عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خلعت شادی خزان از قامت گلشن گرفت
خون بلبل غنچه بی باک را دامن گرفت
پرده شرم و حیا را زلف او در خون کشید
خط ز یوسف در لباس گرگ پیراهن گرفت
برق حسن او چو آه از حلقه آن زلف جست
آتش او خویش را چون دود بر روزن گرفت
آن هلال ابرو کمان از دست رستم می کشد
خط چون افراسیابش درچه بیژن گرفت
ناوک مژگان او از کاوش دل باز ماند
خنجر الماس او خاصیت آهن گرفت
پاره شد چون گل گریبانش ز دست انداز خط
ریسمان از اشک و از مژگان خود سوزن گرفت
با نصیحت آشنا گفتم شود بیگانه شد
دوستان خویش را از سادگی دشمن گرفت
سیدا روز سیه انداخت خط بر روی او
محنت شبهای هجران زود داد من گرفت
خون بلبل غنچه بی باک را دامن گرفت
پرده شرم و حیا را زلف او در خون کشید
خط ز یوسف در لباس گرگ پیراهن گرفت
برق حسن او چو آه از حلقه آن زلف جست
آتش او خویش را چون دود بر روزن گرفت
آن هلال ابرو کمان از دست رستم می کشد
خط چون افراسیابش درچه بیژن گرفت
ناوک مژگان او از کاوش دل باز ماند
خنجر الماس او خاصیت آهن گرفت
پاره شد چون گل گریبانش ز دست انداز خط
ریسمان از اشک و از مژگان خود سوزن گرفت
با نصیحت آشنا گفتم شود بیگانه شد
دوستان خویش را از سادگی دشمن گرفت
سیدا روز سیه انداخت خط بر روی او
محنت شبهای هجران زود داد من گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نظر تا ابروی او رفت دینم رفته است
سجده محراب از یاد جبینم رفته است
پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ
در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است
بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم
مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است
تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر
تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است
بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم
ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است
گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار
استقامت از دل خلوت نشینم رفته است
نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند
خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است
تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام
خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است
هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست
می توانم گفت سستی در یقینم رفته است
یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز
قوت از اندیشه باریک بینم رفته است
سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست
روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است
سجده محراب از یاد جبینم رفته است
پنجه ام شد سوده تا دامانش آوردم به چنگ
در سراغ دستم اکنون آستینم رفته است
بس که عالم گشته مالامال از ظلم و ستم
مرحمت از خاطر آن نازنینم رفته است
تیشه برق حوادث را نمی بینم اثر
تند خوئی ها ز آه آتشینم رفته است
بس که نبود دانه یی در خرمن اهل کرم
ناخن کوشش ز دست خوشه چینم رفته است
گوشه گیران را طمع از بس که دارد بی قرار
استقامت از دل خلوت نشینم رفته است
نکته فهمان تا زبان و گوش خود بر بسته اند
خاصیت از خامه سحرآفرینم رفته است
تا به فکر نامه اعمال خود افتاده ام
خورد و خواب از خاطر اندوهگینم رفته است
هیچ کس را بس که از روز قیامت یاد نیست
می توانم گفت سستی در یقینم رفته است
یک سر موئیست در نازک خیالان امتیاز
قوت از اندیشه باریک بینم رفته است
سیدا در دل مرا امروز نقش قلب نیست
روزگاری شد که این نام از نگینم رفته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
آنکه می گرید به حالم چشم خونین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود میکشد هرکس سخنچین من است
وانکه بردارد سرم از خاک بالین من است
قامتش را کی ز آغوش نظر بیرون کنم
چون پری در شیشه پنهان جان شیرین من است
می کند تسلیم بر شاخ گلم از راه دور
نارسا افتاده دستش آنکه گلچین من است
آرزوی لعل و مرجان کی بود جیب مرا
تکمه چاک گریبان اشک رنگین من است
می زند سیلی به صیقل جوهر آئینه ام
چشم پوشیدن ز روی زینت آئین من است
ناله گرمم چراغ کشته روشن می کند
میل آهم سرمه چشم جهان بین من است
می تپد در خون ز رشک خامه من مدعی
خصم بسمل کشته شمشیر خونین من است
دزد معنی سیدا هرگز نمی یابد رواج
تیغ بر خود میکشد هرکس سخنچین من است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بیا و باده کش ای محتسب به پای قدح
که موج باده نباشد کم از دعای قدح
بهار آمد و مرغان در آشیانه خود
گشانده اند پر و بال در هوای قدح
به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی
کسی که ساخت کف دست آشنای قدح
مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن
که هست نشاء سرشار من ز لای قدح
شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد
گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح
چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت
ز گریه های صبوحی و خنده های قدح
ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب
رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح
که موج باده نباشد کم از دعای قدح
بهار آمد و مرغان در آشیانه خود
گشانده اند پر و بال در هوای قدح
به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی
کسی که ساخت کف دست آشنای قدح
مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن
که هست نشاء سرشار من ز لای قدح
شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد
گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح
چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت
ز گریه های صبوحی و خنده های قدح
ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب
رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
روزی که دام زلف تو در تاب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز رشک کلبه من کعبه و بتخانه می سوزد
تو در یک خانه آتش می زنی صدخانه می سوزد
تو می با غیر می نوشی و می گردم کبابت من
تو شمع انجمن می گردی و پروانه می سوزد
به جسم و جان من ای برق بی پروا مروت کن
تو بر کاه من آتش می زنی و دانه می سوزد
نگاه گرم در میخانه من از که افتادست
می از خم تا برآید شیشه و میخانه می سوزد
تو را امروز همچون موی آتشدیده می بینم
کدام آشفته بر تسخیر زلفت شانه می سوزد
نمی ریزد کسی بر آتش بی تابیم آبی
به حالم آشنا می گرید و بیگانه می سوزد
به یاد آن گل رو سیدا شمعی که افروزم
به گلشن بلبل و در انجمن پروانه می سوزد
تو در یک خانه آتش می زنی صدخانه می سوزد
تو می با غیر می نوشی و می گردم کبابت من
تو شمع انجمن می گردی و پروانه می سوزد
به جسم و جان من ای برق بی پروا مروت کن
تو بر کاه من آتش می زنی و دانه می سوزد
نگاه گرم در میخانه من از که افتادست
می از خم تا برآید شیشه و میخانه می سوزد
تو را امروز همچون موی آتشدیده می بینم
کدام آشفته بر تسخیر زلفت شانه می سوزد
نمی ریزد کسی بر آتش بی تابیم آبی
به حالم آشنا می گرید و بیگانه می سوزد
به یاد آن گل رو سیدا شمعی که افروزم
به گلشن بلبل و در انجمن پروانه می سوزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
قبای لاله گون در بر چو آن سرو روان آید
نفس از سینه ام بیرون چو شاخ ارغوان آید
اگر در گردش آرد آن پری رو شیشه می را
ز بهر دستبوسی بر لب پیمانه جان آید
به برگ گل اگر سازم رقم شرح جدایی را
در انگشتم قلم مانند بلبل در فغان آید
پر تیر ملامت کرده مکتوب مرا جانان
ز کویش قاصد من با قد همچون کمان آید
هوس گلها به دامن کرد از بزم وصال او
شکفته خاطر از خوان کریمان میهمان آید
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
به گوشم هر زمان آواز پای باغبان آید
به آن گل غنچه نتوان ساخت اظهار پریشانی
به گوش نازک او حلقه سنبل گران آید
ز جای خویش قمری همچو سرو آزاد برخیزد
پی تکلیف مرغان جغد اگر در بوستان آید
به استقبال تیرش سینه را واکرده برخیزم
برای کشتنم روزی که آن ابروکمان آید
ندیده سیدا باغ مرادم روی شبنم را
اگر آید برای سیر چون آب روان آید
نفس از سینه ام بیرون چو شاخ ارغوان آید
اگر در گردش آرد آن پری رو شیشه می را
ز بهر دستبوسی بر لب پیمانه جان آید
به برگ گل اگر سازم رقم شرح جدایی را
در انگشتم قلم مانند بلبل در فغان آید
پر تیر ملامت کرده مکتوب مرا جانان
ز کویش قاصد من با قد همچون کمان آید
هوس گلها به دامن کرد از بزم وصال او
شکفته خاطر از خوان کریمان میهمان آید
به باغ دهر چون شبنم ندارم خواب آسایش
به گوشم هر زمان آواز پای باغبان آید
به آن گل غنچه نتوان ساخت اظهار پریشانی
به گوش نازک او حلقه سنبل گران آید
ز جای خویش قمری همچو سرو آزاد برخیزد
پی تکلیف مرغان جغد اگر در بوستان آید
به استقبال تیرش سینه را واکرده برخیزم
برای کشتنم روزی که آن ابروکمان آید
ندیده سیدا باغ مرادم روی شبنم را
اگر آید برای سیر چون آب روان آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
از دل دنیاپرستان ذوق صحبت برده اند
روشنایی از چراغ اهل دولت برده اند
نیست در عالم اثر از فیض عالی همتان
از هوا گرمی و از آتش حرارت برده اند
چشم یاری بسته اند از کار یکدیگر خواص
روزگاری شد که از خویشان مروت برده اند
کرده تا پای طمع آزادگان را بی قرار
از نهال سرو بار استقامت برده اند
بر گل آب و رنگ و بر بلبل نمی بینم نمک
از اسیران شور و از خوبان ملاحت برده اند
کی بود دور از وطن جای مسافر را قرار
در چمن از چشم شبنم خواب راحت برده اند
می کشند اول به محشر منعمان را در حساب
تا چرا عیش جهان بیرون ز قسمت برده اند
شبنم از گلشن تماشا می کند خورشید را
امتیاز از صحبت صاحب بصیرت برده اند
بر دوات غیر اهل فکر خون گرید قلم
جانب زندان عزیزی را به تهمت برده اند
کرده قمری سرو را در خانه پنهان چون ستون
در چمن تا نام آن شمشاد قامت برده اند
آن بت نقاش تا از خانه من رفته است
بستر آسایش از پهلوی صورت برده اند
شبنم از گل بهره ور ناگشته بیرون شد ز باغ
از دعاهای سحرخیزان اجابت برده اند
نیست آرامی درون سینه دل را سیدا
لذت آسودگی از کنج عزلت برده اند
روشنایی از چراغ اهل دولت برده اند
نیست در عالم اثر از فیض عالی همتان
از هوا گرمی و از آتش حرارت برده اند
چشم یاری بسته اند از کار یکدیگر خواص
روزگاری شد که از خویشان مروت برده اند
کرده تا پای طمع آزادگان را بی قرار
از نهال سرو بار استقامت برده اند
بر گل آب و رنگ و بر بلبل نمی بینم نمک
از اسیران شور و از خوبان ملاحت برده اند
کی بود دور از وطن جای مسافر را قرار
در چمن از چشم شبنم خواب راحت برده اند
می کشند اول به محشر منعمان را در حساب
تا چرا عیش جهان بیرون ز قسمت برده اند
شبنم از گلشن تماشا می کند خورشید را
امتیاز از صحبت صاحب بصیرت برده اند
بر دوات غیر اهل فکر خون گرید قلم
جانب زندان عزیزی را به تهمت برده اند
کرده قمری سرو را در خانه پنهان چون ستون
در چمن تا نام آن شمشاد قامت برده اند
آن بت نقاش تا از خانه من رفته است
بستر آسایش از پهلوی صورت برده اند
شبنم از گل بهره ور ناگشته بیرون شد ز باغ
از دعاهای سحرخیزان اجابت برده اند
نیست آرامی درون سینه دل را سیدا
لذت آسودگی از کنج عزلت برده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا مرا بر سر کلاه در آستینم کردهاند
تاجداران نام خود نقش نگینم کردهاند
سایهپرور دانهای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کردهاند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستادهاند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کردهاند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشهچینم کردهاند
روزگاری شد زبان گندمینم دادهاند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کردهاند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پردهها در پیش چشم دوربینم کردهاند
سبزهام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کردهاند
عندلیبان چمن از نالهام گل چیدهاند
خانهها روشن ز آه آتشینم کردهاند
دست و پای من ز عریانی خجالت میکند
دامنم کوتاهتر از آستینم کردهاند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامیشود
صندل دردسر از چین جبینم کردهاند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کردهاند
سید از آنها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمهدانها از دل اندوهگینم کردهاند
تاجداران نام خود نقش نگینم کردهاند
سایهپرور دانهای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کردهاند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستادهاند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کردهاند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشهچینم کردهاند
روزگاری شد زبان گندمینم دادهاند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کردهاند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پردهها در پیش چشم دوربینم کردهاند
سبزهام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کردهاند
عندلیبان چمن از نالهام گل چیدهاند
خانهها روشن ز آه آتشینم کردهاند
دست و پای من ز عریانی خجالت میکند
دامنم کوتاهتر از آستینم کردهاند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامیشود
صندل دردسر از چین جبینم کردهاند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کردهاند
سید از آنها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمهدانها از دل اندوهگینم کردهاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
سبزه خط بخشد از لعل لب او جان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
می دهد این خضر آب از چشمه حیوان به ابر
کشت ما بی حاصلان از تشنگی لب خشک ماند
گوشه چشمی نما ای دیده گریان به ابر
جود ذاتی بس که از اهل مروت برده اند
می ستاند گردم آبی دهد عمان به ابر
کشت زار عالم از چشم تر ما خرم است
در زمان ما ندارد حاجتی دهقان به ابر
آستین از گریه من حلقه گرداب شد
می شود دریا چو بگذارد کسی دامان به ابر
سد راهم آن سر کو گر نگردد سیدا
موج اشکم می رساند تیغ چون توفان به ابر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خط برآوردی و بر جا سرو چالاکت هنوز
می خورد خون مرا مژگان بی باکت هنوز
می زند خورشید را صبح بناگوشت به خاک
آسمان حیران رخسار عرقناکت هنوز
گر چه خوبان را کند سودای خط بی عقل و هوش
آفرین می خیزد از هر سو به ادراکت هنوز
می کشد ما را به خود گرم آشنائی های تو
در پی دل می رود زلف هوسناکت هنوز
کی توانم چون قبا سرو تو را در بر کشید
دست من دور است از پیراهن چاکت هنوز
می شود هر صبحدم دستار زاهد در سماع
در تمنای طواف دامن پاکت هنوز
سیدا با او نمی خواهی کسی را همنشین
با جوانان هست این پیرانه امساکت هنوز
می خورد خون مرا مژگان بی باکت هنوز
می زند خورشید را صبح بناگوشت به خاک
آسمان حیران رخسار عرقناکت هنوز
گر چه خوبان را کند سودای خط بی عقل و هوش
آفرین می خیزد از هر سو به ادراکت هنوز
می کشد ما را به خود گرم آشنائی های تو
در پی دل می رود زلف هوسناکت هنوز
کی توانم چون قبا سرو تو را در بر کشید
دست من دور است از پیراهن چاکت هنوز
می شود هر صبحدم دستار زاهد در سماع
در تمنای طواف دامن پاکت هنوز
سیدا با او نمی خواهی کسی را همنشین
با جوانان هست این پیرانه امساکت هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بهر قتل من زدی تیغ و فغان دارم هنوز
بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز
از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار
گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز
چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است
لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز
در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند
ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز
صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد
آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز
می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل
مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز
قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار
چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز
گر چه عمرم در بیان قصه هجران گذشت
در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز
بلبلم گر چه خزان غنچه و گل دیده ام
گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز
با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا
خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز
ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز
چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز
آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا
پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز
خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند
همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز
عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای
روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز
مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب
چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز
در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند
اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز
خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد
متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز
سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم
از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز
بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز
از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار
گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز
چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است
لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز
در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند
ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز
صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد
آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز
می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل
مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز
قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار
چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز
گر چه عمرم در بیان قصه هجران گذشت
در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز
بلبلم گر چه خزان غنچه و گل دیده ام
گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز
با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا
خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز
ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز
چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز
آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا
پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز
خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند
همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز
عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای
روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز
مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب
چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز
در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند
اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز
خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد
متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز
سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم
از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
فگنده بر دلم عمریست مهر آن جبین آتش
مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش
اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم
به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش
چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد
ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش
خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد
رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش
نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را
شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش
ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم
بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش
مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او
چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش
ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن
به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش
به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی
به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش
به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم
مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش
مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش
اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم
به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش
چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد
ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش
خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد
رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش
نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را
شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش
ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم
بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش
مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او
چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش
ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن
به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش
به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی
به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش
به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم
مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پادشاها با تو جان دردمند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
خبر می گوید از راز درون لبهای خاموشم
زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم
شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم
قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم
قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم
گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم
سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم
بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم
شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم
سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم
زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم
شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم
قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم
قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم
گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم
سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم
بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم
شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم
سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
بی خود شدم از زلف دو تا کام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گوشه چشم تو تا افتاد بر کاشانه ام
سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام
عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را
شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام
خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز
می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام
می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر
زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام
از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم
سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام
شیشه از خم گر چه حرف سربسر آورده است
می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام
شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است
چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام
می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی
سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام
حامی پیمانه می سیدا چشم من است
برده از جا محتسب را گریه مستانه ام
سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام
عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را
شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام
خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز
می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام
می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر
زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام
از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم
سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام
شیشه از خم گر چه حرف سربسر آورده است
می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام
شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است
چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام
می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی
سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام
حامی پیمانه می سیدا چشم من است
برده از جا محتسب را گریه مستانه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من