عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هرجا که بود روز خوش و روزگار خوش
آمد به این دیار که باد این دیار خوش
هر جنس خوش که ابر و زمین صرفه کرده بود
شد صرف این بهار که باد این بهار خوش
دارم درین دیار مغان شیوه دلبری
بی خود خوش و میانه خوش و هوشیار خوش
چون پیک نوبهار درآید به بوستان
از در درآید و کشمکش در کنار خوش
دستار افکند خم کاکل پراکند
کاین است وضع صحبت و زینسان نگار خوش
شاد و شکفته مطرب و ساغر طلب کند
یک سو نهد حجاب و درآید به کار خوش
هرگه کند شتاب به رفتن که دیر شد
تسکین دهم دلش که سکون و قرار خوش
تا دم زند که روز چه رفت وز هفته چند
نگذارمش شمار، که نبود شمار خوش
او در وداع و من به جزع کز می و بهار
رطلی سه چار مانده و روزی سه چار خوش
ساغر کنم لبالب و گویم سبک بنوش
در موسم بهار نباشد خمار خوش
چندان که گویمش گذران است عمر باش
گوید صبا روانه به و گل سوار خوش
کاری به لابه پیش «نظیری » نمی رود
باشد به او گذاشتن اختیار خوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بزم می سازیم سامان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم
نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم
سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم
وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم
تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند
خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم
کی بود یار سفر کرده ما بازآید
جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم
خلق را فتنه این شهر فراموش شده
زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم
وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم
لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم
شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم
نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم
بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم
روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم
به تضرع کله فقر ز سر برداریم
پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم
نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت
به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز جا نتوانم از کم نشئگی چالاک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
دست در طره آشفته یاری نزدیم
یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم
شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق
نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم
در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند
بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم
کرد صد سالک چالاک برین راه گذر
دست در حلقه فتراک سواری نزدیم
همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است
بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم
هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست
بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم
خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما
حلقه ای بر در دل در شب تاری نزدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
عمر اگر باقیست رنجش ها کهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار