عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
در قید محبت دل ناشاد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
یک صید ندیدیم که آزاد نباشد
دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید
تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد
از آه اسیران بود این گردش افلاک
کشتی نرود راه، اگر باد نباشد
نازم به دبستان تو ای عشق که خود را
تعلیم دهد طفل، گر استاد نباشد
بر گفته ی احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد
انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد
حسنی نبرد دل که خداداد نباشد
بی عشق چه از ناخن تدبیر گشاید
کاری نکند تیشه چو فرهاد نباشد
دل را که سلیم از غم عشق است خرابی
بهتر همه آن است که آباد نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو موج، موسم گل سبحه را در آب انداز
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
خوش آنکه باده ی ناب است مایه ی هوشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
منم که ساخته ام سور با عزا مربوط
شده ست در کف من نیل با حنا مربوط
دلم ز فیض محبت هوس نمی داند
که نیست غنچه ی این باغ با صبا مربوط
جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق
به هم شدند چو پیراهن و قبا مربوط
سری به صحبت اهل زمانه نیست مرا
بود چو دایره دایم سرم به پا مربوط
نشاط می کند اظهار آشنایی من
به حیرتم که به من بوده از کجا مربوط
به اعتدال شود سعد و نحس را تأثیر
در آن دیار که با جغد شد هما مربوط
ز دیگران هنر و عیب او چه می پرسی
که هیچ کس به سخن نیست همچو ما مربوط
جهان کند ز عناصر همیشه فخر، سلیم
به یک رباعی و آن نیز سست و نامربوط!
شده ست در کف من نیل با حنا مربوط
دلم ز فیض محبت هوس نمی داند
که نیست غنچه ی این باغ با صبا مربوط
جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق
به هم شدند چو پیراهن و قبا مربوط
سری به صحبت اهل زمانه نیست مرا
بود چو دایره دایم سرم به پا مربوط
نشاط می کند اظهار آشنایی من
به حیرتم که به من بوده از کجا مربوط
به اعتدال شود سعد و نحس را تأثیر
در آن دیار که با جغد شد هما مربوط
ز دیگران هنر و عیب او چه می پرسی
که هیچ کس به سخن نیست همچو ما مربوط
جهان کند ز عناصر همیشه فخر، سلیم
به یک رباعی و آن نیز سست و نامربوط!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ز تاب گل ز بس افروخت آشیانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
کنم به جام می اوقات عمر چون جم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
می آیدم به تحفه ز میخانه جام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
نه ابر در هوا، نه می ناب در قدح
چون تر کنم دماغی ازین صبح و شام خشک؟
کام دلم به گریه میسر نمی شود
مژگان تر چه فایده دارد به کام خشک
آه از سرشک بی اثر من که کم نشد
در خانه ام چکیدن باران ز بام خشک
کو جام باده ای که کنم تر دماغ را
این زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک
ماهی به دام خشک ندیده کسی و من
از جوهرم چو ماهی خنجر به دام خشک
منعم مکن ز قافیه ی این غزل سلیم
از کام خشک سر نزند جز کلام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
نه ابر در هوا، نه می ناب در قدح
چون تر کنم دماغی ازین صبح و شام خشک؟
کام دلم به گریه میسر نمی شود
مژگان تر چه فایده دارد به کام خشک
آه از سرشک بی اثر من که کم نشد
در خانه ام چکیدن باران ز بام خشک
کو جام باده ای که کنم تر دماغ را
این زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک
ماهی به دام خشک ندیده کسی و من
از جوهرم چو ماهی خنجر به دام خشک
منعم مکن ز قافیه ی این غزل سلیم
از کام خشک سر نزند جز کلام خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
جام می در کف ز کوی او جدایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
گهی با وصل و گه با حسرت دیدار می سازم
چو آیینه به هر صورت که افتد کار، می سازم
چو سیل اندیشه از پست و بلند روزگارم نیست
به پیشم هرچه می آید، به خود هموار می سازم
به کف سررشته ای از کفر یا اسلام می باید
اگر تسبیح رفت از دست، با زنار می سازم
درین گلزار، تاب انتقام روزگارم نیست
چو آتش گل نمی باید مرا، با خار می سازم
نمی دانم که چون می بایدم اصلاح خود کردن
سرم آشفته گردیده ست و من دستار می سازم
سلیم از کس نیم ممنون یاری در سر کویش
نمی خواهم هما، با سایه ی دیوار می سازم
چو آیینه به هر صورت که افتد کار، می سازم
چو سیل اندیشه از پست و بلند روزگارم نیست
به پیشم هرچه می آید، به خود هموار می سازم
به کف سررشته ای از کفر یا اسلام می باید
اگر تسبیح رفت از دست، با زنار می سازم
درین گلزار، تاب انتقام روزگارم نیست
چو آتش گل نمی باید مرا، با خار می سازم
نمی دانم که چون می بایدم اصلاح خود کردن
سرم آشفته گردیده ست و من دستار می سازم
سلیم از کس نیم ممنون یاری در سر کویش
نمی خواهم هما، با سایه ی دیوار می سازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
بیا که چتر سعادت ز برگ تاک کنیم
چو صبح، جیب فلک را ز غصه چاک کنیم
بیار باده که در دل اگر غباری هست
چو آب و آینه با روزگار پاک کنیم
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده ی خورشید را به خاک کنیم
نمی خوریم غم روزگار تا می هست
چه لازم است که خود را ز غم هلاک کنیم
زمانه می کند آن فتنه ای که می خواهد
چه سود ازین که چو گل جیب خویش چاک کنیم
سلیم، فرصتی از روزگار تا داریم
حساب خویش به ایام به که پاک کنیم
چو صبح، جیب فلک را ز غصه چاک کنیم
بیار باده که در دل اگر غباری هست
چو آب و آینه با روزگار پاک کنیم
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده ی خورشید را به خاک کنیم
نمی خوریم غم روزگار تا می هست
چه لازم است که خود را ز غم هلاک کنیم
زمانه می کند آن فتنه ای که می خواهد
چه سود ازین که چو گل جیب خویش چاک کنیم
سلیم، فرصتی از روزگار تا داریم
حساب خویش به ایام به که پاک کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
چو جای در صف طفلان کنم، ندیم شوم
وگر به بزم بزرگان رسم، حکیم شوم
شوند لاله و گل چون چراغ روگردان
ز من، به گلشن ایام اگر نسیم شوم
گدای را به گدای دگر شدن محتاج
چه حکمت است، هلاک تو ای کریم شوم
بریده باد ازان طور، پای همت من
که گر عروج کند کار من، کلیم شوم
لبالب از گهر راز وبسته لب چو صدف
هلاک شیوه ی خاموشی سلیم شوم!
وگر به بزم بزرگان رسم، حکیم شوم
شوند لاله و گل چون چراغ روگردان
ز من، به گلشن ایام اگر نسیم شوم
گدای را به گدای دگر شدن محتاج
چه حکمت است، هلاک تو ای کریم شوم
بریده باد ازان طور، پای همت من
که گر عروج کند کار من، کلیم شوم
لبالب از گهر راز وبسته لب چو صدف
هلاک شیوه ی خاموشی سلیم شوم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
به حیرتم که ز گلشن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
گرفته با برو دوش تو الفتی دوشم
تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم
ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد
به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم
ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ
تمام عمر نمی گردد آن فراموشم
سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم
سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز
به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم
تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم
ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد
به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم
ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ
تمام عمر نمی گردد آن فراموشم
سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم
سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز
به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
از دو جانب سرگرانی را تحمل می کنیم
ما و او با یکدگر جنگ تغافل می کنیم
بس که از گلچینی این باغ دارد خارها
پنجه ی خود را خیال بال بلبل می کنیم
چشم ما را سرمه از حسن سیاهان داده اند
عشقبازی در چمن با ساق سنبل می کنیم
هرکه را ره داد، بر ره می سپارد باغبان
خار در پا می رود تا دست بر گل می کنیم
نیست زیرطاق گردون، جای آسایش سلیم
آه ازین خوابی که ما در سایه ی پل می کنیم
ما و او با یکدگر جنگ تغافل می کنیم
بس که از گلچینی این باغ دارد خارها
پنجه ی خود را خیال بال بلبل می کنیم
چشم ما را سرمه از حسن سیاهان داده اند
عشقبازی در چمن با ساق سنبل می کنیم
هرکه را ره داد، بر ره می سپارد باغبان
خار در پا می رود تا دست بر گل می کنیم
نیست زیرطاق گردون، جای آسایش سلیم
آه ازین خوابی که ما در سایه ی پل می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل
خرقه دور افکن و با آینه همدوشی کن
چون صبا چند بغل گیری سرو و شمشاد؟
همچو آتش به خس و خار هم آغوشی کن
هرچه بینی، ز بد و نیک جهان آینه وار
گر فراموش کنی، شکر فراموشی کن
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
ناله ی مطرب و نی، هردو یکی کرده زبان
می کنندم همه تکلیف که بیهوشی کن
نقل می پسته ی شور است ازان کنج دهن
ساقی ما مزه دارد، تو قدحی نوش کن
هرچه بینی ز بد و نیک درین بزم سلیم
خون دل نوش چو پیمانه و خاموشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل
خرقه دور افکن و با آینه همدوشی کن
چون صبا چند بغل گیری سرو و شمشاد؟
همچو آتش به خس و خار هم آغوشی کن
هرچه بینی، ز بد و نیک جهان آینه وار
گر فراموش کنی، شکر فراموشی کن
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
ناله ی مطرب و نی، هردو یکی کرده زبان
می کنندم همه تکلیف که بیهوشی کن
نقل می پسته ی شور است ازان کنج دهن
ساقی ما مزه دارد، تو قدحی نوش کن
هرچه بینی ز بد و نیک درین بزم سلیم
خون دل نوش چو پیمانه و خاموشی کن