عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد سبزه ی خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گر دهد بلبل ز شوق روی گل جان در قفس
به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس
نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس
گل مرا روی تو کافی گلستان کوی تو بس
قد غیر و من چه می داند نمی داند چو او
خویش از بیگانه یار از مدعی عشق از هوس
نقد جان ریزم به پای او ندانم چون کنم
غیر نقد جان به چیزی چون ندارم دسترس
روز و شب در کنج تنهائی در این فکرم که تو
با که باشی هم زبان یا با که باشی هم نفس
داد و فریاد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست
داد من از دادگر، فریادم از فریادرس
فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفیق
نه کسی کاری بمن دارد نه من کاری بکس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش
وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش
به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر
به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش
من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم
رقیب سنگدل زینسان که جا کرده است پهلویش
به پهلویش نشیند مدعی تا چند و من یارب
نشینم گوشه ای از چشم حسرت بنگرم سویش
کند گل پیرهن صد چاک و بلبل در فغان آید
اگر باد صبا روزی سوی گلشن بود بویش
بهشتی عاشقان را نیست چون بوی بتان زاهد
به باغ جنتم چندین مخوان از گلشن کویش
کسی کز یک نگه دل از بر خلقی برد بیرون
چسان جان می توان برد از فریب چشم جادویش
ز بس گرمست خوی او رفیق از یاد او امشب
متاع عقل و دینم سوخت، آه از گرمی خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تو رشک گلشنی با کاکل و رخسار و قد ای گل
قدت سرو است و رخسارت گلست و کاکلت سنبل
تو افزونی به حسن ای سرو و گل دانم تو هم دانی
که من هم نیستم در عشق کم از قمری و بلبل
شود چون مرغ دل آزاد از دام تو کش داری
به قید زلف گه در بند و گه در حلقه ی کاکل
کند هر روز و هر شب محتسب با میکشان غوغا
درونش دائما چون خم ز جوش باده در غلغل
رفیق از باده ی سرشار او مستم چنان گویی
که از مستی نه عزم سیر گل دارم نه میل مل
داند کدام سنگدلم کرده تنگدل
آن را که کرده تنگدل آن شوخ سنگدل
خوشرنگ و بو گلی که ز گلچین و باغبان
گیرد به بوی جان و ستاند به رنگ دل
تا در عراق شهره شد آن بت به دلیری
دیگر نداد کس به بتان فرنگ دل
دل می برد به جنگ ز عشاق و غیر او
هرگز کسی نبوده ز عاشق به جنگ دل
زان بنگرد به ناز و شتابان رود به راه
تا گیرد از نظارگیان بی درنگ دل
نگذارد آنکه زمزمه ی دل شنیده است
بر بانگ نای گوش و به آواز چنگ دل
مردن رفیق بر در او به که دور از او
دادن به عار جان و نهادن به ننگ دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عیانست از رخ کاهی، ز اشک ارغوانی هم
که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم
به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را
ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم
توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی
و گر خواهی به یک دم زنده کردن می توانی هم
بود از ماهرویان مهربانی خوش، تو آن ماهی
که باشد مهربانی از تو خوش نامهربانی هم
نه من در عهد پیری شهره ی عشق جوانانم
که در عشق جوانان شهره بودم در جوانی هم
کنم پیوسته تا منع رقیبان از سر کویش
بر آن در روز دربانی کنم شب پاسبانی هم
رفیق ار بی زبانم من چه غم چون هست یار من
زباندانی که می داند زبان بی زبانی هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزگاری روز خوش از وصل یاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دل چیست تا به دست تو ای دلستان دهم
بخرام بر سرم که به پای تو جان دهم
خون مرا بریز که در موقف حساب
نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم
گر جان دهم به هجر از آن به که یار را
در بزم غیر بینم و از رشک جان دهم
نامهربان مباش به من آن قدر که دل
بستانم از تو و به مه مهربان دهم
شرمنده از سگان ویم تا به کی رفیق
شبها به ناله درد سر مردمان دهم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گر سر ببرندم نکشم پا ز در تو
پروای سر خویش ندارم به سر تو
در راه تو آن خاک نشینم که نخیزد
گر خاک شوم خاک من از رهگذر تو
بسیار کم افتد نظر لطف تو با من
افتاده ام آیا بچه جرم از نظر تو
اغیار به او محرم و محروم ازو من
ای ناله چه شد سوز و کجا شد اثر تو
تا کی کشم از جور و جفای تو ز دل آه
آه از دل از مهر و وفا بی خبر تو
گر قیمت هر بوسه دلی خواهی و جانی
بهر دل و جان کیست که خواهد ضرر تو
عشق تو رفیق از لب خشک تو نشد فاش
رسوای جهان کرد ترا چشم تر تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
پیام من برسان ای نسیم صبح به جایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
اگر رود سر من چون حباب بر سر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دمی هزار جفا می کشم ز خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر سو گذری جلوه گر ای غیرت ماه
سازی دل و دین خراب از طرز نگاه
یک غمزه و آن همه بلای دل و دین
لا حول و لا قوة الا بالله
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
الا ای باغبان بگذار یا بلبل دمی گل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را
به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را
اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را
خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را
مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را
صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بیا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ترک کاوش کرد کیوان کوکب آمد یارم امشب
رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب
فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را
خوی بی‌خوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب
کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان
سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب
از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم
منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد
در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب
ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران
سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب
روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی
راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب