عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
هر آن که از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تن‌هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده‌یی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی‌ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریری‌ست مانده بر جایی
چو مرده‌یی‌ست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌یی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزی‌ست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردش‌هاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
هر آنچه دور کند مر تو را ز دوست بد است
به هر چه روی نهی‌ بی‌وی ار نکوست بد است
چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت ازین پس بدان که پوست بد است
درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدان که بیضه ازین پس حجاب اوست بد است
به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بد است
فراق دوست اگر اندک است اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بد است
درین فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بد است
غزل رها کن ازین پس صلاح دین را بین
از آن که خلعت نو را غزل رفوست بد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟
فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟
تنور آتش عشق و زبانه را چه شده‌ست؟
به گرد آتش عشقش ز دورمی‌گردی
اگر تو نقرهٔ صافی میانه را چه شده‌ست؟
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمال یار و شراب مغانه را چه شده‌ست؟
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شده‌ست؟
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌یی؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟
در آن ختن که درو شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شده‌ست؟
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شده‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
مدرس ملکوت است و بر غیوب حفی‌ست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی؟
و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفی‌ست؟
رهی که جملهٔ جان‌ها به هر شبی بپرند
که شهر شهر قفص‌ها به شب ز مرغ تهی‌ست
چو مرغ پای ببسته‌ست دورمی‌نپرد
به چرخمی‌نرسد وز دوار او عجمی‌ست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پر است عالم خمشی
مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهی‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اگر مر تو را صلح آهنگ نیست
مرا با تو ای جان سر جنگ نیست
تو در جنگ آیی روم من به صلح
خدای جهان را جهان تنگ نیست
جهانی‌ست جنگ و جهانی‌ست صلح
جهان معانی به فرسنگ نیست
هم آب و هم آتش برادر بدند
ببین اصل هر دو به جز سنگ نیست
که بی‌این دو عالم ندارد نظام
اگر روم خوب است بی‌زنگ نیست
مرا عقل صد بار پیغام داد
خمش کن که فخر است آن ننگ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
فعل نیکان محرض نیکی‌ست
همچو مطرب که باعث سیکی‌ست
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکی‌ست
نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکی‌ست
جنس فرعون هر که در منی است
جنس موسی هر آن که در پاکی‌ست
از پی غم یقین همه شادی‌ست
وز پی شادی تو غمناکی‌ست
خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکی‌ست
خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آن که او خاکی‌ست
ما همه چون یکیم بی‌من و تو
پس خمش باش این سخن با کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را درو روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل است
علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقه‌اند در شکراب
از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر؟
باده‌یی را که حد و غایت نیست
هر که را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق وزان ولایت نیست
گر نه هر غنچه پردهٔ باغی‌ست
غیرت و رشک را سرایت نیست
مبتدی باشد اندرین ره عشق
آن که او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستی‌ات جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو
راعی‌یی جز سد رعایت نیست
بس بدی بنده را کفیٰ بالله
یکش این دانش و کفایت نیست
گوید این مشکل و کنایات است
این صریح است این کنایت نیست
پای کوری به کوزه‌یی برزد
گفت فراش را وقایت نیست
کوزه و کاسه چیست بر سر ره؟
راه را زین خزف نقایت نیست
کوزه‌ها را ز راه برگیرید
یا که فراش در سعایت نیست
گفت ای کور کوزه بر ره نیست
لیک بر ره تو را درایت نیست
ره رها کرده‌یی سوی کوزه
می‌روی آن به جز غوایت نیست
خواجه جز مستی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
آیتی تو و طالب آیت
به ز آیت طلب خود آیت نیست
بی رهی ور نه در ره کوشش
هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست
چون که مثقال ذرة یره است
ذره‌یی زله بی‌نکایت نیست
ذره‌یی خیر بی‌گشادی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست
هر نباتی نشانی آب است
چیست کان را ازو جبایت نیست؟
بس کن این آب را نشانی‌هاست
تشنه را حاجت وصایت نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
بر شکرت جمع مگس‌ها چراست؟
نکتهٔ لاحول مگس ران کجاست؟
هر نظری بر رخ او راست نیست
جز نظری کو ز ازل بود راست
اسب خسان را به رخی پی بزن
عشوه ده ای شاه که این روی ماست
عشوه و عیاری و جور و دغل
تو نکنی ور کنی از تو رواست
از تو اگر سنگ رسد گوهر است
گر تو کنی جور، به از صد وفاست
تیره نظر چون که ببیند دو نقش
جامه درد، نعره زند کین صفاست
چون که هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
کعبه چو از سنگ پرستان پر است
روی به ما آر، که قبله‌ی خداست
آن که ازین قبله گدایی کند
در نظرش سنجر و سلطان گداست
جز که به تبریز بر شمس دین
روح نیاسود و نخفت و نخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
پیش‌ترآ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بی‌عشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بی‌زینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازی‌ست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
باز به بط گفت که صحرا خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
سر بنهم من، که مرا سر خوش است
راه تو پیما که سرت ناخوش است
گر چه تاریک بود مسکنم
در نظر یوسف زیبا خوش است
دوست چو در چاه بود، چه خوش است
دوست چو بالاست، به بالا خوش است
در بن دریا به تک آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوش است
بلبل نالنده به گلشن، به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوش است
تابش تسبیح فرشته‌ست و روح
کین فلک نادره مینا خوش است
چون که خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور، دل یکتا خوش است
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا، که تماشا خوش است
گفت تماشای جهان عکس ماست
هم بر ما باش، که با ما خوش است
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوش است
زردی رو، عکس رخ احمر است
بگذر ازین عکس که حمرا خوش است
نور خدایی‌ست که ذرات را
رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوش است
رقص درین نور خرد کن کزو
تحت ثریٰ تا به ثریا خوش است
ذره شدی، باز مرو، که مشو
صبر و وفا کن، که وفاها خوش است
بس کن، چون دیده ببین و مگو
دیده مجو، دیدهٔ بینا خوش است
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
صبر مرا آینه بیماری است
آینهٔ عاشق غم خواری است
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاری است
آینه جویی‌ست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاری است
ور کلفی باشد عاریتی ست
قابل داروست و تب افشاری است
آینهٔ رنج ز فرعون دور
کان رخ او زنگی و زنگاری است
چند هزاران سر طفلان برید
کم ز قضا دردسری ساری است
من در آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهی جاری است
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
کین قلمی رفته ز جباری است
کور شو امروز که موسیٰ رسید
در کف او خنجر قهاری است
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
کین نه زمان فن و مکاری است
سبط که سرشان بشکستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداری است
خار زدی در دل و در دیده‌شان
این دمشان نوبت گلزاری است
خلق مرا زهر خورانیده‌یی
از منشان داد شکرباری است
از تو کشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماری است
هیزم دیگ فقرا ظالم است
پخته بدو گردد کو ناری است
دم نزنم زان که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاری است
خامش کن تا که بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواری است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
کیست در این شهر که او مست نیست؟
کیست درین دور کزین دست نیست؟
کیست که از دمدمهٔ روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست؟
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بستهٔ آن طرهٔ چون شست نیست؟
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که درین پست نیست؟
می‌نهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زان که ازین جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست؟
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره ازین گفت و گوی
کیست کزین ناطقه وارست نیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
خانهٔ دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقربقو در گرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهرهٔ مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینه‌یی کرد و برابر گرفت
زاینه صد نقش شد و هر یکی
آنچه مرو راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد
هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچه‌یی چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تف خور در گرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو
بنگر کین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید
کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد
بس که جهان جان سخنور گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو می‌گویم ز چرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ؟
زهره را دیدم همی‌زد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شب‌های چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فرو کن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخ‌ها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگر است
عکس آن ماه است در دریای چرخ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزی‌ست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترکتازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب‌روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کرو فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل؟
کار آن کسی دارد که او غرقابهٔ آن آه شد
چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاک است و خاکی می‌شود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یکسان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازی‌های خوش بیذوق رود فرزین شود
در سایهٔ فرخ رخی بیذق برفت و شاه شد
شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسی‌یی کو مظهر الله شد؟
شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفیٰ می‌رو طلب می‌کن صفا
کان شه ز معراج شبی بی‌مثل و بی‌اشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پردهٔ شب فارغی
لاشرقی و لاغربی‌یی اکنون سخن کوتاه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
گر جان عاشق دم زند آتش درین عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند مهتری شادی او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پردهٔ خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلیٰ گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوهٔ معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پورهٔ ادهم جهد بر عیسی مریم زند