عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
در خرابات مغان مست وخراب افتاده ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
عاشقان را همدم جامیم و با ساقی حریف
فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم
دیدهٔ ما تا خیال روی او درخواب دید
گوشه ای بگزیده ایم و خوش به خواب افتاده ایم
گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست
ور نه بحث وصل داریم از چه باب افتاده ایم
ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دست گیر
کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم
تا ز سودای سر زکفش پریشان گشته ایم
مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم
نعمت الله در کنار و ساغر می در میان
بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
لذت رند مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد
می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من
منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر
می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من
من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام
در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من
در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم
هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من
دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال
تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من
در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد
هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من
نعمت الله مجلس رندانه آراسته
چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان
و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان
تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان
خراباتست و مارمست و ساقی جام می بر دست
چه خوشحالی که من دارم مدام از صحبت رندان
مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی
به آنها کی فرود آید زمام همت رندان
نعیم نعمت رندی مجو از جنت رندان
بیا از نعمت الله جو نعیم نعمت رندان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
چه خوش ذوقیست ذوق باده نوشان
چه خوش کوئیست کوی می فروشان
چه خوش آهی است آه دردمندی
چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان
چه خوشحالی است حال بینوایان
چه خوش دردی است درد دُرد نوشان
شراب وحدت از جام محبت
به روی یار کردم دوش نوشان
حریف مجلس رندان عشقم
که باشد آب حیوان در سبوشان
چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم
ز سر مستی همه خمهاش جوشان
چه خوش شعری است شعر نعمت الله
چه خوش قولی است گفتار خموشان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه
چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه
اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست
اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
آن کیست کلای کج نهاده
بر بسته میان و برگشاده
بگشوده در شرابخانه
مستانه صلای عام داده
رندانه درآمده به مجلس
بر دست گرفته جام باده
سلطان خود و سپاه خویشست
گه گشته سوار و گه پیاده
در کنج دل خرابهٔ ما
گنجی ز محبتش نهاده
شاهانه به تخت دل نشسته
جان همچو غلام ایستاده
بر هر طرفش هزار سید
هستند خراب و اوفتاده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
جنت المأوای ما خلوتسرای میکده
جان سرمست خراباتی فدای میکده
در هوای میکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانی است باشد در هوای میکده
همدم میر خراباتیم و با رندان حریف
پادشاه عالمیم اما گدای میکده
عاشق و مستم برو ای عاقل خلوت نشین
صومعه هرگز ندارم من به جای میکده
صاف درمان است ما را دُرد درد عشق او
هر کرا دردیست باشد در هوای میکده
در سر بازار سودا مایه و سود دکان
هرچه حاصل کرده ام دادم برای میکده
نالهٔ دلسوز سید مطرب عشاق ماست
می نوازد ساز جانها از نوای میکده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای
نوش جانت باد اگر باد باده نوشان خورده ای
قوت جان و قوت دل دُردی درد است ای عزیز
قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای
ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز
می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای
نعمت فردوس اعلی نیست قدرش پیش تو
گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای
غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب
کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای
یا حریف نعمت اللهی که این سان سرخوشی
یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
جام ساقی پر مئی آری
همدم نائی و نئی آری
گر تو گوئی میَم مئی آری
ور تو گوئی نیَم نیی آری
این عجب بین که جامع همه شی
با همه شئی لاشئی آری
که به رند اقتدا کند صوفی
در پی پیر نیک پی آری
کشتهٔ او اگر شوی عبدی
همچو من سید حیی آری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
هر مرده که شد به جام می حی
باشد جاوید زنده از وی
ساقی قدحی شراب پر کن
از بهر خدا بده پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
ای مونس جان عاشقان کی
ای عشق بیا که جان مائی
ای عقل برو ز بزم ماهی
مستیم و خراب لاابالی
ساغر بر دست و گوش برنی
رندانه حریف مست عشقیم
سجادهٔ زهد کرده ام طی
در مجلس عشق نعمت الله
جامیست جهان نما پر از می
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
از جرعهٔ جام لایزالی
مستیم و خراب و لاابالی
افتاده خراب در خرابات
فارغ ز وساوس خیالی
بگذار حدیث دی و فردا
معشوق چو حاصل است حالی
در میکده رو شراب در کش
ز آن جام مروق زلالی
می سوز چو شمع در غم عشق
می نال که خوش به عشق نالی
بنگر که ز عشق نی بنالید
با این همه بی زبان دلالی
ماه نظرت چو کامل آید
خواهی قمر است و خواه لالی
من ذره ام و نگار خورشید
خورشید ز ذره نیست خالی
سید مست است و جام بر دست
در مجلس عشق لایزالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۵
کفر سر زلف بت به دست آر
کایمان محققانه این است
گفتم که ز باده توبه کردم
مشنو که مرا نشانه این است
مائیم مدام در خرابات
فردوس منست خانه این است
زد ناوک عشق بر دل من
گفتا که مرا بهانه این است
هر دم نقشی خیال بندم
آری چه کنم زمانه این است
مطرب بنواز ساز عشاق
بزمیست خوش و ترانه اینست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۷
به قدر حوصله‌ها جام می دهد ساقی
اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۰
طرهٔ شب را مطرّا کرده اند
نور روی روز پیدا کرده اند
خوش در میخانه را بگشاده اند
ساغری پر می به رندان داده اند
در نظر نقش خیالی بسته اند
با خیال خویش خوش پیوسته اند
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۳
ساقی اگر باده از آن خم دهد
خرقهٔ صوفی ببرد می‌ فروش
مطرب اگر پرده ازین ره زند
باز نیایند حریفان به هوش
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۹
نعمت‌اللّهم وز آل رسول
حد کس نیست دانش حدم
نسبت شعر و شاعری بر من
همچو ابجد بود بر جدم
می خورم جام می ز کد یمین
خوش حلال است حاصل کدم
همچو بحر محیط در جوشم
گاه در جزر و گاه در مدم
شاکر شکر نعمت اللّهم
تانفس باقی است در شدّم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۲
گیرم که حباب را بیابی
جز آب بگو دگر چه داری
مستانه بیا و باده می نوش
ای یار عزیز در خماری