عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
هر که جان درباخت بر دیدار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل مانده‌اند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفته‌اند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
ای چو گویی گشته در میدان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر می‌گرد در میدان او
جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او
تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای
غرقه در دریای بی پایان او
وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او
تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
ای سراسیمه مه از رخسار تو
سرو سر در پیش از رفتار تو
ذره‌ای است انجم زخورشید رخت
نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو
گل که باشد پیش رخسارت از آنک
عقل کل جزوی است از رخسار تو
پر شکر شد شرق تا غرب جهان
از شکرریز شکر گفتار تو
چشم گردد ذره ذره در دو کون
بر امید ذره‌ای دیدار تو
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو
چون تو هستی هر زمان در خورد تو
پس که خواهد بود جز تو یار تو
چون کسی را نیست یارا در دو کون
هست هر دم تیزتر بازار تو
صد هزاران جان فروشد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو
بیش می‌دانم هزار و صد هزار
از فلک سرگشته‌تر در کار تو
دم به دم می‌آفریند آنچه هست
و آفریدن نیست جز اظهار تو
خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز
تا نثار تو شود ایثار تو
هر زمانی صد هزاران عالم است
کان نثار توست انمودار تو
تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای
خواری و غم هر که شد غمخوار تو
زان حسین از دار تو منصور شد
کز هزاران تخت بهتر دار تو
گر همه آفاق عالم پر گل است
زان همه گل خوشترم یک خار تو
صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود
برهم اندازم به استظهار تو
می‌بچربد بر جهانی خوش دلی
در دل من ذره‌ای تیمار تو
روی گردانید عطار از دو کون
در لحد آورد و در دیوار تو
عالمی در هستی خود مانده‌اند
زین جهت شد نیست خود عطار تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان می‌بری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نه‌ای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بی‌تو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوه‌هاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانسته‌ای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ای دل اندر عشق، دل در یار ده
کار او کن جان و دل در کار ده
چند باشی در حجاب خود نهان
دلبرت صد بار آمد بار ده
یا برو گر مؤمنی اسلام آر
یا بیا گر کافری اقرار ده
خون خوری بر روی آن دلدار خور
خون دهی بر روی آن دلدار ده
آرزوهای تو بت‌های تواند
جمله بت‌هات بر دیوار ده
پس در آتش چون خلیل بت‌شکن
جانت را شایستگی یار ده
ساقیا خمخانه را بگشای در
عاشقان را بادهٔ ابرار ده
زاهدان را از وجود خویشتن
وارهان و دردی خمار ده
چند پوشی دلق دام زرق را
دلق پوشان را کنون زنار ده
چون شود شایستهٔ ره جان تو
اهل دل را تحفه چون عطار ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده
یک برق عشق جسته صد سد آب برده
بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم
دست هزار عذرا از آفتاب برده
چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره
در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده
ای در غرور دل را داده شراب غفلت
پس دل بده که او را مست خراب برده
شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی
مردان به سر دویده تو سر به خواب برده
عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست
گرچه دلی است او را پی با حجاب برده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده
از دیده دور گشته و در دل بمانده
جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب
تو با منی و من ز تو غافل بمانده
کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو
باری است اوفتاده و مشکل بمانده
دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در
ما از نهیب موج به ساحل بمانده
جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر
مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده
مردان پاک‌رو ز درازی راه تو
بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده
سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو
واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده
خاک سگان کوی تو عطار تا ابد
در شرح راه عشق تو مقبل بمانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای جان ما شرابی از جام تو کشیده
سرمست اوفتاده دل از جهان بریده
وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته
تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده
ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم
مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده
جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته
در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده
آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده
وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود
هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده
گردون سالخورده بویی شنیده از تو
در جست و جویت از جان چندان به سر دویده
عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم
پیران راه‌بین را بر دارها کشیده
در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده
تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم
وز سختی ره تو کس در تو نارسیده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت
نادیده گرد کویت مردان کار دیده
تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته
یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده
ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت
داده به یک دو گندم واندوه تو خریده
در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی
یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده
بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل
وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زان دوستی نداری با هیچ آفریده
جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد
زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده
کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه
تا فرش راز بیند بر کون گستریده
هر بی خبر نشاید این راز را که این را
جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده
بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن
وان بحر سر جان را موجی برآوریده
ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو
جان‌های دور فکرت در عجز پروریده
در کشف سر عشقت گردن کشان دین را
سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده
عطار دوربین را اندر مقام وحدت
پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
گر کسی یابد درین کو خانه‌ای
هر دمش واجب بود شکرانه‌ای
هر که او بویی ندارد زین حدیث
هر بن مویش بود بتخانه‌ای
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای
هر که اینجا آشنای او نشد
باز ماند تا ابد بیگانه‌ای
گر چنین خوابت نبردی از غرور
این سخن نشنودیی افسانه‌ای
زن‌صفت را نیست با این راز کار
پر دلی می‌باید و مردانه‌ای
مرغ این اسرار را در حوصله
از دو عالم می‌بباید دانه‌ای
گر ازین مویی چو شانه ره بری
شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای
گر برانند از دو عالم باک نیست
هست زین هر دو برون ویرانه‌ای
زان شرابی کان شراب عاشقانست
نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای
گر جهان آتش بگیرد پیش و پس
نیستم آخر کم از پروانه‌ای
خویش بر آتش زنم پروانه‌وار
یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای
شمع جمعم من که هر دم غیب پاک
می‌دهد عطار را پروانه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای
گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای
ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او
گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای
هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای
نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت
ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای
یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال
تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای
ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار
کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای
قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت
هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای
من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد
شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای
هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر
در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای
از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای
گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای
گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی
تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای
شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد
گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای
چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای
یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید
ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای
نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای
خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست
ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای
در دار ملک عشق خلیفه کسی بود
کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای
مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله
کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای
شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای
عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث
چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای
در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست
لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای
طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد
جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای
ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز
هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای
چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای
بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر
در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای
عطار در بقای حق و در فنای خود
چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی
تا به ابد رد شوی و بار نیابی
یک دم اگر بوی زلف او به تو آید
گنج حقیقت کم از هزار نیابی
لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش
تا ابد آن حلقه را شمار نیابی
هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو
لیک درین پرده پود و تار نیابی
حجله سرایی است پیش روی تو پرده
پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی
هرچه وجودی گرفت جمله غبار است
ره به عدم بر تو تا غبار نیابی
یافتن یار چیست گم شدن تو
تا نشوی گم ز خویش یار نیابی
غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی
گر نشوی آشنای او تو درین غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی
گر شودت ملک هر دو کون میسر
بگذری از هر دو و قرار نیابی
ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک
جز غم او ملک پایدار نیابی
گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم
زانکه ازین به تو غمگسار نیابی
هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن
ورنه به جان هیچ زینهار نیابی
می فکنی کار عشق جمله به فردا
می به نترسی که روزگار نیابی
پای به ره در نه و ز کار مکش سر
زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی
بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت
در همه عالم چو خواستگار نیابی
سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت
زانکه درین راه یک سوار نیابی
یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت
تا سر صد صد بزرگوار نیابی
تو نتوانی که راه عشق کنی قطع
کین ره جانسوز را کنار نیابی
چند روی ای فرید در پی آن گل
خاصه تو زان سالکی که خار نیابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری
الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری
کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی
گر زمانی خلوتی داری میان خار داری
تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی
عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری
همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی
همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری
در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی
زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری
در درون صومعه معیار داری هیچ نبود
در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری
گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی
لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری
تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی
غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری
دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را
در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری
ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را
تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری
عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی
می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری
دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم
نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی
در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی
عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد
تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی
گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی
تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی
گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک
کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی
گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت
لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی
گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی
ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی
گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم
هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی
یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت
مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی
ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم
هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی
کی نوازی پردهٔ عشاق چون عطار عاشق
تا تو زیر پردهٔ این غم چو زیر و بم نباشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
هر دمم مست به بازار کشی
راستی چست و به هنجار کشی
می عشقم بچشانی و مرا
مست گردانی و در کار کشی
گاهم از کفر به دین باز آری
گاهم از کعبه به خمار کشی
گاهم از راه یقین دور کنی
گاهم اندر ره اسرار کشی
گه ز مسجد به خرابات بری
گاهم از میکده در غار کشی
چون ز اسلام منت ننگ آید
از مصلام به زنار کشی
چون مرا ننگ ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی
بس که پیران حقیقت‌بین را
اندرین واقعه بر دار کشی
ای دل سوخته گر مرد رهی
خون خوری تن زنی و بار کشی
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی
آتش اندر دل ایام زنی
خاک در دیدهٔ اغیار کشی
بویی از مجمرهٔ عشق بری
باده بر چهرهٔ دلدار کشی
غم معشوق که شادی دل است
در ره عشق چو عطار کشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
گرد مه خط معنبر می کشی
سر کشانت را به خط در می کشی
عاشقانت را به مستی دم به دم
خرقهٔ هستی ز سر بر می کشی
بر بتان چین و ترکان چگل
از کمال حسن لشکر می کشی
جاودانی پای بنهاد از جهان
هر که را یک بوسه بر سر می کشی
جام می می‌نوشی و بر می زنی
وانگهی بر عقل خنجر می کشی
بیش شد عطار را اکنون غمت
زانکه با او باده کمتر می کشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
در ده می عشق یک دم ای ساقی
تا عقل کند گزاف در باقی
زین عقل گزاف گوی پر دعوی
بگذر که گذشت عمر ای ساقی
دردی در ده که توبه بشکستم
تا کی ز نفاق و زرق و خناقی
ما ننگ وجود پارسایانیم
از روی و ریا نهفته زراقی
ای ساقی جان بیار جام می
کامروز تو دست گیر عشاقی
تا باز رهیم یک زمان از خود
فانی گردیم و جاودان باقی
رفتیم به بوی تو همه آفاق
تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی
کس می نرسد به آستان تو
زیرا که تو در خودی خود طاقی
بس جان که بسوختند مشتاقان
بر آتش عشق تو ز مشتاقی
بنمای به خلق رخ که خود گفتی
با ما که تخلقوا به اخلاقی
عطار برو که در ره معنی
امروز محققی به اطلاقی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی
که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی
چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت
مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی
در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون
چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی
چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را
از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی
امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم
ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش تو دانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی