عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ای چون قدت نخاسته در جوی‌بار سرو
نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو
سروِ پیاده در چمنِ باغ دیده‌اید
چون تو چمن ندید و نبیند سوار سرو
ناممکن است و ممتنع این خود که هم چو تو
صیدِ دل ملوک کند در شکار سرو
بر سرو سیب نبود و شفتالوی و انار
بر سروِ تست هر سه زهی باردار سرو
هرگز نداشته‌ست زنخدانِ هم‌چو سیب
هرگز نداشته‌ست ز خونِ انار سرو
شیرین‌ترست بوسۀ تو از نباتِ مصر
هرگز نباتِ مصر کی آورد بار سرو
هیچِ دگر مگیر که دیده‌ست در جهان
نسرین‌بر و بنفشه‌خط و گل‌عذار سرو
بگرفت هم‌چو لاله ز جان جامِ مُل به دست
بنشست هم‌چو خرمنِ گل در کنار سرو
دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم
همواره ز آن خجل بود و شرم‌سار سرو
سرسبز و تازه‌روی بود در خزان از آن
می‌زیبدش که فخر کند بر چنار سرو
گر دعویِ ثبات کند دارد این قدم
با گرم و سرد ساخته مردانه‌وار سرو
بر راستی قامت چالاک و چست‌ِ دوست
این‌جا ردیف کرد نزاریِ زار سرو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
بادِ بهار می وزد بادۀ خوش گوار کو
بویِ بنفشه می دَمَد ساقیِ گل عذار کو
پردۀ نام و ننگِ من در سرِ بانگِ چنگ شد
تا رگِ چنگ برکشد مطربِ پرده دار کو
تنگ و سبویِ باز بین دیگِ سه پایه واطلب
هر چه بود ز بیش و کم ماحضری بیار کو
هم به کنارم افکند کشتیِ می ز بحرِ غم
تا به میان در افکنم کشتیِ می کنار کو
نقدِ حیات صرف شد در سرِ نسیه ای مگر
تا به مرادِ دل رسد مهلتِ روزگار کو
نقدِ حیات مختصر در سرِ انتظار شد
حاصلِ یک نظر مرا زین همه انتظار کو
جان و دلم فدایِ او هر دو جهان برایِ او
یک دلِ باخبر کجا یک قدم استوار کو
باغ و سرا و بوستان اسب و قبا و سیم و زر
دولت و عزّت و شرف این همه هست یار کو
گفت پدر نزاریا بیش مده ز دست دل
گفتمش ای پدر مرا بیش و کم اختیار کو
گر چه ز کُنجِ عافیت باز برون نیامدی
با تو قرار داده ام لیک مرا قرار کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
در ده علی الصباح به دفعِ خمار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
تهی ز می نتوان یافتن ایاغ مرا
به آفتاب نسب می‌رسد چراغ مرا
غم تو گر نکشد دامنم ازین کشور
چنان روم که نیابی دگر سراغ مرا
به ناز ناخن اهل ملامتم چه نیاز
چو گر مخونی غم تازه کرد داغ مرا
چو غنچه چند زیم تنگدل ز خاطر جمع؟
نسیم کو که پریشان کند دماغ مرا؟
دلم ز باد خزان تازه می‌شود قدسی
چه احتیاج نسیم بهار باغ مرا؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
داد گلبن در چمن یاد از گل‌افشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزل‌خوانی مرا
راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا
هر طرف هنگامه‌ای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا
کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا
جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا
کاش هر مویی مرا می‌بود چشم حیرتی
دیده تنها برنمی‌آید به حیرانی مرا
پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا
تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگی‌ست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا
اشک یعقوبم کند دیوانه بیت‌الحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا
ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا
ترک دفترخانه‌ام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا
زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دل دیوانه کی در گوش گیرد پند دانا را
حباب از خیمه نتواند که پوشد روی دریا را
ملک در موسم گل آروی جام می دارد
چرا چون دیو باید داشتن در شیشه صهبا را؟
به چشم خون‌فشان رفتم ز شهرستان برون روزی
چو جیب غنچه پر کردم ز گل دامان صحرا را
نسیمی نگذرد بر شاخ گل در گلشن کنعان
که خاری نشکند در سینه از غیرت زلیخا را
در آب دیده چون گرداب از آن بر خویش می‌پیچم
که سودای که یا رب در خروش آورده دریا را
مرا قید محبت زندگی وارستگی مرگ است
به سر افتم چو سرو از گل برون آرم اگر پا را
سر کوی محبت تنگ باشد بر هوس‌ناکان
فضای شهر زندان می‌نماید اهل صحرا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
کجا در غربتم یک همدم دیرین شود پیدا؟
به جز شمعم که گاهی بر سر بالین شود پیدا
به گوش منصفان کافی بود صاحب طبیعت را
اگر در صد غزل یک مصرع رنگین شود پیدا
قیامت باشد آن روزی که خورشید و نگار من
ز یک سو آن شود طالع ز یک سو این شود پیدا
اگر از تیشه فرهاد کس آیینه‌ای سازد
عجب دارم در آن جز صورت شیرین شود پیدا
پریشان زلف و می در دست و مژگان بر سر شوخی
که را ماند به جا دین چون به این آیین شود پیدا؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دلی که عشق نکردش چو لاله داغ کجاست
خبر دهید که فانوس بی‌چراغ کجاست
به دیده خون ز دلم دیردیر می‌آید
کسی که زود کند باده در ایاغ کجاست
هزار داغ به دل دارم و نمی‌دانم
ز بی‌خودی که مرا دل کجا و داغ کجاست
نظاره گل و فریاد عندلیب خوش است
دلم گرفته ز مجلس، بهار و باغ کجاست
نسیم عافیت از ملک ما نمی‌خیزد
به کشوری که غمت ره برد، فراغ کجاست
طریق عشق تو بی خون دیده نتوان رفت
چو روز من شده تاریک ره چراغ کجاست
به کوی تیره‌دلان جا نکرده‌ام قدسی
درین چمن که منم آشیان زاغ کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
به گریه سحر و آه شب دلم شادست
چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست
فسردگی به دل بوالهوس میاموزید
که مرده در روش آرمیدن استاد است
خیال زلف تو ننشسته هرگز از پرواز
مگو که مرغ هوایی ز قید آزاد است
چو ترکش تو ز پیکان پرست دیده من
نیم گر آینه چشمم چرا ز فولادست؟
چو غنچه سر به گریبان کشد همیشه ز شرم
کسی که گردنش از قید عشق آزاد است
نشد ز سلسله ما برون گرفتاری
درین قبیله مگر عشق وقف اولادست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
تا آفت غم لازمه طبع شراب است
می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت
آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
کفرست تهی‌کاسگی باده‌پرستان
خالی چو شد از می قدحم، دیده پر آب است
مرغی که برد نامه من ، صورت حالش
نقشی‌ست که بر پنجه پرخون عقاب است
اسباب تماشای جمال تو نگنجد
در خانه چشمی که به اندازه خواب است
در بحر غمت گشت فنا هرکه نفس زد
این شیوه درین ورطه نه مخصوص حباب‌ است
قاصد چو برد نام تو سوزد دل ما را
پروانه ما از خبر شمع، کباب است
نگرفت وطن در دل قدسی غم دنیا
این خانه نشد جغدنشین، گرچه خراب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
زلفت بود به کام، دلی را که داغ نیست
در کار شبروان گرهی چون چراغ نیست
هر شب گل چراغ بهار دگر کند
بلبل گمان مبر که ز پروانه داغ نیست
چون غنچه برنیاورد از شرم سر ز جیب
زان بوی طره هرکه پریشان دماغ نیست
در باغ عشق برگ معیشت مگو نماند
گل هم به چشم مرغ چمن کم ز داغ نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگ‌دلان بی‌خبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
هر سر موی من از دود تو در فریاد است
ناله‌ام نغمه نی نیست که گویی بادست
دیده بی‌نور شود گر نکنم گریه چو شمع
مردم چشم مرا خانه ز سیل آباد است
تندی خوی تو از تاله فرو بسته لبم
ورنه حیثیت مرغان چمن فریادست
برگ سبزی به چمن کو که نشوید ابرش؟
بر خط سبز مکن تکیه که سرو آزادست
بر سر چارسوی عشق هنرمندانند
هرکه شاگردی این طایفه کرد استادست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ایام بهارست و هوای چمنم نیست
شادم به غمت ذوق گل و یاسمنم نیست
گر شور قیامت شود از خاک نخیزم
چون غنچه سر نشو و نما در کفنم نیست
چون گلشن تصویر، گلم بوی ندارد
با آنکه گل ساخته‌ای در چمنم نیست
چون عکس در آیینه گهی، گاه در آبم
بیرون ز دل صاف‌ضمیران وطنم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پیوسته فکر وصل بتان پیشه من است
کوتاه‌تر ز فکر من اندیشه من است
سنگی اگر به شیشه برد راه سنگ اوست
گر شیشه‌ای به سنگ خورد شیشه من است
زحمت ندید مورچه‌ای زیر پای من
کاین پای نیست، چوب ته تیشه من است
هرجا نهال مهر و محبت شود بلند
چون نیک بنگری ز رگ و ریشه من است
کی آشنا بود دل هرکس به درد عشق
قدسی به من گذار که این پیشه من است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
از ضعف، ناله‌ام به سراغ اثر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پی‌اش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّاره‌ام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بی‌خطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پرده‌در
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که می‌برد؟
صد نامه‌آور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
قضا ز خانه چو رختم بر آستانه نهاد
بر آستان تو چشمم بنای خانه نهاد
حدیث عشق تو افسانه گشته در همه جا
از آن دلم همه جا گوش بر فسانه نهاد
میانه گل و بلبل که مو نمی‌گنجد
چگونه شد که صبا پای در میانه نهاد
کمند جذبه صیاد خویش را نازم
که دام زلف نه بر اعتماد دانه نهاد
نگشت جمع دمی زلفش از پریشانی
نسیم خاست ز جا گر ز دست، شانه نهاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد
باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزه‌گرد
عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
بر گل و شمعم نظر در گلشن و محفل بس است
بیش ازین نتوان وبال بلبل و پروانه شد
تا ابد محروم ماند از لذت دام و قفس
هرکه چون مرغ سرایی، صید آب و دانه شد
بوستان عشق، آب از چشم مجنون خورده است
هرکه بر سر زد گلی زین بوستان دیوانه شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
کسی چگونه دلم را پی سراغ شود
که در سراغ دلم خضر بی‌دماغ شود
هلاک مشرب پروانه‌ای شوم که چو صبح
تمام زندگی‌اش صرف یک چراغ شود
فراق روی بتان را طبیعت اجل است
که یک فتیله چو سوزد هزار داغ شود
فرشته‌خوی کند عشق، دیوسیرت را
به گلخن ار گذرد بوی عشق، باغ شود
اگر به گلشن کوی تو بگذرد یک بار
نسیم، باعث ترتیب صد دماغ شود