عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - تعریف دختر برهمن
برهمن دختری دیدم به دیری
که بت در سجده ی او سر نهاده
هنوزش گردن شیران خونریز
نداده زحمت سیمین قلاده....
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
کو ساقی، تا ره مروت سپرد
یک جام می آرد، غم ما را ببرد
زاهد چه مذاق خیره ای داشته است
نزدیک شده دختر رز را بخورد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
خود را چه اسیر غم ایام کنم؟
رفتم که شراب عیش در جام کنم
گر دل ز برم رمید، من هم داغی
بر سینه بسوزم و دلش نام کنم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
هرگز نرسانیده سعادتمندی
از پهلوی خود فیض به حاجتمندی
هرچند که چون پیاله گردید دلم
غیر از خم می ندید دولتمندی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را
زدردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
برد بی طاقتی از عالم هستی برون دل را
تپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بیتابی ام دارد
که شریان از طپیدن در فلاخن می نهد دل را
برآ از خویش و در گلزار مقصد کامرانی کن
ز خود رفتن به سالک می کند نزدیک منزل را
شود از جنبش گهواره خواب طفل سنگین تر
تپیدن بیشتر غافل کند دل های غافل را
زطوفان حوادث فیض عجزت ایمنی بخشد
شکستن می برد جویا به ساحل کشتی دل را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
سوختم در یاد شمع عارض جانانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها
مرا صحرا به صحرا می برد جوش تپیدنها
به جای شیر از طفلی زبس خوناب غم خوردم
مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم
که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی
نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
می کنند احباب بی معنی مکدر سینه را
عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را
دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را
روی خندانت کند صیقل گری آیینه را
طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان
از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را
هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم
از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را
رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس
گرچه کردم آهنین از سخت جانی سینه را
یاد پیچ و تاب زلفش کی رود از خاطرم
جوهر آیینه گردیداین دل بی کینه را
با چنین ضعفی که شد پیراهن تن بار او
چون توان برداشت جویا خرقهٔ پشمینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آبی ز دانهٔ عنب ای دل چشیدنی است
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
محتسب امشب سبوی باده ام را پاک ریخت
خون عشرت را ز بی دردی عبث بر خاک ریخت
همچو آب جو که برگ گل برون آرد ز باغ
با سرشکم لخت دل از دیدهٔ غمناک ریخت
هر گیاهی را رسد لاف فلاطونی زدن
محتسب تا بر زمین افشردهٔ ادراک ریخت
از گل پیمانه می آید شمیم درد عشق
باغبان خون دلم گویی به پای تاک ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است
شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد
در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش
نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است
یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست
رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست
حیف بر تن گر نه چون فانوس دارد سوز عشق
وای بر دل گر به رنگ غنچه خون آلوده نیست
اضطرابی هست در طالع، دل از کف داده را
بخت ما سرگشتگان در خواب هم آسوده نیست
ساخت همت فارغ از درد سر محتاجی ام
جبهه ام جویا ز صندل چون هلال اندوده نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت
شمع سان پای ز سر ساخته می باید رفت
توبه کن تا سبک از خویش توانی برخاست
آنچه اندوختی، انداخته می باید رفت
بخت اگر یار و مددکار شود سایه مثال
پی آن قد برافراخته می باید رفت
تا شود آینهٔ جلوهٔ او در ره شوق
دل زفکر همه پرداخته می باید رفت
بگسلد سلسلهٔ الفت دل تا زکنار
ای سرشک از پی هم تاخته می باید رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چون مصور صورت آن جان جانان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان
بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاری به زاهد نیست جویا مصرعی گفتم
سویدای دل افسرده خون مرده را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
در این صحرا به گوشم شور محزونی نمی آید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمی آید
شهادتگاه ما را کار هر کس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخن ما خونی نمی آید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله می زیبد
بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمی آید
تو وسعت مشربی را بسته ای گویا به خود زاهد
کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمی آید
صدای نالهٔ زنجیر دارد ریزش اشکم
چو من دیوانه ای جویا زهامونی نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
چو مست باده رخ از روزنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
ز فیض نور معنی شام اهل دل سحر باشد
چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
ز بس از خویشتن رفتند در بزم تو مشتاقان
تکلم بر لب حیرت نصیبات خبر باشد
اگر داری عزای فوت وقت ای دل خوشا حالت
نپنداری که اینجا نخل ماتم بی ثمر باشد
فنا شاه و گدا را همچو خم در یابد ای غافل
بلند و پست عالم رمزی از زیر و زبر باشد
زمژگان دست خونریزی چو بر ترکش زند چشمت
دلی نبود که نگدازد سراپا گر جگر باشد
نمی آید خبر از عالم رفتن ز خود جویا
خبر دارد ز عالم هر که از خود بیخبر باشد