عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
ذکر حقشان همعنان فکر باطل می رود
رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
بیقراریهای ما، زینت فزای حسن اوست
گرد سرگشتن کتاب حسن او را جدول است
پای برخود چون نهی واعظ، چه باک از حادثات
فارغست از سیل، آن کو بر فراز این تل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
ذکر حقشان همعنان فکر باطل می رود
رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
بیقراریهای ما، زینت فزای حسن اوست
گرد سرگشتن کتاب حسن او را جدول است
پای برخود چون نهی واعظ، چه باک از حادثات
فارغست از سیل، آن کو بر فراز این تل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
میدود هر سو سخن،صاحب سخن گر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق
گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست
در نظر هرچند بی تاب است جوهر، ساکن است
از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان
رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست
در میان حرف ها حرف الف گر ساکن است
مضطرب از حال من هرگز نمیگردد دلش
چون رگ سنگی که پیش باد صر صر ساکن است
هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه
وقت پیچاپیچ دلها روز محشر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق
گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست
در نظر هرچند بی تاب است جوهر، ساکن است
از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان
رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست
در میان حرف ها حرف الف گر ساکن است
مضطرب از حال من هرگز نمیگردد دلش
چون رگ سنگی که پیش باد صر صر ساکن است
هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه
وقت پیچاپیچ دلها روز محشر ساکن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ
دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را
که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا
مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ
دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نخل امیدت ببار آه سحر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا
غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد
جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را
ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا
غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد
جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را
ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بخود دم تا فرو بردم، سخن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد
ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد
چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
از تیر حادثات نترسند آن کسان
کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
از پشت خم برای بغل گیری اجل
پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
مستان حق ز باده اندیشه جهان
هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
آنان زیاد دوست توانند دم زدن
کز خاطر زمانه فراموش گشته اند
واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی
دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
هست سالک با خدا، گر کار دنیا میکند
نیست جز در بحر کشتی، رو بهرجا میکند
باشد از بیخان و مانان برگ عیش اغنیا
زندگانی شهر از پهلوی صحرا میکند
خاکساری قدرت افزاید، که در میزان گهر
پله پستی چو گیرد، نرخ بالا میکند
گرنه ما رزق خود از بی جوهری پیدا کنیم
هر کجا باشیم، ما را رزق پیدا میکند!
با زبان، خصم قوی را می توان کردن ضعیف
سنگ را آتش به این پیوسته مینا میکند
زیردستان فارغ از فکر نظام عالمند
زآنکه کار آسیا را سنگ بالا میکند
میشوی دیوانه واعظ، پرمنه سر بر سرم
سنگ بالین را، سر من سنگ سودا میکند
نیست جز در بحر کشتی، رو بهرجا میکند
باشد از بیخان و مانان برگ عیش اغنیا
زندگانی شهر از پهلوی صحرا میکند
خاکساری قدرت افزاید، که در میزان گهر
پله پستی چو گیرد، نرخ بالا میکند
گرنه ما رزق خود از بی جوهری پیدا کنیم
هر کجا باشیم، ما را رزق پیدا میکند!
با زبان، خصم قوی را می توان کردن ضعیف
سنگ را آتش به این پیوسته مینا میکند
زیردستان فارغ از فکر نظام عالمند
زآنکه کار آسیا را سنگ بالا میکند
میشوی دیوانه واعظ، پرمنه سر بر سرم
سنگ بالین را، سر من سنگ سودا میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سخن سیم و زر و خانه و اسباب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو شرح حال شهیدان او رساله شود
تمام خون شفق، سرخی مقاله شود
چنان زپا نفتادم که گردمش در بزم
ز دور چرخ اگر خاک من پیاله شود
پی نظاره چو باران بر روی هم ریزند
چو خط بدور مه عارض تو هاله شود
شکستگی است نشانی درست کامل را
شراب زرد کند چهره، چون دو ساله شود
دهد ز کیسه فکر معاش، تنخواهش
اگر به خاطر واعظ غمی حواله شود
تمام خون شفق، سرخی مقاله شود
چنان زپا نفتادم که گردمش در بزم
ز دور چرخ اگر خاک من پیاله شود
پی نظاره چو باران بر روی هم ریزند
چو خط بدور مه عارض تو هاله شود
شکستگی است نشانی درست کامل را
شراب زرد کند چهره، چون دو ساله شود
دهد ز کیسه فکر معاش، تنخواهش
اگر به خاطر واعظ غمی حواله شود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!