عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
امروز بی تو خاک چنین گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گویند چاره کن [به] سفر عشق یار را
یارم نمی کند چو سفر چون سفر کنم
تا کی کنم بدامن گلچین نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زیر پر کنم
تا کی به حسرتش نگرم با رقیب و باز
از گریه منع دیده ی حسرت نگر کنم
تا کی ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
یک روز بر سرم زرهی تا گذر کنی
هر روز جای بر سر هر رهگذر کنم
بسیار تندخوست نکوروی من ولی
رویش نمی هلد که ز خویش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خیال تو
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
گریند اهل حشر به من پیش دادگر
چون گریه از جفای تو بیدادگر کنم
پیشت خوش آنکه گریم و گویی به خنده تو
کم کن رفیق گریه و، من بیشتر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
بود صیاد خوشدل تا من ناشاد مینالم
خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، مینالم
به گوش او رساند باد مشکل نالهام اما
به این امیدواری هرچه باداباد مینالم
نمیبندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که میترسم رود نالیدنم از یاد، مینالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم میکند آزاد، مینالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد مینالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمیداند که من بیعهد و بیبنیاد مینالم
نمینالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد مینالم
رفیق از من نمیپرسد کسی بهر چه مینالی،
تمام عمر اگر در این خرابآباد مینالم
خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، مینالم
به گوش او رساند باد مشکل نالهام اما
به این امیدواری هرچه باداباد مینالم
نمیبندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که میترسم رود نالیدنم از یاد، مینالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم میکند آزاد، مینالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد مینالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمیداند که من بیعهد و بیبنیاد مینالم
نمینالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد مینالم
رفیق از من نمیپرسد کسی بهر چه مینالی،
تمام عمر اگر در این خرابآباد مینالم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم از عالم ندارم
بجز غم در جهان همدم ندارم
ندارم خاطر خرم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که کو غم (؟)
و گر غم هم نباشد غم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پای کم ندارم
ازان خوبا جفا کردم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
من و جام دمادم زآنکه بی جام
امید زیستن یکدم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه مرهم ندارم
ولی یک جو غم از عالم ندارم
بجز غم در جهان همدم ندارم
ندارم خاطر خرم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که کو غم (؟)
و گر غم هم نباشد غم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پای کم ندارم
ازان خوبا جفا کردم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
من و جام دمادم زآنکه بی جام
امید زیستن یکدم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه مرهم ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
به عالم حاصلی جز غم ندارم
ولی یک جو غم عالم ندارم
به جز غم در جهان همدم ندارم
وگر غم هم نباشد غم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که گر غم
ندارم خاطر خرم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پائی کم ندارم
از آن خو با جفا دارم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
من و جام دمادم ز آن که بی می
امید زندگی یک دم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه ی مرهم ندارم
ولی یک جو غم عالم ندارم
به جز غم در جهان همدم ندارم
وگر غم هم نباشد غم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که گر غم
ندارم خاطر خرم ندارم
بهر جورم که خواهی امتحان کن
که من در صبر پائی کم ندارم
از آن خو با جفا دارم که هرگز
وفا چشم از بنی آدم ندارم
کسی کابم زند بر آتش دل
به غیر از دیده ی پرنم ندارم
من و جام دمادم ز آن که بی می
امید زندگی یک دم ندارم
به دل بس داغ دارم لیک در دل
رفیق اندیشه ی مرهم ندارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز تست ما را امید یاری به توست ما را امیدواری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خستهجانی کنی نگاهی
نهادهام دل به دردمندی گرفتهام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزهجویی مدام کارش ستمشعاری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خستهجانی کنی نگاهی
نهادهام دل به دردمندی گرفتهام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزهجویی مدام کارش ستمشعاری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ز می نام و نشان تا هست باقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
گر بدین گونه که با من زین بیش
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نه او روزی دو، ترک بد سری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تیر عشق تو بهر دل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر که زین دور میسر شودش کامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
باید دلی که درک معانی کند ز پند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند