تاجیت نهد برسر
بربند میان زوتر، کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین، برپر سوی علیین
بستان نظر حق بین، زود از نظر روزه
ای نقرهٔ با حرمت، در کورهٔ این مدت
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد، در عیسی مریم شد
بر طارم چارم شد، او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان، کو پر ملک ای جان
این هست پر چینه، و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد، صد گونه هنر دارد
سودای دگر دارد، سودای سر روزه
این روزه درین چادر، پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر، واجو خبر روزه
باریک کند گردن، ایمن کند از مردن
تخمه اثر خوردن، مستی اثر روزه
سی روز درین دریا، پا سر کنی و سر پا
تا دررسی ای مولا، اندر گهر روزه
شیطان همه تدبیرش، وان حیله و تزویرش
بشکست همه تیرش پیش سپر روزه
روزه کر و فر خود، خوش‌تر ز تو برگوید
دربند در گفتن، بگشای در روزه
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
هم عید شکرریزی، هم کر و فر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
چون عزم سفر کردی، فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی، فی لطف امان الله
ای شاد کن دل‌ها، اندر همه منزل‌ها
در حسن و وفا فردی، فی لطف امان الله
هم رایت احسان را، هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی، فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را، از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی، فی لطف امان الله
از آتش رخسارت، وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی، فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده، احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی، فی لطف امان الله
در عشق خداوندی، شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی، فی لطف امان الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
مکن راز مرا ای جان فسانه
شنیدستی مجالس بالامانه؟
شنیدستی که الدین النصیحه؟
نصیحت چیست؟ جستن از میانه
شنیدستی که الفرقه عذاب؟
فراقش آتش آمد با زبانه
چو لا تاسوا علی ما فات گفته ست
نمی‌ارزد به رنج دام، دانه
چو فرموده‌‌ست حق کالصلح خیر
رها کن ماجرا را، ای یگانه
هلا برجه که ان الله یدعوا
غریبی را رها کن، رو به خانه
رها کن حرص را، کالفقر فخری
چرا می ننگ داری زین نشانه
چو ره بگشاد ابیت عند ربی
چه باشد گر کم آید خشک نانه؟
تجلی ربه، نی کم ز کوهی
بخوان بر خود، مخوان این را فسانه
خدا با توست حاضر، نحن اقرب
دران زلفی و بی‌آگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد
بخوان قرآن نسوی تا بنانه
چو گفته‌‌ست انصتو ای طوطی جان
بپر خاموش و رو تا آشیانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
ای نقد تو را زکات نسیه
بازآ ز خدا جزات نسیه
آید ز خدا جزای خیرت
در نقد بلا، نجات نسیه
پیش از تو جهات نقد بوده‌ست
از شومی تو جهات نسیه
این دولت تازه بی‌تو بادا
ای طلعت تو بیان نسیه
زیرا که به فال نحس هستت
مرگ نقد و حیات نسیه
بر تو همه چیز نسیه بادا
الا نبود ممات نسیه
چون جرم تو نقد و توبه نسیه‌ست
دادت امشب برات نسیه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش، بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاری‌ست خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچهٔ نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری، بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقهٔ خونی، ز چه‌یی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی، خوشی از خنجر روزه
ز چه‌یی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی، هله از بیدر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبهٔ زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را هم چنان پنداشته
مستی شهوت، نشان لعنت است
ای نشان را بی‌نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بی‌زبان پنداشته
ماهتابش می‌زند بر کوری‌ات
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام
ای تو هجو دیگران پنداشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
تا درمیان نیفتد، سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی، جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد، این خود بود کمینه
وان گه که مرهم آری، سر را به عذر خاری
بر موزهٔ محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو، بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی، بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده، بی‌واسطه‌ی قنینه
در بزمگاه وحدت، یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت، گه آن نه و گه این نه
جانی که غم فزودی، از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید، بی‌کهنه‌های دینه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
در خانهٔ دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیده‌ست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینه‌یی دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من هم خانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌یی
در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده‌یی
خرقه‌ی فلک ده شاخ ازو برج قمر سوراخ ازو
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌یی
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌یی
در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند
جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌یی؟
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشته‌یی در گوشه‌یی افتاده‌یی
در غصه‌یی افتاده‌یی تا خود کجا دل داده‌یی
در آرزوی قحبه‌یی یا وسوسه‌ی قواده‌یی
شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب بگشاده‌یی
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌یی
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری در حجره‌یی بنهاده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
یک ساعت ار دو قبلگی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی
گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی
گر نیک و بد نزد خدا یکسان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی
این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون می‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی
بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی
استاره‌ها چون کاس‌ها مانند زرین طاس‌ها
آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی
خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن
با گفت کی پردازی‌یی گر چشم تو آن جاستی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌یی گویاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداری‌یی
از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر می‌شود سوی ثریا می‌پرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواری‌یی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاری‌یی
ای جزو چون بر می‌پری؟ چون‌ بی‌پری و‌ بی‌سری
گفتا شکفته می‌شوم اندر نسیم یاری‌یی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله‌یی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاری‌یی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماری‌یی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان‌ بی‌نخوت و جباری‌یی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظه‌یی مکاری‌یی
راقی جان در می‌دمد چون پور مریم رقیه‌یی
ساقی ما هم می‌کند چون شیر حق کراری‌یی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاری‌یی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زین‌ها فراموشت شود در انس کم گفتاری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو‌ بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زان که درین بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شده‌یی خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافری‌یی مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زان که دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زان که تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی‌ بی‌همه شرطی بدهی
زان که تو بس‌ بی‌طمعی زر به حرمدان نبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گرچه به تن در وطنی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنج گه بوالحسنی
جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی
باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
عربده‌شان یاد دهی یا منشان درفکنی
از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
گر نری و پاک دلی مؤمنی و مؤتمنی
خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که ازو چون گل تر خوش دهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
می‌برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن
زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمر است و گر فلک ور صنمی‌ست بانمک
کان همه‌ست مشترک می نبود ورا فری
آنچه بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سؤر سگان کافران می‌نخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم
شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری
لاف مسیح می‌زنی بول خران چه بو کنی؟
با حدثی چه خو کنی؟ همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر
جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر چون که بماند زیر زر
برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت اوست بیش تر
بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سر زر برآ که لا گر تو نه‌یی محقری
شهوت حلق‌ بی‌نمک شهوت فرج پس دوک
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
در طلب تجلی‌یی در نظری و منظری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوی و در سبق‌ بی‌قدمی و‌ بی‌پری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشری
جان تقی فرشته‌یی جان شقی درشته‌یی
نفس کریم کشتی‌یی نفس لئیم لنگری
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین
عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری
در تو نهان چهارجو هیچ نبینی‌اش که کو
همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا؟
لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او
در پی اختیار او هر یک بسته زیوری
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری
عقل حریف جنگی‌یی نفس مثال زنگی‌یی
عشق چو مست و بنگی‌یی صبر و حیا چو داوری
شاه بگفته نکته‌یی خفیه به گوش هر کسی
گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان
او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده‌اش
گفت به ابر نکته‌یی کرد دو چشم او تری
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به
هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش
گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن
گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی
تا نکنی ملامتی گر شده‌ام سخن وری
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری
این همه آب و روغن است آنچه درین دل من است
آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری
لاح صبوح سره فاح نسیم بره
جاء اوان دره برزه لمن یری
انزله من العلی انشأه من الولا
املأه من الملا فهمه لمن دری
زینه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره ایقظه من الکری
لیس لهم ندیده کلهم عبیده
عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا
حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری
طاب جوار ظله من علی مقله
عز وجود مثله فی البلدان و القری
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
آمده‌یی که راز من بر همگان بیان کنی
وان شه‌ بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می‌ نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی؟
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم؟
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی؟
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستیزه سرکشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد؟ رو زرد شو از برای او
چون ز پی سیاهه‌یی روی چو زعفران کنی؟
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌یی
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی به اتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر ازین کرم بود؟ جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح‌ نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای به نه دهان‌ همی‌آرد صبح ناله‌یی
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده‌ بی‌دریغ ازان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله‌ها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌یی
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاک دلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه‌ بی‌خری
زان که به جانست متصل حج تو‌ بی‌مسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟
سر دل تو جز ولا تا نبود که‌ بی‌گمان
بر سر بینی‌ات کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زان که تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی