عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفت از عمرم ای پسر چل سال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا یکدم بگرد دل بر آئیم
دری پیدا کنیم از در درآئیم
تو ای فرخنده پی خضر ار بما راه
نمائی، ما نه با پا، با سر آئیم
چو ما باید در آئیم، ار تو این در
بروی ما ببندی، زان در آئیم
از اینسو گر بگردانی ره ما
بدان سو ما ز راه دیگر آئیم
اگر بنگاه تو عرش است ما را
پر و بالی بده تا با پر آئیم
متاعت را بهائی گر بود، ما
بجان و سر، نه با سیم و زر، آئیم
نه ننگ گوهر است ارما گدایان
بجست و جوی این گوهر بر آئیم
فتاده بار ما در گل بده دست
کز این گل یکقدم آنسوتر آئیم
گدائیم و بخاک پای تو سر
نهاده، تا شهانرا افسر آئیم
سر ما را تو گر بگیری از خاک
سر افرازان جان را سرور آئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آن لعل لب و دهان خندان
مپسند چنین خموش چندان
آخر نمکی بپاش از آن لب
بر ریش درون دردمندان
ما دیده بکس نمیگشائیم
چشم تو نموده چشم بندان
آن مست بگو چسان ربوده است
آرام و قرار هوشمندان
وصل تو وشوق آب و آتش
عشق تو و صبر مستمندان
با هجر تو گلشن است گلخن
با وصل تو گلشن است زندان
از عشق تو مست هوشیاران
در پای تو پست سر بلندان
از حسرت آن لبان حبیب
بسیار گزیده لب بدندان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ترک من نیمه شب از در با چراغ آید همی
تا بجوید بزم ما را در سراغ آید همی
صبحدم تا نیمه شب اندر پی کار خود است
چون شود نیمه شبش وقت فراغ، آید همی
می زده چشم و شکسته زلف و مخمور و خراب
سر زده در بزم یاران، با ایاغ آید همی
بر فروزد چهره اش چون گل ز تاب می چنانک
بزم ما از روی او چون صحن باغ آید همی
روی او چون لاله گردد بزم ما چون لاله زار
لاله دیدستی که او بی هیچ داغ آید همی
افتد از یکسو به دیگر سو زمستی هر طرف
وقت بشکن بشکن و شوخی و لاغ آیدهمی
شب ز مستی تا سحر خسبد ز عالم بیخبر
صبحدم از جام دیگر، تر دماغ آید همی
با دو چشم نیم مست افتان و خیزان در خمار
دست یاران گیردوزی دشت و راغ آید همی
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آن زلف سیه که خوشه خرمن تو است
چون هاله بگرد ماه، پیرامن تو است
آنرشته که پای بند دلها است چرا
سرگشته همیشه دست در گردن تو است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هر شب که دو سنبل تو آشفته شود
دو نرگس نیم مست تو خفته شود
آن مطلب ناگفته ما گفته شود
وان گوهر نا سفته تو سفته شود
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
از اهل خراسان سخن خیر مگو
آدم رخ و دیو شکل و اهریمن خو
چون خامه تهی مغز و دورنک و دوزبان
چون نامه سیه دل و چو زن شوهر بو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از هر کجا که گلبن، بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمان را
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
چون چشم جان گشادیم دیدیم آن دهان را
خورشید روی خود را، آن ماه می نماید
همچون هلال می بین، آن طاق ابروان را
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر دیده پاک داری بشناس گلرخان را
تو جبه ی بدن را، صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن میان را
او در میانه ی ما، ما در کنار اوئیم
عین الیقین شد آن سر، بگذر تو آن کمان را
حق دل رباید از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه میدار سودای دلبران را
دریای وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب می دان، در بحر مردمان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل چو شستم ز غیر نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب
عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب
در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب
واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب
کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد ونیک همه اوصاف می آید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
و گرنه قلب می مانی و آن صراف میآید
بلطف خویش خاکی را کند خورشید آنمه رو
از و در دنیی و عقبی همه الطاف میآید
ز چشم او بیاموزند خود علم نظر بازی
که از هر غمزه ی شوخش دو صد کشاف میآید
بهر جانب که رو آری نه بینی روی نیکو را
گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف میآید
چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی
ولی آوازه سیمرغ هم از قاف می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زلف تو شب به دیده دیدار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذره‌ها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گل‌عذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیم‌شب
در چین زلف آن بت عیار در رود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
همچو مه کو نور از خورشید انور میکشد
نقش اغیار و خیال یار از دل بر تراش
کین تجلی را دل پاک قلندر میکشد
مینماید روی چون خورشید از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روی چادر میکشد
کوهیا گردن جانست زانرو زلف خویش
دل کجائی برد از وی او اگر سر میکشد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
صبح صادق حجاب صانع شد
زلف بر روی یار مانع شد
شرح زلف و رخش بدانستم
دل درویش کان جامع شد
به مسمی کجا رسد هرگز
هر که از وی باسم قانع شد
در دل آفتاب و ماه نگر
لمعه ای زان جمال لامع شد
هم ز جان بشنود اناالحق را
دل که بگشاد گوش سامع شد
گفت قل یا عبادی آن حضرت
وصل او را دو کون طامع شد
دید کوهی حقیقت دل را
شرع را چون بجان مطامع شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
حق دمید اندر تن آدم نفس
زین جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملایک سر آدم را نهفت
کی زند حق پیش نامحرم نفس
حق از آن نفسی که در آدم دمید
زد ز جان عیسی مریم نفس
بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ
صبح چون زد نیر اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حی لایموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهیا تا چند از این قیل و مقال
پس مزن در پیش لا اعلم نفس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
از اضافات کرده ایم اسقاط
که نداریم در دو کون قراط
درجهان ساختم بنان جوی
فارغ از سبزه ایم و از جفزاط
جامه روح را بدوخت خدا
نه بمقراض و سوزن خیاط
موی پیشانیم چو حق بگرفت
در پی یار می روم به سباط
در ره وصل سالکان گفتند
هست دوزخ پل و بهشت صراط
همه پیغمبران بر این بودند
نوح ویعقوب و یوسف و اسباط
سوخت بر آتش فنا عارف
چوب مسواک و خرقه امشاط
به بهشتی فروخت یک گندم
هست شیطان ازین جهت خطاط
هر که او رفت در پی شیطان
در خطرها فتد از این خطواط
چون درآید بخانه دل دوست
نیست جانرا بغیر دوست بساط
پدر ماست آدم واحد
از حواز اد این همه اسباط
بسکه بستی خیال خال و خطش
کوهیا بی قلم شدی خطاط