عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به گلستان هزار نرگس شهلا
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۹
ای که بر آینه از رخ صورت جان کرده ای
آب را از رخ محل صورت آسان کرده ای
خویشتن بینی مگر ای یار کاندر آینه
خویشتن بین گشته ای تا صورت جان کرده ای
چون نمی یارد کسی گل چیدن از رخسار تو
پس برای زینت خویش آن گلستان کرده ای
معجز است این نی که سحری آشکار آورده ای
کاندر آن صد سامری را بیش حیران کرده ای
عاشقان از درد و حسرت لب به دندان می گزند
تا تو در لب کام خضر از ناز پنهان کرده ای
خضر خطت تا قرین آب حیوان آمده ست
بس سکندر را کاسیر درد حرمان کرده ای
شد دلم چون گوی سرگردان میدان هوس
تا تو از عنبر به گرد ماه چوگان کرده ای
با چنین چوگان به قصد صد هزاران دل چو گوی
برسر میدان حسن آهنگ جولان کرده ای
بر لبت خالیست همچون دانه ای کافکنده ای
بر رخت زلفی که دام صد مسلمان کرده ای
عاشقم اهل خراسان را بدان رغبت که تو
خویشتن را قبله اهل خراسان کرده ای
بس فروزان طلعتی چون شمع مانا یک شبی
خدمت خلوتگه دستور ایران کرده ای
عز دین طاهر که آثار کمالش ظاهر است
آنکه ذاتش همچو نام از کنج نقصان طاهر است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ای قد خوش تو سرو شاداب حیات
لعل لب تو چشمه نایاب حیات
با قد تو باد در کف سرو چمن
با لعل تو خاک بر سر آب حیات
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
زلف تو که خون ریختن آئین دارد
کفریست که رونق دوصد دین دارد
خاقان به جهان بیش زیک چینش نیست
آن هندوی زلف تست و صد چین دارد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ماه دندان طلا
هر مراد و آرزوئی، کاندرون قلب ماست
دارویش اندر دهان آن مه دندان طلاست
من مریض عشقم ای جانان و با جان طالبم
آن لب و دندان که بر هر درد بی درمان دواست
بوالعجب انگشتری تشکیل دادست آن دهان
حلقه اش یاقوت سرخست و نگیندانش طلاست
کیمیاگر در تلاقی هر چه را سازد طلا
پس لب این ماه بی تردید و شبهت کیمیاست
برکشیده چشم ترکش، تیغ ابرو در «فرونت »
این کماندان صفش مژگان و فرمانش بلاست
آسمان در پیشگاه ماه من، ماه تو چیست
ماه ما از هر چه پنداری به از ماه شماست
ماه ما اندر صف خوبان صاحب منصب است
ماه تو در رتبه اش تا بینی استاره هاست
ماه تو اندر پناه جذبه استاره ایست
چاره استاره هایش شانه های ماه ماست
ماه تو رخشان ز خورشیدست و ماه ما ز خویش
نسبت ماه من و تو، نسبت خلق و خداست
ای صبا با او بگو این بیت خواجه گفته است
گر بخواهی حرمت خواجه به جای آری بجاست:
«عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید» گو چه فرمان شماست؟
غیر (عشقی) مقصد ما از وصالت هیچ نیست
هرکه جز این حدس، حدسی می زند حدسش خطاست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
به توان گفتن کدامین عضو از اعضای تو
خوب‌تر از یکدگر باشند سرتا پای تو
بر نتابد رنگ شرک مدعی عشق غیور
بر سر آن کوی جای ما بود یا جای تو
رخ بپایت سوده جا دارد کشد هر دم بخاک
افسر خورشید را از رشک نقش پای تو
جای نازت با رقیبان است هر دم صد نیاز
هست گویا خاصه از بهر من استغنای تو
زان ننالم نیست با من دانمت چون التفات
سوزدم با غیررشک لطف پا برجای تو
میرود زین خاکدان مشتاق و خواهد بوسه‌ای
توشه راه عدم از لعل روح‌افزای تو
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
می خوارگان که باده ز رطل گران خورند
رطل گران ز بهر غم بی کران خورند
رطل گران برد ز دل اندیشه گران
درخور بود که باده ز رطل گران خورند
در باده رنگ عارض معشوق دیده اند
رطل گران به قوت و نیروی آن خورند
جان است جنس باده و باده است جنس جان
از بهر جان و راحت او جنس جان خورند
خوشتر ز باده هیچ نعیمی نخورده اند
آنها که مال و نعمت ملک جهان خورند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دارم دلی ز طایر وحشی رمیده تر
هرچند دورتر ز کسان آرمیده تر
تا آن خدنگ قامت از آغوش من برفت
پشتم شکسته تر شد و قدم خمیده تر
خونی که حکم بود بریزد خطا نشد
چندان که داشت دامن عصمت کشیده تر
آن جا که شحنه تو به درگاه می برد
شاهد ز عاشقست گریبان دریده تر
خورشید از کمال تو تکبیر می کشد
ماه از تو کس ندیده تمام آفریده تر
دندان زد هزار امیدم به درگهت
از سگ گزیده سر کوبم گزیده تر
خاری که در ره تو به خاطر شکسته بود
هرچند بیش کافتمش شد خلیده تر
در کام ناروایی عشق پری وشی
از سحر کرده ام به غرض نارسیده تر
نازان مرو که بار علایق گذاشتی
هستی تعلقست «نظیری » جریده تر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
خسته را فاتحه ای از لب خندان تو بس
تشنه را مژده ای از چشمه حیوان تو بس
بهر در شور شر افتادن سودازدگان
هر سحر شورشی از زلف پریشان تو بس
ما ننالیم که حسن تو به ما کام نداد
دست حسن تو ازین ظلم به دامان تو بس
شاهد دولت ما بی سر و سامانی چند
این که فیروز نرفتیم ز میدان تو بس
قصه بسیار شد از بهر قبول سخنم
اثر چاشنیی از نمک خوان تو بس
عطش بادیه و جوع بیابان دارم
جرعه زمزمی از چاه زنخدان تو بس
جام پر نوش شکوه تو رقیب تو بس است
پرده بردار حیای تو نگهبان تو بس
خواب ما طاعت شب بستر ما سجادست
صبحدم قبله ما چاک گریبان تو بس
بر تو حسن سخن امروز «نظیری » ختم است
هرکه برهان طلبد قول تو برهان تو بس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خرام ناز تو، معمار شهر ویرانیست
نگاه، مفتی آیین نامسلمانیست
ز شیوه های تو ای شاه ملک استغنا
کسی که ملتفت ماست، چین پیشانیست
عجب نباشد، اگر گشته چشم دلها سیر
که دست زلف تو در کیسه پریشانیست
یکی ز خاک نشینان کوی تست مگر
که عطف دامن گردون ز صبح نورانیست
کشیده است مگر تیغ، کوه تمکینت
که آفتاب ز حیرت چو چشم قربانیست
میان ناز تو صبر ما مگر جنگ است
که باز چشم سخنگوی، در رجز خوانیست
مدان ز سیل بلا واعظ اضطراب مرا
تپیدن دل من در تلاش ویرانیست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هردم، رهم ای عشق بیک رنگ مزن
ز ابروی کجی، بر جگرم چنگ مزن
هر دم مکنم حواله با سنگدلی
هر روزم از این سنگ بآن سنگ مزن!
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۴ - پیدا کردن معنی شوق به خدای تعالی
بدان که هرکه محبت انکار کرد شوق نیز انکار کرد. در دعای رسول (ص) است، «ااسئلک الشوق الی لقائک و لذه النظر الی وجهک الکریم» و گفت، «خدای تعالی همی گوید، «طال شوق الابرار الی لقائی و انی الی لقائهم لاشد شوقا، دراز شد آرزومندی نیک مردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان». پس باید که معنی شوق بشناسی که شوق به خدای تعالی چیست که محبت بی شوق نبود، ولکن هرکه را اصلا ندانند شوق به وی نبود و اگر دانند و حاضر بود و همی بینند هم شوق نبود. پس شوق به چیزی بود که از وجهی حاضر بود و از وجهی غایب. چون معشوق که در خیال حاضر بود و از چشم غایب. و معنی شوق تقاضا و طلب آن بود که در چشم حاضر آید تا ادراک تمام شود، پس از این بشناسی که شوق به خدای تعالی در دنیا ممکن نگردد که برسد که وی در معرفت حاضر است ولکن از مشاهده غایب است و مشاهده کمال معرفت است چنان که دیدار کمال خیال است. و این شوق جز به مرگ برنخیزد.
و نوعی دیگر از شوق بماند که در آخرت برنخیزد که نقصان ادراک در این جهان از دو وجه است: یکی آن که معرفت ادراکی است مانند دیدار پس پرده ای باریک یا دیدار به وقت اسفار پیش از آن که آفتاب برآید و این در آخرت روشن شود و این شوق منقطع شود. دیگر آن که کسی معشوق دارد که روی وی دیده باشد، ولکن موی و اعضای وی ندیده باشد و داند که آن همه نیکوست، شوق دیدار آن باشد. همچنین جمال حضرت الهیت را نهایت نیست. و اگر کسی بسیار بداند آنچه مانده باشد زیادت بود، چه معلومات وی را نهایت نیست و تا همه را نداند جمال حضرت درنیافته باشد. و این آدمی را نه در این جهان ممکن است و نه در آن جهان. که هرگز علم آدمی بی نهایت نشود، پس هرچند که در آخرت دیدار می افزاید لذت می افزاید و آن بی نهایت بود.
چون نظر دل بدان بود که حاضر است حال همه فرّخ و شادی بود بدان و آن را انس گویند. و چون نظر بدان بود که مانده است حال دل تقاضا و طلب بود و آن را شوق گویند. و این شوق را آخر نیست نه در این جهان و نه در آن جهان، و همیشه در آخرت می گویند: «ربنا اتمم لنا نورنا» چه هرچه آشکارا می شود از جمال حضرت الهیت همه انوار بود و ایشان را طلب آن می باشد ولکن بارگاه نداند که کس خدای را به کمال جز خدای نشناسد، چون به کمال نتوان شناخت به کمال هم نتوان دید، لکن مشتاقان را راه گشاده بود تا بر دوام آن کشف و آن دیدار می افزاید. حقیقت لذت بی نهایت در بهشت این بود. و اگر نه این بودی همانا که آگاهی لذت بشدی، که هرچه دایم شد و دل فرا آن کرد از لذت آن آگاهی نیابد تا آنگاه که تازه چیزی به وی می رسد، پس نعیم اهل بهشت هر لحظه تازه می شود چنان که در حاضر گذشته را مختصر می بیند. که هر روز زیادت بود. و از این اصل نیز معنی انس بشناختی که انس اضافت حالت دل است باز آنچه حاضر است، چون التفات نکند بدانچه مانده است. چون التفات کند حالت شوق بود. پس همه محبان حق تعالی در این جهان و در آن جهان میان انس و شوق می گردند.
و در اخبار داوود (ع) که خدای تعالی گفت، «یا داوود! اهل زمین را خبر ده از من که دوست آنم که مرا دوست دارد و همنشین آنم که با من به خلوت بنشیند و مونس آنم که به یادکرد من انس گیرد. و رفیق آنم که رفیق من است و گزیده آنم که مرا برگزیند و فرمانبردار آنم که مرا فرمان برد. و هیچ بنده مرا دوست ندارد. و من از دل وی دانستم که نه وی را دوست گرفتم و بر دیگران مقدم داشت. هرکه مرا جوید به حق بیاید و هرکه دیگری را جوید مرا نیابد. یا اهل زمین! پای ندارید در این کارها که بدان فریفته شده اید و روی به صحبت و مجالست و موانست من آورید و به من انس گیرید تا به شما انس گیرم. که من طینت دوستان خویش از طینت ابراهیم آفریدم. دوست من و موسی همراز من و محمد برگزیده من، و دل مشتاقان خویش از نور خود آفریدم و به جلال خود پروردم.
و به بعضی انبیا وحی آمد که مرا بندگانند که مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و آروزمند منند و من آرزومند ایشان، مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم، نظر ایشان به من است و نظر من به ایشان. اگر شما نیز راه ایشان گیرید شما را دوست گیرم و اگر از راه ایشان بگردید شما را دشمن گیرم. این و امثال این اخبار در محبت و شوق بسیار است و این قدر اینجا کفایت بود.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
گرنه در شکوه بود ز آن دولب شکرخند
کاغذین جامه به خود از چه برآراسته قند
آن نه سرو است که سر می کشد از غایت ناز
در چمن ها شده آوازه قد تو بلند
هست فرقی که میان تو و خورشید این است
کو همی تابد از شیر و تو از پشت سمند
مجلس زلف تو جائی است کز آن مجنون را
نتوان برد سوی حجله لیلی به کمند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
نه چهره گلی، نه سنبلان مرغولی
نه لب لعلی، نه نرگسان مکحولی
هیچش نه وهستش آنچه خوبان دارند
من زشت ندیده ام بدین مقبولی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عیب جنونِ من مکن ای که ندیده‌ای پری
گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری
ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن
حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری
از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را
چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری
دور کن این نقاب را از رخ آفتاب گون
پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری
عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام
تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری
ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین
غیرت ماه نخشب و حسرت سرو کشمری
از رخ خوب تر ز گل وز تن پاک تر ز جان
جام جهان نمای جم، آیینه سکندری
طرّه تو بهر خمی مار کلیم پرورد
آه که هندوی کند معجزه پیمبری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان می‌برد چون می‌کند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمه‌پرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکته‌ای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر