عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۵
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
کی به آسانی دم آبم میسر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
بسکه افتاده است بینم خون صید لاغرش
میخورد آب از صفای خود زبان خنجرش
آنکه چونگل زخم ما را در نمک خواباند و رفت
چون سحر شور تبسم میچکد از پیکرش
بعد مردن هم مریض عشق بیفریاد نیست
گرد مینالد همان گر خاک گردد بسترش
بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست
میدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من ز جرأت بینصیبم لیک دارد بیخودی
گردش رنگی که میگرداندم گرد سرش
تا نفس باقیست دل را از تپیدن چاره نیست
طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش
کوس وحدت میزند دل گر پریشان نیست وهم
شاه اینجا میشود تنها به جمع لشکرش
باید از شرم فضولی آبگردد همتت
میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش
عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب
از شکستنها مگر لبریزگردد ساغرش
پر بلند است آستان بینیازبهای عشق
آن سوی این هفت منظر حلقهای دارد درش
از سراغ مطلبم بگذرکه مانند سپند
نالهای گم کردهام، میجوبم از خاکسترش
بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار
همچو مژگان میخلد در دیده جسم لاغرش
میخورد آب از صفای خود زبان خنجرش
آنکه چونگل زخم ما را در نمک خواباند و رفت
چون سحر شور تبسم میچکد از پیکرش
بعد مردن هم مریض عشق بیفریاد نیست
گرد مینالد همان گر خاک گردد بسترش
بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست
میدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من ز جرأت بینصیبم لیک دارد بیخودی
گردش رنگی که میگرداندم گرد سرش
تا نفس باقیست دل را از تپیدن چاره نیست
طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش
کوس وحدت میزند دل گر پریشان نیست وهم
شاه اینجا میشود تنها به جمع لشکرش
باید از شرم فضولی آبگردد همتت
میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش
عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب
از شکستنها مگر لبریزگردد ساغرش
پر بلند است آستان بینیازبهای عشق
آن سوی این هفت منظر حلقهای دارد درش
از سراغ مطلبم بگذرکه مانند سپند
نالهای گم کردهام، میجوبم از خاکسترش
بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار
همچو مژگان میخلد در دیده جسم لاغرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
در لالهستان نیستکسی را خبر داغ
دل قابلگلکردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشمکه تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمریست بهحیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچگلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردیکه به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چونکاغذ آتش زدهام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بیجگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقیست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لالهستانست
کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن بهکهگل پنبهگذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکستهست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهیکرد مقابل
یاربکه بسوزد کف آیینهگر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
خاکستر من سرمه کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چونکاغذ آتش زدهام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بیجگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقیست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لالهستانست
کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن بهکهگل پنبهگذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکستهست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهیکرد مقابل
یاربکه بسوزد کف آیینهگر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد
چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار
خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر
دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن
جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف
در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست
ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند
من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج
موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست
روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند
چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است
یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست
گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند
پا به گل کردهاند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته میبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادیام نمیخواهد
قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم
خالیام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم
بیدماغانه نشکند چه کند
شیشه میخواست دل فرستادم
نفسی هست جان کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری که می کنم تحریر
به که در زندگی کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان که من زادم
یأس من امتحان نمیخواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
سرمه کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند
پا به گل کردهاند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته میبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادیام نمیخواهد
قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم
خالیام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم
بیدماغانه نشکند چه کند
شیشه میخواست دل فرستادم
نفسی هست جان کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری که می کنم تحریر
به که در زندگی کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان که من زادم
یأس من امتحان نمیخواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست
توان به جنبش مژگانکشید تصویرم
ز بسکه ششجهت از منگرفته است غبار
اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم
ز یأس قامت خمگشته نالهام نفس است
شکستهاند به درد کمان تدبیرم
جنون من چو نگه قابل تسلی نیست
مگر به دیدهٔ حیرانکنند زنجیرم
نگشت لنگر آسایشم زمینگیری
چو سایه می برد از خویش پای در قیرم
نوای پست و بلند زمانه بسیارست
خیال چند فریبد به هر بم و زیرم
رمید فرصت هستی و من ز سادهدلی
چو صبح میروم از خویش تا نفسگیرم
دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست
که بیتو زندهام و یک نفس نمیمیرم
به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست
نمانده است دماغ خیال تأثیرم
هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید
به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم
خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است
بیتاب شهید مژهٔ عربدهناکم
بیطاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
امروز که خاک قدم او به سرم نیست
نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم
عالم همه از حیرت من آینه زارست
بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم
گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد
چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم
فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد
چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم
عمریست نشاندهست به صد نشئه تمنا
اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم
تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی
تمثال کشیدهست ته دامن پاکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصتکه ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمهگیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی گلکن گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند
آن پریروبیکه من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرونکنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر میزنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفتهام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
میرسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس ماندهام چون کوه زیر بار درد
ناله جای گرد میگردد بلند از دامنم
غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم
رفت آن فرصتکه ساز شوق گرم آهنگ بود
چون سپند از سرمهگیر اکنون سراغ شیونم
حیرتی گلکن گر از تمثال او خواهی نشان
یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم
با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند
آن پریروبیکه من دیوانهٔ اوبم منم
چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست
بحر عریانست اگر بیرونکنی پیراهنم
قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن
عمرها شد چون نفس در آشیان پر میزنم
در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش
رفتهام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم
بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست
نیست بی آواز پای دل شکست دامنم
سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد
میرسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم
بیدل از بس ماندهام چون کوه زیر بار درد
ناله جای گرد میگردد بلند از دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند
رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست
نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند
خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به پیش ناله اکنون میبرم فریاد خاموشی
در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی
جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی
همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی
به ضبط نفس موقوفست آیین گهر بستن
فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی
ز ساز مجلس تصویرم این آواز میآید
که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی
همه گر ننگ باشد بیزبانی را غنیمت دان
مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی
نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر
رسانیدم بهگوش آینه فریاد خاموشی
لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن
درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی
به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش میروبم
پسند نالهٔ من نیست بیایجاد خاموشی
نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت
که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی
به دل گفتم درین مکتب که دارد درس جمعیت
نفس در سرمه خوابانیده گفت: استاد خاموشی
چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل
فراموش خودی یا رفتهای از یاد خاموشی
به پیش ناله اکنون میبرم فریاد خاموشی
در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی
جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی
همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی
به ضبط نفس موقوفست آیین گهر بستن
فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی
ز ساز مجلس تصویرم این آواز میآید
که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی
همه گر ننگ باشد بیزبانی را غنیمت دان
مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی
نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر
رسانیدم بهگوش آینه فریاد خاموشی
لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن
درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی
به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش میروبم
پسند نالهٔ من نیست بیایجاد خاموشی
نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت
که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی
به دل گفتم درین مکتب که دارد درس جمعیت
نفس در سرمه خوابانیده گفت: استاد خاموشی
چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل
فراموش خودی یا رفتهای از یاد خاموشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز
تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار
این مشت استخوان و در این آستان بسوز
آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا
رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی
تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز
تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار
این مشت استخوان و در این آستان بسوز
آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا
رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی
تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۲
چون ز چشمم رود آن خون که زند بر دل خویش
جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش
می کنندش متأثر، مشوید ای احباب
همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش
گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان
که نگیرد دلش از این ستم بیش از بیش
باش گر وصل تو از غیر که سنجیده دلم
لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش
گزم انگشت که کو نیشتر و کو الماس
چون به فردوس درآیم همه داغ و هم ریش
چند گویی که میندیش و مبین روی نکو
عرفی این ها به کسی گو که بود نیک اندیش
جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش
می کنندش متأثر، مشوید ای احباب
همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش
گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان
که نگیرد دلش از این ستم بیش از بیش
باش گر وصل تو از غیر که سنجیده دلم
لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش
گزم انگشت که کو نیشتر و کو الماس
چون به فردوس درآیم همه داغ و هم ریش
چند گویی که میندیش و مبین روی نکو
عرفی این ها به کسی گو که بود نیک اندیش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۱
صد مُهر می نهم به لب گفت و گوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۲
دردی که به افسانه و افسون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
آن به که به دل ره ندهم روز سلامت
آن ها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنهٔ صلح است
هر جور که فردا کنی، اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو، این درد نه دردی است
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
آن به که به دل ره ندهم روز سلامت
آن ها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنهٔ صلح است
هر جور که فردا کنی، اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو، این درد نه دردی است
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن
آمد و جا گرفت بر لب بام
روی بنمود همچو ماه تمام
آمد و بر کنار بام نشست
دید درویش را که رفته ز دست
رخ به خوناب دیده میشوید
با دل غمکشیده میگوید:
کارم از دست شد چه کارست این؟
الله! الله! چه کار و بارست این؟
آه ازین بخت و طالعی که مراست
وای ازین عمر ضایعی که مراست
تا به کی سینه پاره پاره کنم؟
وای من! وای من! چه چاره کنم؟
چاک چاکست دل به خنجر و تیغ
حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!
آه! ازین بخت و طالعی که مراست
وای! ازین عنر ضایعی که مراست
من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت
شعلهای جست و خانمانم سوخت
من کیم؟ آن که آب حیوان جست
بر لب چشمه دست از جان شست
من کیم؟ آن که رنج هجران برد
سیر نادیده روی جانان، مرد
نیست غیر از وصال او هوسم
آه! اگر من به وصل او نرسم
گر نمیرم درین هوس فردا
کار من مشکلست پس فردا
شاه چون گوش کرد زاری او
بهر تسکین بیقراری او
گفت: برخیز و اضطراب مکن
غم فردا مخور، شتاب مکن
زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام
آیم و جا کنم به گوشهٔ بام
بر لب بام قصر بنشینم
تا گروه کبوتران بینم
تو هم از دور سوی من میبین
در و دیوار کوی من میبین
ای خوش آن دم که دوست دوست شود!
یار آن کس که یار اوست شود
روی خود آورد به جانب دوست
طالب او شود که طالب اوست
عشق با یار دلنواز خوشست
بلکه معشوق عشقباز خوشست
روی بنمود همچو ماه تمام
آمد و بر کنار بام نشست
دید درویش را که رفته ز دست
رخ به خوناب دیده میشوید
با دل غمکشیده میگوید:
کارم از دست شد چه کارست این؟
الله! الله! چه کار و بارست این؟
آه ازین بخت و طالعی که مراست
وای ازین عمر ضایعی که مراست
تا به کی سینه پاره پاره کنم؟
وای من! وای من! چه چاره کنم؟
چاک چاکست دل به خنجر و تیغ
حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!
آه! ازین بخت و طالعی که مراست
وای! ازین عنر ضایعی که مراست
من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت
شعلهای جست و خانمانم سوخت
من کیم؟ آن که آب حیوان جست
بر لب چشمه دست از جان شست
من کیم؟ آن که رنج هجران برد
سیر نادیده روی جانان، مرد
نیست غیر از وصال او هوسم
آه! اگر من به وصل او نرسم
گر نمیرم درین هوس فردا
کار من مشکلست پس فردا
شاه چون گوش کرد زاری او
بهر تسکین بیقراری او
گفت: برخیز و اضطراب مکن
غم فردا مخور، شتاب مکن
زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام
آیم و جا کنم به گوشهٔ بام
بر لب بام قصر بنشینم
تا گروه کبوتران بینم
تو هم از دور سوی من میبین
در و دیوار کوی من میبین
ای خوش آن دم که دوست دوست شود!
یار آن کس که یار اوست شود
روی خود آورد به جانب دوست
طالب او شود که طالب اوست
عشق با یار دلنواز خوشست
بلکه معشوق عشقباز خوشست