عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
درد عشقت دامن جانم گرفت
بار دیگر غم گریبانم گرفت
در هوایش بس که میگریم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
دیده ام زلف پریشانی از آن
خاطر از عیش پریشانم گرفت
دشمن بد کیش گر تیرم زند
ترک ترک خویش نتوانم گرفت
بی رخ آن یوسف عیسی نفس
دل ز کنج بیت احزانم گرفت
مشتری ماهرو قدر مرا
زان نمیداند که ارزانم گرفت
جز بآب دیده ننشیند حسین
آتشی کاندر دل و جانم گرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
به حال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اینکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم به دامن گل
ز عندلیب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار امیدم به نوبهار بسوخت
ز سوز سینه ی مجروح من نشد آگه
مگر کسیکه چو من از فراق یار بسوخت
در این دیار من از بهر یار معتکفم
وگرنه جان حسین اندرین دیار بسوخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
دردا که دوست هیچ رعایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۰ - در بیان وفات کردن راجه جسرت در فراق رام
چو پیش آمد بران رای خردمند
ز عشق زن بلای هجر فرزند
ز روبه بازی این گرگ اخضر
پدر شد یوسف خود را برادر
ندانست این که بی دیدار محبوب
رود جانش بسان چشم یعقوب
ز حیرت در دهانش ماند انگشت
چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت
برای واپسین نظار هٔ رام
چو جان، آخر برآمد بر لب بام
به چشم خویش دید آن رفتنِ جان
چو نرگس، زار چشمش ماند حیران
گهی دیدن به رو اشکش روان شد
چو نور چشم، چشمش هم روان شد
چو شد نزدیک آن کز رفتن دور
ز چشم مست گردد باده مستور
دلش گشت از خمار هجر بیتاب
در آن بیتابی آمد آخرین خواب
نگه بر روی جانان بود دمساز
ک مرغ روحش از تن کرد پرواز
نشد پنهان هنوز از چشم خونبار
که روز زندگانی شد شب تار
چو هجر دوست نگذارد به تن جان
خوشا کو جان دهد در وصل جانان
دران جان دادنش حیرانی از چیست
که جانش رفت بی جان چون توان زیست
چو جسرت در فراق رام جان داد
ز غم در خان و مانش آتش افتاد
برت گریان به رسم خویش و آیین
مهیا ساخته تجهیز و تکفین
به دوش خویشتن برد آن جنازه
به طفلی دید برت این داغ تازه
به رسم هندوان در جای موعود
تلی آراسته از صندل و عود
ز عشقش آتشی کردند بس وام
چشاندند آن شراب صرف بی جام
ندانم عاشق از طالع چه اندوخت
به مرگ و زندگانی بایدش سوخت
شد آتش مجمر زر، جسم او عود
مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود
بران خاکستری از آتش دل
زدند آتش دو باره اهل محفل
خراب عشق گشت از شعله معمور
چو شمع از سوختن شد جمله تن نور
ازان آتش که عشق از دم برافروخت
اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت
تنش هم سوخت زان آتش چو جانش
به آبِ گنگ بردند استخوانش
حبابی گشت تاج کجکلاهی
هما را استخوان خوردند ماهی
مگر شه گشت شمشیر ظفریاب
که کارش بود با آن آتش و آب
خراب آباد گیتی کم خراج است
درینجا نقد هستی بی رواج است
ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار
برو چون شیر مردان جان نگهدار
دو ساغر دارد این نیلی خُم دون
یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون
ز بزم و دور آن پرهیز باید
که جام زهر و خون خوردن نشاید
کند تا ماتم رای یگانه
از آنجا برت باز آمد به خانه
زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش
چو آب زندگانی شد سیه پوش
چو نور دیده اش بود آن گزیده
سیه پوشیده همچون نور دیده
سپه یکسر سیه پوشید و گریان
شب آید چون شود خورشید پنهان
پریچهران به ماتم چهره خستند
چو خورشید و شفق در خون نشستند
به ماتم داشت مهر گیتی افروز
خسوف ماه و سیاره چهل روز
اگرچه برت سوگش داشت بسیار
کمک گفتم که چندان نیست در کار
چه در سوگ کسان باید نشس تن
مرا بر خود بسی باید گرستن
ندانم تا اگر خوانم به شیون
ندارم هیچ کس ای وای بر من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام
از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته
ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
نی از گریه است ضعف چشمم نه زدرد
این پرده بروی کار هجران آورد
هر خانه که صاحبش سفر کرد از آن
ناچار در آن غبار بنشیند و گرد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود
وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد
ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود
آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد
آزاد نگشت آنکه اسیر قفسی بود
عشق آمد و سودای گل و لاله ز سر رفت
زان شعله به تاراج شد ار خار و خسی بود
در عشق توام اشک به خون داد گواهی
هم ناله، که در واقعه فریادرسی بود
وقتی به هوس خواستمی بوی تو از باد
آنها همه گوئی که هوی و هوسی بود
شاهی که به هجران تو از ناله فرو ماند
بیچاره سگ کوی ترا همنفسی بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه کنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور
خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور
بگرد کوی تو گشتن هلاک جان منست
چو پر گشودن پروانه در حوالی نور
تنم چو موی شده، زرد و زار و نالانم
ز تاب حادثه، همچون بریشم طنبور
به سعی پیش تو قدری نیافتم، چکنم
که شرمسارم از این گفتگوی نامقدور
سروش غیب به شاهی خطاب کرد مرا
به بندگی تو در شهر تا شدم مشهور
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دلا تا ذوق هجران در نیابی
ز باغ وصل جانان بر نیابی
اگر در راه جانان جان ببازی
تمنای دل از دلبر نیابی
برغم من مکش بر دیگران تیغ
که چون من کشتنی دیگر نیابی
هوس داری چو شمع این سوز، لیکن
گر این سررشته یابی، سر نیابی
متاب از کوی جانان روی، شاهی
اگر یابی مرادی ور نیابی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت
غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت
بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ
بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت
چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف
که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت
بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید
که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت
شب فراق تو با روز حشر می مانست
کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت
امید هست که نقصان پذیردم غم دل
بدان دلیل که از غایت کمال گذشت
پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو
به لاغری تن زار من از هلال گذشت
ازین سپس نتواند کشید ابن یمن
بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت
جواب داد که بانگ نماز در باقی
نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز
جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز
ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او
صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز
هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد
گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز
جان من از وصل جانان بود با من آشنا
اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز
بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست
من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز
چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت
کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز
کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است
در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۸
دارم هوس وصل تو چندانکه مپرس
وان میکشم از هجر تو بر جان که مپرس
دل نزد تو میآید و من میگفتم
چندانش بپرس از من حیران که مپرس
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۷
پیوسته ز رویت ایمه مهر گسل
پروانه نور میبرد شمع چکل
گر خون دلم خوری حلالت کردم
لیکن نکنم هجر دلازار بحل
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
زلف را گو بمدارا دل من بازفرست
ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت
تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم
برزنم دست بابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم
نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن چیست که من از تو و عشق تو ندیدم
وان چیست که در هجر تو از تو نشنیدم
احسنت چنین کن همه خون دل من خور
کاخر بگزافت ز جهان بر نگزیدم
رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی
آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم
اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم
تا عاقبت از تو بچنین روز رسیدم
دل هم بستد نرگس جادوی تو وانگه
صد حرز فروخواندم و بر خویش دمیدم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
باز این دل سرگشته هجران پیمای
افتاد بدام عاشقی دیگر جای
احسنت چنین کن ایدل شیفته رای
تا سر ندهی ز دست منشین از پای