عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان؟
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چو مرا به سوی زندان بکشید، تن ز بالا
ز مقربان حضرت، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم، هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی
چه روم چه روی آرم؟ به برون و یار این جا؟
که به غیر کنج زندان، نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش، دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف، نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده، سوی حبس هر که او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم، که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه، خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی، رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی، گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جان‌ها، نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید، بگدازد آسمان‌ها
خجلم ز وصف رویش، به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر، مشک سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزهٔ او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
بگداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کورشو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ورنه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن
چون که سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چون که بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی
این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را
بازگو آنچه بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پارهٔ ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چون بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزهٔ حسن تو ز دور آمده‌ایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت
پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که می‌باشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانه‌یی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بی‌لوایی، بی‌لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده‌یی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری، سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پر زنگ را
دردمیدی، وافریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر؟
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زاده‌یی همچون سخن
چون سخن آخر فرو خوردم تو را
با منی وز من نمی‌داری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد زانچه داد
این کف دست جوامردم تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
زآتش شهوت برآوردم تو را
وندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زاده‌یی همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمی‌دانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
از ورای سر دل بین شیوه‌ها
شکل مجنون، عاشقان زین شیوه‌ها
عاشقان را دین و کیش دیگر است
اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها
دل سخن چین است از چین ضمیر
وحی جویان اندران چین شیوه‌ها
جان شده بی‌عقل و دین، از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوه‌ها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوه‌ها گم کرده مسکین شیوه‌ها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بی‌کبر و بی‌کین شیوه‌ها
شیوه‌ها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بی‌آن و بی‌این شیوه‌ها
مرد خودبین غرقهٔ شیوه‌ی خود است
خود نبیند جان خودبین شیوه‌ها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غم‌گسار سینه‌ها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانه‌یی افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذره‌یی ایثارها
چاره‌یی نبود جز از بیچارگی
گرچه حیله می‌کنیم و چاره‌ها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آورده ایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیده‌ایم
تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زان که تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبهٔ عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
در میان عاشقان، عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا
عشق آمد این دهانم را گرفت
که گذر از شعر و بر شعرا برآ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
از سینه پاک کردم، افکار فلسفی را
در دیده جای کردم، اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کندر زبان نیاید
تا سجده راست آید، مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری، نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد، صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید، هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید، ذرات مختفی را
اصل وجودها او، دریای جودها او
چون صید می‌کند او، اشیاء منتفی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
آمد بهار جان‌ها، ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور، مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو، جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی، بی‌پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی؟
گفتم بیا که خیر است، گفتا نه، شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ، او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته، بر تو فنا نبشته
رقعه‌ی فنا رسیده، بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده، آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده، زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد، آواز چنگ آمد
یوسف زچاه آمد، ای بی‌هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد، وین سر به سجده باشد؟
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی
کی بی‌خبر فنا شو، ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید، وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سرآید بی‌بال و پر به رقص آ
کور و کران عالم، دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کی کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است، تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش، شاخ و شجر به رقص آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در می‌رسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، می‌زن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ای بنده بازگرد، به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه می‌نگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
ای صوفیان عشق، بدرید خرقه‌ها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود، صلایی زد و برفت
کین راه کوته ست، گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان، بگشا لب به ماجرا
زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده ست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی‌ست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا
می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بی‌خبربرو، که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بی‌ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا