عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحریر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای بندهٔ رخسار تو خورشید مشعشع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
گر من از طعن رقیبان تو اندیشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
من هم از شیردلی جای در این بیشه کنم
تیشهٔ عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ریشهٔ خود قطع از این تیشه کنم
دگران خون کسان شیشه کنند ای زاهد
چون روا نیست که من خون رزان شیشه کنم
کرده غم ریشه صغیرا بدلم ساقی کو
تا که از تیشهٔ می قطع غم از ریشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
من هم از شیردلی جای در این بیشه کنم
تیشهٔ عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ریشهٔ خود قطع از این تیشه کنم
دگران خون کسان شیشه کنند ای زاهد
چون روا نیست که من خون رزان شیشه کنم
کرده غم ریشه صغیرا بدلم ساقی کو
تا که از تیشهٔ می قطع غم از ریشه کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
یار نگذارد اگر لعل شکر خایش ببوسم
در قفای او روم نقش کف پایش ببوسم
گر بدست من نیفتد دامنش در رهگذرها
خاک گردم سایهٔ قد دلارایش ببوسم
گر بپوشد دیده از من تا نبوسم نرگسش را
من صبا گردم سر زلف سمن سایش ببوسم
گر بایمائی ز ابرو جان شیرین خواهد از من
بی تامل جان کنم ایثار و ایمایش ببوسم
هر زمان خواهد بیاراید جمال خویشتن را
من شوم آئینه عکس روی زیبایش ببوسم
گر بجرم عشق دست جور بگشاید برویم
ناله گردم تا دل چو سنک خارایش ببوسم
حیلتی همچون صغیر انگیزم و هر گاه و بیگه
در تصور آرم او را جمله اعضایش ببوسم
در قفای او روم نقش کف پایش ببوسم
گر بدست من نیفتد دامنش در رهگذرها
خاک گردم سایهٔ قد دلارایش ببوسم
گر بپوشد دیده از من تا نبوسم نرگسش را
من صبا گردم سر زلف سمن سایش ببوسم
گر بایمائی ز ابرو جان شیرین خواهد از من
بی تامل جان کنم ایثار و ایمایش ببوسم
هر زمان خواهد بیاراید جمال خویشتن را
من شوم آئینه عکس روی زیبایش ببوسم
گر بجرم عشق دست جور بگشاید برویم
ناله گردم تا دل چو سنک خارایش ببوسم
حیلتی همچون صغیر انگیزم و هر گاه و بیگه
در تصور آرم او را جمله اعضایش ببوسم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کی زبام تو من سوخته جان بر خیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گشتیم پی یار نکو هر سر کوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی میناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی میناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
چشم تو مینماید چون آهوی تتاری
اما به صید دلها شیری بود شکاری
رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای
خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری
ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان
پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری
در خیل نازنینان چون یار ما که دارد
زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری
گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت
چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری
با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل
این در نمیتوان زد الا به آه و زاری
آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش
دادم عنان دل را در دست بیقراری
چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش
از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری
در دور چشم مستش دیوانگی است الحق
کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری
اما به صید دلها شیری بود شکاری
رشک آیدم چه بر خاک ای سروقد نهی پای
خواهم که پای خود را بر چشم من گذاری
ناصح که منع من کرد از عشق روی خوبان
پنداشت عاشقی هم کاری است اختیاری
در خیل نازنینان چون یار ما که دارد
زلفی بدین سیاهی چشمی بدین خماری
گر نیست آسمان را ز ابروی او اشارت
چون پیشه کرده دایم آئین کجمداری
با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل
این در نمیتوان زد الا به آه و زاری
آن دم که دید چشمم آن زلف بیقرارش
دادم عنان دل را در دست بیقراری
چون غنچه مرادم نشکفت از لبانش
از دیده اشگبارم چون ابر نوبهاری
در دور چشم مستش دیوانگی است الحق
کس از صغیر خواهد گر عقل و هوشیاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه در تعریف شاعر نامی شیرینسخن صائب
در خواب گشت صائب ظاهر به چشم جانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
به غضب تلخ مکن عیش من مسکین را
سخن تلخ میاموز، لب شیرین را
بر زبان آر گناهی که نداریم و به ما
کینه اندوز مکن خاطر مهر آیین را
خون ما بر تو حلال است، بکش تیغ و بریز
باری از کینه تهی ساز دل پرکین را
دل ز دستم صنمی برد و چنین در پی او
که منم، بر سر دل می نهم آخر دین را
هیچ از خانه دل می ننهد پای برون
طفل شوخی ز که آموخته این تمکین را؟
خشم و بیداد ترا لطف نهان نام کنم
به فریب از تو کنم شاد، دل غمگین را
شاید این طرفه غزل واسطه گردد میلی
که به خاطر گذری شاه جمال الدین را
سخن تلخ میاموز، لب شیرین را
بر زبان آر گناهی که نداریم و به ما
کینه اندوز مکن خاطر مهر آیین را
خون ما بر تو حلال است، بکش تیغ و بریز
باری از کینه تهی ساز دل پرکین را
دل ز دستم صنمی برد و چنین در پی او
که منم، بر سر دل می نهم آخر دین را
هیچ از خانه دل می ننهد پای برون
طفل شوخی ز که آموخته این تمکین را؟
خشم و بیداد ترا لطف نهان نام کنم
به فریب از تو کنم شاد، دل غمگین را
شاید این طرفه غزل واسطه گردد میلی
که به خاطر گذری شاه جمال الدین را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای مرغ دلم فاخته سرو بلندت
زلف تو کمند و دل من صید کمندت
بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ
آزرده دلم از دل دشوار پسندت
تا چشم بد غیر، گزندت نرساند
خال رخ خوبان دگر باد سپندت
بر جان و دلم غمزه و زلف تو گواهند
کاین کشته تیغت شد و آن بسته بندت
زنهار دلا دامن خوبان مده از دست
هرچند که این طایفه از پای فکندت
ناصح ز فسون تو جنونم شده افزون
صد شکر که بیسود نبود این همه پندت
میلی تو به صد بند به اصلاح نیایی
رفت آنکه دگر پند بود فایدهمندت
زلف تو کمند و دل من صید کمندت
بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ
آزرده دلم از دل دشوار پسندت
تا چشم بد غیر، گزندت نرساند
خال رخ خوبان دگر باد سپندت
بر جان و دلم غمزه و زلف تو گواهند
کاین کشته تیغت شد و آن بسته بندت
زنهار دلا دامن خوبان مده از دست
هرچند که این طایفه از پای فکندت
ناصح ز فسون تو جنونم شده افزون
صد شکر که بیسود نبود این همه پندت
میلی تو به صد بند به اصلاح نیایی
رفت آنکه دگر پند بود فایدهمندت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بگشا کمند زلف که دل دردمند توست
آهوی نیم کشته ما در کمند توست
یک جا چو سرو با همه شوخی ستادهای
دستی مگر به دامن سرو بلند توست؟
هر خون گرفتهای که شود کشته بیگناه
چون بنگری، گناه نگاه کشند توست
از منت شکفتگی خود مرا مکش
کان زهر چشم بهتر ازین زهرخند توست
غافل مشو ز خویش که میلیّ تیرهروز
در خاک و خون فتاده به راه سمند توست
آهوی نیم کشته ما در کمند توست
یک جا چو سرو با همه شوخی ستادهای
دستی مگر به دامن سرو بلند توست؟
هر خون گرفتهای که شود کشته بیگناه
چون بنگری، گناه نگاه کشند توست
از منت شکفتگی خود مرا مکش
کان زهر چشم بهتر ازین زهرخند توست
غافل مشو ز خویش که میلیّ تیرهروز
در خاک و خون فتاده به راه سمند توست