عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ وفات مرحوم حاجی غلامحسین
هر که قدم زد چو غلامحسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۱ - و برای او
لم یا قوم تریدرن ببغی و فساد
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابی‌واسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بی‌کس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه می‌زد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
مردم از تیر بلابت امتحانم می‌کنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم می‌کنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم می‌کنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم می‌کنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم می‌کنی
از تجلی‌های نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم می‌کنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم می‌کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
هر که در راه تو اول قدم از خویش برید
هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید
هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت
میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید
به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت
بی طلب نیز نشانت به شنید و نه بدید
همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست
همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
زاهد از صومعه گر رخت بکوی تو کشید
ما نخواهیم در آن کوی به جز درد کشید
آنکه آسان شمرد این همه خون خوردن ما
دور از آن روی مگر شربت هجری نچشید
تا دل ریش پر از درد طلب بافت کمال
بافت هر گونه دوائی که ازو میطلبید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
هرگز ز زلف خویان بوی وفا نباید
گر تو شنیدی این بو باری مرا نیاید
مشتاق پای بوسم زآن بر سرم نباتی
منعم ز بیم خواهش پیش گدا نیاید
دی گفته ای به تحفه آرید سر بر این د
عاشق به سر بیابه آنجا اما به پا نیاید
پیش تو بهر نام است آمده شد رقیبان
دور از خدا، به کعبه بهر خدا نباید
گر خرمیم و خندان از عمر نشریم آن
روزی که از تو ما را درد و بلا نباید
عاشق نخواست دنی از دوست بلکه عقبی
حرص و لئیم طبعی از پادشاه نیاید
نطع کمال خوشتر از فرش پادشاهان
کز پوریای رندان بوی ریا نیاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
از سودای سر زلف چو زنجیر
شدم دیوانه من مجنون چه تدبیر
مریدی قدر این معنی بداند
که روزی کرده باشد خدمت پیر
از آن دارم هوای سرو قدت
که غیر از راستی زرق است و تزویر
بود مأوای پیکان تو جانم
اگر بر دل زنی ز آن غمزه صد تیر
اگر نقاش دیدی نقش رویت
کجا کردی دگر دعوی تصویر
چو عود از آتش شوقت به آهنگ
گهی بم باشدم ناله گهی زیر
بادام زلف تو مستی در افتاد
از پا افتاده ام از راه بر گیر
کمال از وصل او در عیش میباش
بگو حاسد در این اندوه می میر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور
منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور
نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور
ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور
عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور
ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس
میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس
جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد
این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس
گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند
از پیش او نخواهد رفتن کسی ازین پس
گونی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی
گو جان تشنه ما زین آرزو به لب رس
دور از نو ما غریبان گر بی کسیم شاید
چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس
عکس جمالت افتد گه گه بکوی دلها
چون پرتو تجلی بر وادی مقدس
زید کمال خرقه بر قامتی که آید
در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
لاابالی را اگر سامان نباشد گو مباش
بت پرستی را اگر ایمان نباشد گر مباش
دیگری گر بر سر جان میکشد خود را رواست
من بجانان زنده ام گر جان نباشد گو مباش
کار وصل او اگر آسان برآید دولتی ست
ورنه گر کار دگر آسان نباشد گو مباش
چون نمیخواهم که باشم یکزمان بی درد او
با چنین دردی گرم درمان نباشد گو میاش
عاشقان را چون بدردی ذوق عالم حاصل است
در جهان گر چشمه حیوان نباشد گو مباش
اگر بظاهر دشمنی با ما و در دل دوستی
من بدین راضی شدم گر آن نباشد گو مباش
بر گدا و پادشا چون رنج و راحت بگذرد
گر گدا را نعمت سلطان نباشد گو مباش
گر کمال از عشق رویش بی سروسامان شده ست
عاشقان را گر سر و سامان نباشد گو مباش
بر سر میدان عشق این نفس کافر کیش را
می کشم گر لایق قربان نباشد گو مباش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
می میرسد از باغ به خدمت برسیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
باز در آن کو گذری بافتم
بر درش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری بافتم
جان و سر و دبده چه داریم دوست
از همه چون دوسری بافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که ترا بیجگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دله خبری یافتم
دلش شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
شاه مرغانم سوی تخت سلیمان می پرم
صید من عشق است و دل پیر و عنایت رهبرم
صورت ما نا بدلی ژنده پوشان شد بدل
نسخه ها بردند نقاشان چین از پیکرم
بی خط و کلک و ورق روشندلان بر خوانده اند
آیت نور السماوات از ضمیر انورم
دیگران جان میکنند از حسرت مال و منال
من به ملک نیستی امروز جان می پرورم
تا حمایت یافتم اندر جوار مصلحت
در میان اهل عرفان من کمال مظهرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
عید می آید و وقتست که در مه نگریم
پرده برگی که از مه به تو مشتاق تریم
از جمال تو که عیدست و به همه ماند راست
گر گماریم نظر بر به نو کج نظریم
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید
پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
سر زلفت شب قدرست و غنیمت شب قدر
یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم
ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن
که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم
پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز
به حق روزه کز آن و لوله با دردسریم
روزه خوردیم و فسم هم به نماز تو کمال
که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
بار هر چند به ناحق طلبه آزارم
گر ازوه باشدم آزار ز حق بیزارم
اگر اندیشه از حرمت خونم نکند
به حق و حرمت باری که به آن هم بارم
با خیالش چو حکایت کنم از چشم پر آب
گوش دارید که در می چکد از گفتارم
دل از آن روی چو مه روی به ایمان آورد
ورنه میکرد ز زلفش هوس زنارم
بوسه بر لب شیرین تو دارم دعوی
تو من خام طمع بین که چه دعوی دارم
گفت در غم ما حال تو چونت کمال
به جگر تشنه به دل خسته به تن افگارم
تا نوشتم صفت روی تو در دفتر خویش
بوی گل میشنود از ورق اشعارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
چه خوش است از تو بوس بخوشی نیاز کردن
زلب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب از آن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
بسؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید بگدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بیتو
چو قیامت است باید در خلا باز کردن
بسجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس از آن نماز کردن
ز در تو عاشقان را بحرم کجا کشد دل
چو نو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو کئی کمال باری که بساط قرب جوئی
بحد گلیم باید پی خود دراز کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
عشق حالیست که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جهین
مرغ فردوس درین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند بدین
مفلسی عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدن حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بجز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
بر سر راه طلب بافت گدانی گهری
یعنی از اهل دلی بیسرو پائی نظری
دی رسید از حرم وصل خطابیم بگوش
حلقه ای گر بزنی بر تو گشایند دری
دل که بر وی گذری می کند اندیشه غیر
نه دل است آه به حقیقت که بود رهگذری
دیده و دل دو حریمند که در هر دو حریم
جز خیال رخ او بار نیابد دگری
بی عنایت بسوی دوست قدم تا ننهی
که بجانی نرسی جز به چنین راهبری
یارب آن جان که جهان گمشده اوست کجاست
که ازو نی خبری بافت کسی نی اثری
با خبر نیست ازو میچکس الآ چو کمال
بیخودی دل شده ای از دو جهان بیخبری