عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۴
شیشه هایی که درستی ز شکستن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۶
حرص را تشنگی افزون به زر و مال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره خواجه ز اسباب به جز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر ترا روی زمین نامه اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره خواجه ز اسباب به جز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر ترا روی زمین نامه اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۷
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۹
عاشق آزرده و محزون و غمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید ترا چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر ترا روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه کام صدف در ثمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید ترا چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر ترا روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه کام صدف در ثمین می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۳
نصیب خلق زیاد از نعم نمی گردد
ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی
که خضر تابع نقش قدم نمی گردد
ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟
مصاف مانع رقص علم نمی گردد
زمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربال
فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد
به نوبهار جوانی اطاعت حق کن
که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد
بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی
که از محیط پذیرای نم نمی گردد
درین جهان ننشیند درست، نقش کسی
که همچو سکه به گرد درم نمی گردد
ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است
که سبز از نم ابر کرم نمی گردد
نبسته از سر هر موی خویش زناری
پرستش تو قبول صنم نمی گردد
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو
به دست و دوش برای شکم نمی گردد
بود همیشه رخ سایلش غبارآلود
کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد
غمی است بر دل آزادم از جهان صائب
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد
ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی
که خضر تابع نقش قدم نمی گردد
ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟
مصاف مانع رقص علم نمی گردد
زمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربال
فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد
به نوبهار جوانی اطاعت حق کن
که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد
بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی
که از محیط پذیرای نم نمی گردد
درین جهان ننشیند درست، نقش کسی
که همچو سکه به گرد درم نمی گردد
ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است
که سبز از نم ابر کرم نمی گردد
نبسته از سر هر موی خویش زناری
پرستش تو قبول صنم نمی گردد
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو
به دست و دوش برای شکم نمی گردد
بود همیشه رخ سایلش غبارآلود
کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد
غمی است بر دل آزادم از جهان صائب
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۰
سیه دل از غم دنیا خطر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۳
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
نقاب را رخت آیینه دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه خود را ز آرزو سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۴
سپهر نیک وبد از یکدگر جدا نکند
تمیز گندم و جواز هم آسیا نکند
ز آه وناله افتادگان ملاحظه کن
که تیر مردم بی دست وپا خطا نکند
به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ دیوانه اکتفا نکند
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که تا محیط اقامت به هیچ جا نکند
ازان ز دیده وران سرفراز شد نرگس
که چشم دارد و ره قطع بی عصا نکند
ز آبروچه گهرها که در گره بندد
دهان بسته صدف گر به ابرو وا نکند
به هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلو
که نی به ناخن من یاد بوریا نکند
چها نمی کشم از پاک طینتی صائب
خوش آن که آینه خویش را جلا نکند
تمیز گندم و جواز هم آسیا نکند
ز آه وناله افتادگان ملاحظه کن
که تیر مردم بی دست وپا خطا نکند
به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ دیوانه اکتفا نکند
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که تا محیط اقامت به هیچ جا نکند
ازان ز دیده وران سرفراز شد نرگس
که چشم دارد و ره قطع بی عصا نکند
ز آبروچه گهرها که در گره بندد
دهان بسته صدف گر به ابرو وا نکند
به هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلو
که نی به ناخن من یاد بوریا نکند
چها نمی کشم از پاک طینتی صائب
خوش آن که آینه خویش را جلا نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۴
رسید جان به لبم تا به لب شراب رسید
گسیخت ریشه این نخل تا به آب رسید
به دوستان هوایی مبند دل زنهار
که چشم بد به شراب من از حباب رسید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون ز کوه صدای مرا جواب رسید
گشود دفتر انصاف خط مهیا شو
که بیحساب ترا نوبت حساب رسید
نکرده است زیان هیچ کس ز سربازی
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
ز پیچ وتاب محبت مپیچ سر زنهار
که دست رشته به گوهر ز پیچ وتاب رسید
به داغ تشنه لبی صبر کن که در محشر
توان به چشمه کوثر ازین سراب رسید
ز باج وخرج مسلم شدن تلافی کرد
ز سیل هرچه به این کشور خراب رسید
همین ز خاک فرج کامران نشد صائب
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید
گسیخت ریشه این نخل تا به آب رسید
به دوستان هوایی مبند دل زنهار
که چشم بد به شراب من از حباب رسید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون ز کوه صدای مرا جواب رسید
گشود دفتر انصاف خط مهیا شو
که بیحساب ترا نوبت حساب رسید
نکرده است زیان هیچ کس ز سربازی
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
ز پیچ وتاب محبت مپیچ سر زنهار
که دست رشته به گوهر ز پیچ وتاب رسید
به داغ تشنه لبی صبر کن که در محشر
توان به چشمه کوثر ازین سراب رسید
ز باج وخرج مسلم شدن تلافی کرد
ز سیل هرچه به این کشور خراب رسید
همین ز خاک فرج کامران نشد صائب
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۶
غفلت چه اثر در دل هشیارنماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید
با بخت سیه حادثه سهل عظیم است
هر خار سنانی به شب تارنماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموارنماید
در دیده این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه تارنماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ در آیینه چه مقدارنماید
حال دل پرداغ من از دیده خونبار
چون جوش گل از رخنه دیوارنماید
از طبع درشت تو جهان پست وبلندست
همواره چو گشتی همه هموارنماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوارنماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم مارنماید
خاکی که تماشاگه این بیخبران است
در دیده مابستر بیمارنماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه انسان
آیینه بی پشت چه دیدار نماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید
با بخت سیه حادثه سهل عظیم است
هر خار سنانی به شب تارنماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموارنماید
در دیده این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه تارنماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ در آیینه چه مقدارنماید
حال دل پرداغ من از دیده خونبار
چون جوش گل از رخنه دیوارنماید
از طبع درشت تو جهان پست وبلندست
همواره چو گشتی همه هموارنماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوارنماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم مارنماید
خاکی که تماشاگه این بیخبران است
در دیده مابستر بیمارنماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه انسان
آیینه بی پشت چه دیدار نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۵
خار و خس را چرخ گل برسرفشاند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۸
گر کند مادر زخشکی بخل دراعطای شیر
اشگ طفلان را ید بیضاست دراجرای شیر
ساغرلب تشنه آرد خون مینا را بجوش
جذب کودک رادم عیسی است دراحیای شیر
کهربا بال وپر پروازگرددکاه را
مهر مادر می کنداطفال را جویای شیر
میرساند رزق هرکس را بقدرظرف،حق
هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر
آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را
می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر
روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند
آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر
ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار
پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر
روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه
از سراطفال بیرون می برد سودای شیر
شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان
در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر
چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت
کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر
کفر نعمت می کند رزق هلال خود حرام
می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر
حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد
برنیارد ازوجود این زهر رادریای شیر
حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ
آب نتواند سفیدی را برداز سیمای شیر
از سفیدی های مو شدتنگ صائب خلق من
خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر
اشگ طفلان را ید بیضاست دراجرای شیر
ساغرلب تشنه آرد خون مینا را بجوش
جذب کودک رادم عیسی است دراحیای شیر
کهربا بال وپر پروازگرددکاه را
مهر مادر می کنداطفال را جویای شیر
میرساند رزق هرکس را بقدرظرف،حق
هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر
آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را
می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر
روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند
آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر
ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار
پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر
روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه
از سراطفال بیرون می برد سودای شیر
شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان
در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر
چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت
کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر
کفر نعمت می کند رزق هلال خود حرام
می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر
حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد
برنیارد ازوجود این زهر رادریای شیر
حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ
آب نتواند سفیدی را برداز سیمای شیر
از سفیدی های مو شدتنگ صائب خلق من
خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۰
باد دستانه مکن خرج نفس رازنهار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۷
چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۰
می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۴
مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۸
هرکه گردید ز عبرت به تماشا قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع
زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع
نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع
هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع
با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع
هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع
بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع
زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع
نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع
هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع
با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع
هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع
بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۳
شهری عشقم چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم
دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم
قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم
شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم
بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم
بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم
رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم
می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم
گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نیستم
دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز
خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم
قطره خود را ز کاوش می کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم
شبنم خود را به همت می برم برآسمان
در کمین جذبه خورشید تابان نیستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نیست
هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران
چون مه نو کاسه لیس مهر تابان نیستم
بر سر میدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شیر بیدل از نیسان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیواره ام و بال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم ولیکن در گلستان نیستم
بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران
همچو قمری باردوش سرو بستان نیستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روی گردان نیستم
نان من پخته است چون خورشید هر جا می روم
در تنور اتشین ز اندیشه نان نیستم
رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج
در تلاش مسند دست سلیمان نیستم
می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گریزان نیستم
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم
گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم