عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱
ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۳
عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد
گل من شود و از لب فریاد چکد
آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق
قطره خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید بجهان ذره از نور علی
چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد
گل من شود و از لب فریاد چکد
آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق
قطره خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید بجهان ذره از نور علی
چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۸
بیا و جام زرینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود باشاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا میتوان با بربط و نی
برغم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود باشاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا میتوان با بربط و نی
برغم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۳
یارب آنمه کیست کز نو سوی بازار آمده
کش هزاران هر سو خریدار آمده
اینهمه جوش و خروش عندلیبان از چه روست
سرو گلرخسار من گویا بگلزار آمده
چیست آنخال سیه در زیر زلف آن صنم
هندوی سحرآفرینی بهر زنار آمده
اینهمه نقش غریب و رنگهای مختلف
جمله یکمو جست کز آن بحر زخار آمده
خود نموده در لباس حسن لیلی جلوه گر
خود شده مجنون و لیلی را طلب کار آمده
از لب منصور کرده سر وحدت آشکار
خود اناالحق گفته فاش و برسر دار آمده
تا نماید رهرو انرا طریقت رهبری
از فروغ عین و لام و یا پدیدار آمده
کش هزاران هر سو خریدار آمده
اینهمه جوش و خروش عندلیبان از چه روست
سرو گلرخسار من گویا بگلزار آمده
چیست آنخال سیه در زیر زلف آن صنم
هندوی سحرآفرینی بهر زنار آمده
اینهمه نقش غریب و رنگهای مختلف
جمله یکمو جست کز آن بحر زخار آمده
خود نموده در لباس حسن لیلی جلوه گر
خود شده مجنون و لیلی را طلب کار آمده
از لب منصور کرده سر وحدت آشکار
خود اناالحق گفته فاش و برسر دار آمده
تا نماید رهرو انرا طریقت رهبری
از فروغ عین و لام و یا پدیدار آمده
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۵
بیا و ساغر کامم لبالب کن ز می ساقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۵
زهی روی تو خورشید جهانتاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۶
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۵
هر سحر کز آن دو چشم جادوست
صد معجزه با کرشمه با اوست
کی ماه ز طلعت تو تابان
کی سرو ز قامت تو دلجوست
چشم سیهت بسرمه سائی
رشک دو هزار چشم جادوست
عالم شود ار ز اشک من آب
غم نیست تراکه آتشت خوست
نه پوست شناسم و نه مغزی
تا عشق تو مغز گشت و من پوست
شب تا سحرم کبوتر دل
بر بام و درت بذکر یاهوست
گر گوهر نظم نور بینی
گوئی بیقین در سخنگوست
صد معجزه با کرشمه با اوست
کی ماه ز طلعت تو تابان
کی سرو ز قامت تو دلجوست
چشم سیهت بسرمه سائی
رشک دو هزار چشم جادوست
عالم شود ار ز اشک من آب
غم نیست تراکه آتشت خوست
نه پوست شناسم و نه مغزی
تا عشق تو مغز گشت و من پوست
شب تا سحرم کبوتر دل
بر بام و درت بذکر یاهوست
گر گوهر نظم نور بینی
گوئی بیقین در سخنگوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۷
سروی چو قدت جلوه کنان گه بچمن خاست
کز جلوه چو گلزار همه شهر بیار است
گل گر چه بود خرم و زیبا و دلارام
چون روی دلارای تو کی خرم و زیباست
تا صنع خدا جمله بیکباره به بینند
خلقی شده ناظر بجمالت ز چپ و راست
چون عشق بصد پرده نهانش نتوان کرد
این حسن و ملاحت که ز رخسار تو پیداست
صد خار جفا بیند و بر گل نکند باز
بلبل که ز عشق رخ گل واله و شیداست
نگذاشت مرا هیچ بدل صبر و نه طاقت
بازوی قوی پشت غمت بسکه تولاست
منظور بجز نور حق از روی تواش نیست
چون نور کسیرا که نظر روشن و پیداست
کز جلوه چو گلزار همه شهر بیار است
گل گر چه بود خرم و زیبا و دلارام
چون روی دلارای تو کی خرم و زیباست
تا صنع خدا جمله بیکباره به بینند
خلقی شده ناظر بجمالت ز چپ و راست
چون عشق بصد پرده نهانش نتوان کرد
این حسن و ملاحت که ز رخسار تو پیداست
صد خار جفا بیند و بر گل نکند باز
بلبل که ز عشق رخ گل واله و شیداست
نگذاشت مرا هیچ بدل صبر و نه طاقت
بازوی قوی پشت غمت بسکه تولاست
منظور بجز نور حق از روی تواش نیست
چون نور کسیرا که نظر روشن و پیداست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۸
باده عشق تو امروز نه در جام منست
کز ازل تا به ابد باده انعام منست
طعم حنظل بدهن با شکرم هر دو یکیست
بسکه تلخ از غم شیرین دهنان کام منست
صبر و آرام و قرارم همه از دل بربود
جلوه روی نگاری که دلارام منست
چون کنم حرف غمش بر ورق چهره رقم
چشم نمناک دوات و مژه اقلام منست
زآبنوس خط و عاج ز نخش خاتم بند
مجری صبح من و مجمره شام منست
رشته نظم در از لفظ بصیادی طبع
اینره صید سخن دانه و آن دام منست
شام وصلش که سرانجام نشد روز بنور
در چنین تیره شبرنگ سرانجام منست
کز ازل تا به ابد باده انعام منست
طعم حنظل بدهن با شکرم هر دو یکیست
بسکه تلخ از غم شیرین دهنان کام منست
صبر و آرام و قرارم همه از دل بربود
جلوه روی نگاری که دلارام منست
چون کنم حرف غمش بر ورق چهره رقم
چشم نمناک دوات و مژه اقلام منست
زآبنوس خط و عاج ز نخش خاتم بند
مجری صبح من و مجمره شام منست
رشته نظم در از لفظ بصیادی طبع
اینره صید سخن دانه و آن دام منست
شام وصلش که سرانجام نشد روز بنور
در چنین تیره شبرنگ سرانجام منست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۹
گرم ز زلف سیاه تو دست کوتاهست
کمند یاد تو پیوند جان آگاهست
هزار بادیه گر بیش آیدم همراه
چه غم ز سختی و سستی که دوست همراهست
چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست
بجای پا رود از سر کسیکه در راهست
اگرچه دشمن خونخوار در قفا شیر است
ولی چو دوست توئی پیش رو چو روباهست
دلم ربوده زلیخاوشی که صد یوسف
اسیرش از زنخ دلفریب در چاهست
زهی جمال که از پرده چون نماید رو
حجاب چهره خورشید و طلعت ماهست
چو نور قصه همیگویمش ز زلف دراز
ولی چه سود که عمر عزیز کوتاهست
کمند یاد تو پیوند جان آگاهست
هزار بادیه گر بیش آیدم همراه
چه غم ز سختی و سستی که دوست همراهست
چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست
بجای پا رود از سر کسیکه در راهست
اگرچه دشمن خونخوار در قفا شیر است
ولی چو دوست توئی پیش رو چو روباهست
دلم ربوده زلیخاوشی که صد یوسف
اسیرش از زنخ دلفریب در چاهست
زهی جمال که از پرده چون نماید رو
حجاب چهره خورشید و طلعت ماهست
چو نور قصه همیگویمش ز زلف دراز
ولی چه سود که عمر عزیز کوتاهست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۴
ای روشنی چشم مرا روی تو باعث
وی تیره گی بخت مرا موی تو باعث
دیوانگی و شورش و آشفتگیم را
شد سلسله حلقه گیسوی تو باعث
بیمار غمت چند بود در دل شب ها
بر سوزش آهم شرر خوی تو باعث
هر سحر که سر میزند از غمزه خوبان
باشد همه را نرگس جادوی تو باعث
هم بر گره رشته زنار بتان را
تاب و شکن طره هندوی تو باعث
هم برگل رنگین ز شمیم خوش گلزار
نسرین گل و غالیه موی تو باعث
هم سرو روان را بخرامیدن موزون
رفتار خوش قامت دلجوی تو باعث
در کعبه و در میکده محراب و صنم را
بر جلوه گریها خم ابروی تو باعث
چون نور مرا بر گهر سلک تجلی
پیوسته فروغ رخ نیکوی تو باعث
وی تیره گی بخت مرا موی تو باعث
دیوانگی و شورش و آشفتگیم را
شد سلسله حلقه گیسوی تو باعث
بیمار غمت چند بود در دل شب ها
بر سوزش آهم شرر خوی تو باعث
هر سحر که سر میزند از غمزه خوبان
باشد همه را نرگس جادوی تو باعث
هم بر گره رشته زنار بتان را
تاب و شکن طره هندوی تو باعث
هم برگل رنگین ز شمیم خوش گلزار
نسرین گل و غالیه موی تو باعث
هم سرو روان را بخرامیدن موزون
رفتار خوش قامت دلجوی تو باعث
در کعبه و در میکده محراب و صنم را
بر جلوه گریها خم ابروی تو باعث
چون نور مرا بر گهر سلک تجلی
پیوسته فروغ رخ نیکوی تو باعث
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹
درآمد از درم مه خلعتی دوش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
بپایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
بعالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آنزلف و بنا گوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
بپایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
بعالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آنزلف و بنا گوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶
اکنون که بطره ات اسیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هرچند که ذره و حقیرم
باخاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
درخلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده مهر تو خمیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هرچند که ذره و حقیرم
باخاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
درخلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده مهر تو خمیرم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۶
نه تنها منزل او شد دل من
که شد بر درگه او منزل من
چو طفلان خفته نالان در سحرگاه
بپهلوی غمت هرشب دل من
چگویم زان لب شیرین که لعلش
بود پیوسته نقل محفل من
ز قتلم چند بارت دست و دامان
بخون آغشته دارد قاتل من
زتابوت اجل آخر چه پرسم
که هست آن نافه و این محمل من
نروید از مزارم جز گل عشق
ز بس عشقش سرشته در گل من
دراین ظلمت سرا نبود بر نور
حجابی غیر هستی حایل من
که شد بر درگه او منزل من
چو طفلان خفته نالان در سحرگاه
بپهلوی غمت هرشب دل من
چگویم زان لب شیرین که لعلش
بود پیوسته نقل محفل من
ز قتلم چند بارت دست و دامان
بخون آغشته دارد قاتل من
زتابوت اجل آخر چه پرسم
که هست آن نافه و این محمل من
نروید از مزارم جز گل عشق
ز بس عشقش سرشته در گل من
دراین ظلمت سرا نبود بر نور
حجابی غیر هستی حایل من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۸
دگر دل پای بست دیگرش بین
هوای عشقبازی در سرش بین
همه سرگشته از سودای عشقت
بسر سودای عشق دیگرش بین
ز عشق نامسلمانی شده غرق
صف مژگان و چشم کافرش بین
گواه عشق در شرح محبت
رخ زرد و سرشک احمرش بین
ز زخم چون خودی پر خون و مجروح
دل صد پاره غم پرورش بین
بمعشوقی و حسن آشوب خلقی
بعشق عاشقی بی یاورش بین
چو نور از عشق گلروئی گل افشان
ز خوناب جگر چشم ترش بین
دگر آشفته بر قتل منش بین
بخون تشنه دست و دامنش بین
هزاران لاله حمرا بدامن
زداغ سرخی خون منش بین
ز موی مشکفام و روی زیبا
بشام تیره صبح روشنش بین
بعارض غیرت خورشید گردون
بقامت رشک سرو گلشنش بین
برغم عاشقان شب تا سحرگاه
به پهلوی رقیبان خفتنش بین
چو نور ار بایدت درج معانی
بر الماس بیان در سفتنش بین
هوای عشقبازی در سرش بین
همه سرگشته از سودای عشقت
بسر سودای عشق دیگرش بین
ز عشق نامسلمانی شده غرق
صف مژگان و چشم کافرش بین
گواه عشق در شرح محبت
رخ زرد و سرشک احمرش بین
ز زخم چون خودی پر خون و مجروح
دل صد پاره غم پرورش بین
بمعشوقی و حسن آشوب خلقی
بعشق عاشقی بی یاورش بین
چو نور از عشق گلروئی گل افشان
ز خوناب جگر چشم ترش بین
دگر آشفته بر قتل منش بین
بخون تشنه دست و دامنش بین
هزاران لاله حمرا بدامن
زداغ سرخی خون منش بین
ز موی مشکفام و روی زیبا
بشام تیره صبح روشنش بین
بعارض غیرت خورشید گردون
بقامت رشک سرو گلشنش بین
برغم عاشقان شب تا سحرگاه
به پهلوی رقیبان خفتنش بین
چو نور ار بایدت درج معانی
بر الماس بیان در سفتنش بین
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چو سنبل پیچ و تابم مو بمو از پیچش مویی
چو گلبن خارخارم پای تا سر از گل رویی
بمژگان دشمنم کاندر میان عاشق و معشوق
چو کوهی در نظر باشد حجاب هر سر مویی
ندیدم بی تو من گلشن ولی گل دیدگان گویند
که بیروی تو گلها را نه رنگی هست و نه بویی
چه خامیهاست در طبعم که عشق خانمانسوزم
پس از صد سوختن دارد سپند آتشِ خویی
بهار عمر چون آب روان بگذشت طالع بین
که ننشستیم با سرو روانی بر لب جویی
بتنگ آمد دل از وارستگی یارب نصیبم کن
خم زلفی، کمند کاکلی زنجیر گیسویی
ببین فیّاض اقبالم که با چندین تنکرویی
جواب هر دو عالم دادهام از چین ابرویی
چو گلبن خارخارم پای تا سر از گل رویی
بمژگان دشمنم کاندر میان عاشق و معشوق
چو کوهی در نظر باشد حجاب هر سر مویی
ندیدم بی تو من گلشن ولی گل دیدگان گویند
که بیروی تو گلها را نه رنگی هست و نه بویی
چه خامیهاست در طبعم که عشق خانمانسوزم
پس از صد سوختن دارد سپند آتشِ خویی
بهار عمر چون آب روان بگذشت طالع بین
که ننشستیم با سرو روانی بر لب جویی
بتنگ آمد دل از وارستگی یارب نصیبم کن
خم زلفی، کمند کاکلی زنجیر گیسویی
ببین فیّاض اقبالم که با چندین تنکرویی
جواب هر دو عالم دادهام از چین ابرویی
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷۷