عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
ترا به جای عنایت ستمگری آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشایی از افواج ناصری آموخت
دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت
بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت
شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار
ز چین طره ی او نافه گستری آموخت
نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز
ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت
سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تا فتنه ی قامت توبرخاست
شد هر طرفی قیامتی راست
زان خاست و زین نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تویی غریب نبود
در مرد وزن ار غریو و غوغاست
تعظیم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در میانه آمد
آشوب میان پیر و برناست
آنان که بلای عشق دیده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم ای دوست
دل را چکنم که ناشکیباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پیداست
خار است و خسک به زیر پهلو
درخوابگهم حریر و دیباست
از کوی تو کی رود اسیری
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خیال لعلت
خوناب جگر به جای صهباست
دندان بکن از لبش صفایی
مالک دارد نه مال یغماست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرچشم تو فتنه زمان است
غم نیست رخت ره امان است
ابروت فراز چشم خون ریز
یا تیغ به دست جاودان است
نی نی غلطم نه تیغ و جادو
اکلیل به فرق فرقدان است
آن غمزه و ابروی دلاویز
یا تیر به چله کمان است
عشق تو و شعله فلک تاب
سنجیده ام آتش و دخان است
جان دادم و بوسه ای ندادی
کالای تو بیش از این گران است
خون دلم از دو گوشه ی چشم
بر صفحه ی روی ترجمان است
در نصرت دیده خامه را نیز
خوناب جگر به ناودان است
کلکم شده هم نفس که زینسان
جان سوز بیان و تر زبان است
در دست تو این قلم صفایی
به نی به ورق شکرفشان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
عشقم از اشک و رخ توانگر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
خلاف عادت اگر چرخ یاوری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غم نیست دلی را که در او جای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
مرا هست امشب بتی درکنار
که رویش گلم در نظر کرده خوار
ز چهرش به مینو مرا نیست میل
ز لعلش به کوثر مرا نیست کار
ز لب غیرت لعل های بدخش
ز زلف آفت مشک های تتار
به رخ داغ گل های باغ بهشت
به بو رشک انفاس باد بهار
شب و روز می آیدم در نظر
دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار
چنان ماه و ماری که چه شب چه روز
نه این را غروب و نه آن را قرار
چه ماری که با ماه پهلو زده
چه ماهی که با مار دارد جوار
ولی مار او را نباشد گزند
ولی ماه او را نگیرد غبار
چو خاکش به پا سر نهادم و لیک
از این هدیه گشتم بسی شرمسار
جفا همچو صبر منش بی درنگ
وفا همچو مهر منش پایدار
به غم خواری و مهربانی و لطف
چو عهد صفایی دلش استوار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر شب از یاد زلف و طره ی یار
پر بود بسترم ز عقرب و مار
دل ز مژگان و سینه ام ز ابروی
همه شمشیر بار و پیکان زار
زیر و بالا بلند و پست نگر
خال و خطش قرین زلف و عذار
خال مشکین و چهر گلشن سیر
زلف پرتاب و خط سوسن سار
سر موری فتاده در برگل
دم ماری نهاده بر سر خار
یا خلیلی طپیده در آتش
یا کلیمی گرفته در کف مار
هندویی دست بسته با زنجیر
و آفتابی نشسته در زنجار
چهر او بین اگر ندیدستی
آتش سرد و آب آتشبار
لب و دندان او مگو به مثل
در خندان و لعل شکر خوار
نقل شور و شراب شیرین است
امتحان را چشیده ام صد بار
تا صفایی اسیر عشق نشد
نشد از بخت خویش برخوردار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
مرا نشان نظر باشد از نگار دگر
چرا ورای خیال تو نیست کار دگر
به یادگار تو زخمم به دل رسید و خوشم
که ماند تیر تو درسینه یادگار دگر
به یک خدنگ شکار افکنی که چون تو شنید
که هر قدم به زمین افکند شکار دگر
در آی فصل بهارم به باغ و رخ بگشای
که از جمال توام بشکفد بهار دگر
به خاک راه تو ریزم روان و حیف خورم
که نیست جان دگر تا کنم نثار دگر
به یک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم
اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر
ز بی قراری زلفت بس این که هرنفسی
به بی قراری ما می دهد قرار دگر
به طرف چشمه ی چشمم خرام و جای گزین
که نیست لایق سرو تو جویبار دگر
بیان شوق به پایان نمی رسد همه عمر
درین رساله مشروح و صد هزار دگر
زدی نه لاف وفا با تو اینقدر به گزاف
اگر صفایی دل داده راست بار دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دلا در عشق او رنگ دگر ریز
به جامی اشک خون از چشم تر ریز
نماندت آب اگر در دیده ای دل
ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ریز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشینم تا سحر ریز
گهی دود درونم بر فلک بر
گهی سیلاب خونم بر پدر ریز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ریز
رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوایی به سر ریز
به ایوانم چو طوبی قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ریز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ریز
گهی برزخم دل ریشان نمک پاش
گهی در جیب درویشان شکر ریز
صفایی با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به مهر روی ماهی عهد بستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
من و یار ار همی باشیم با هم
چه لازم دیگرانم در دو عالم
برو ساقی مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شادیم همدم
نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی
نه خالی کن به ساغر هی دمادم
مجوکامی ز می کاسباب این کار
اگر ناید ترا یک ره فراهم
همی برخیزی از قهرش به غوغا
همی بنشینی از بهرش به ماتم
میالا کام شیرین از شرابی
که در تلخی سبق ها برده از سم
هم ازتحصیل آن باید ترا سیم
هم از نقصان آن زاید ترا غم
به مینا باید از خم کرد هر روز
به جام از شیشه باید ریخت هر دم
مرا زان درج باید لعل نابی
که صدکوثر نیرزد زان به یک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامی
که زان ناید مدامم رشحه ای کم
لب و دندان شیرینش بری ساخت
مرا از شیر مرغ و جان آدم
به هر قیمت که یکبارش خریدی
ترا جاوید خواهد شد مسلم
نباید در بهایش داد دینار
نباید از برایش ریخت درهم
بجوی از لعل جانان جام و خوش باش
که دیگر ره نیابد در دلت غم
چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی
به خاطر دار از یاران مراهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گشودی طلعت از گیسوی درهم
نمودی صبح عید از شام ماتم
بهر قرنی فلک یک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرین داری محرم
مگر با این تعلق مام گیتی
مرا با مهر جانان زاده توام
بدید ار اشتیاقم آمد افزون
شکیبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بی جمالت در گلستان
چو مژگان خار می آید سپر غم
مرا بیم است کز دست جوانان
نهم در عهد پیری سر به عالم
جز آن ترک ملک خوی پری روی
ندیدم حور عین از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفایی را زد آن پیکان که هرگز
نخورد اسفندیار از شست رستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بیا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دور چون با من رسید از بیخودی ساغر شکستی
غم مخور ساقی به جان معذور داریمت که مستی
پرده از رخ بر زدی و ز غیرت آن زلف و عارض
پرده ی دل ها دریدی رشته ی جان ها گسستی
دام زلف و دانه خال ار بدیدی شیخ شهرت
سبحه بگسستی ز گردن بر میان زنار بستی
هندوی خال ترا داریم حیرت کز چه یا رب
خیمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستی
آفتاب محشر رخ سوختت ای خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ی کوثر نشستی
پایم از ره ماند و این حسرت مرا در دل که یک ره
دلستانم محض دلجویی کشد بر فرق دستی
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجیر
صید دل ها را مخور غم زانکه اری طرفه شستی
کج مرو با عقل آگه رو متاب از رای ناصح
گر صفایی راستی روزی ز بند عشق رستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری