عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله‌گرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتی‌که حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشم‌آینه بیرون نشسته است
نومیدی‌ام ز درد سر آرزو رهاند
آسوده‌ام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همه‌گر بی‌نشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز می‌زنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان ‌گسسته است
هرگز نچیده‌ایم جز آشفتگی‌ گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی‌ جلوهٔ تو ای چمن‌آرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشته‌های طول امل‌ کس نبسته است
عیش از جهان مخواه‌ که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش‌ که تا لب گشوده‌ای
فرصت به ‌کسوت نفس از دام جسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
در فشارکوچه‌های گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوری‌که ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه می‌آید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر می‌کشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بی‌کرامت نیست در بنیاد مرد
شمع‌ ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایه‌ها خواهیم‌کرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بی‌رحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بی‌سجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردن‌کار با فضل است با اعمال نیست
هرکه‌زین خجلت‌سرا رفته‌ست‌بی‌غم رفته‌است
من‌که باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلت‌برلبم‌کم رفته‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بی‌نفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم‌ من درین عبرت ‌سرا
همچو مژگان عمر دربست‌وگشادم‌رفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کرده‌ام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب‌، نفس را باکه عزم سرکشی‌ست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنی‌ام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا می‌کنم
در پی این داغ شک شعله‌زادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافل‌کزین ویرانه آدم رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت‌ گلشن رفته است
شمع‌ما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتش‌زده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه می‌دوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی می‌ساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانه‌ها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچه‌واری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقی‌از بیدانشی‌تمکین‌به‌حرف‌و صوت باخت
سنگ این‌کهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسرده‌ایم
نام واماندن بجا مانده‌ست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیه‌کرد از غرور روشنی
نور می‌پنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود می‌بریم آنجا فضولی می‌بریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکس‌که‌باشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانی‌که‌گرد عجز ما افتاده است
همچو عکس‌ازشخص‌،‌رنگ‌ازگل‌جدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔ‌ما، بی‌‌نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکست‌دل چسان‌ایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکی‌کز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا می‌گذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمی‌ست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم مل‌که تمثال حبابی بیش نیست
عقده‌ها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغی‌که مضرابی‌کند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا به‌کی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه می‌باید سراغ دل‌گرفت
جام‌ماعمری‌ست‌از چشم‌صدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسوده‌ام
می‌کند خوب فراغت سایه تا افتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
بعد مرگم شام‌نومیدی سحرآورده است
خاک‌گردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالین‌کراست
چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتی‌کو تا توان‌گشتن حریف بار درد
کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشمم‌که حیرت بادبان شوق اوست
تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفته‌ایم
اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردی‌کوکه مژگان هم نمی‌پیداکند
کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بسته‌ایم
حلقهٔ دام‌که ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کرده‌ایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یک‌صید تسلیم‌دل بی‌آرزوست
ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید
بهر این طفلان لبش‌گویی شکر آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
واژگونی بس که با وضعم قرین‌گردیده است
سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
عمرها شد چون نگاه دیده آیینه‌ام
حیرت دیدار حصن آهنین‌ گردیده است
داشتم چون صبح‌ گیر و دار شور محشری
کز غم‌ کم فرصتی آه حزین‌ گردیده است
هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست
شعله هم از داغ‌ گشتن دلنشین ‌گردیده است
گر به ‌نرمی خو کند طبعت حلاوت ‌صید تست
هرکجا مومیست دام انگبین‌ گردیده است
بی‌محابا از سر افتادگان نتوان گذشت
خاک ازیک ‌نقش پا صد جبهه چین‌ گردیده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم
دامن ما را شکست رنگ، چین گردیده است
فرش همواریست هرگه ماه می‌گردد هلال
درکمال‌ اکثر رگ گردن، جبین‌ گردیده است
جلوهٔ هستی غنیمت‌دان که‌فرصت‌بیش نیست
حسن اینجا یک نگه آیینه‌بین گردیده است
بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم
دست ما از بس تهی شد آستین‌گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرکجا دستت برون از آستین‌گردیده است
شاخ‌گل از غنچه‌ها دامان چین‌گردیده است
نیک‌و بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت
چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد
رنگ ‌ما بی‌دست‌و پایان اینچنین‌گردیده است
روزگاری شد که سیل‌ گریه محو قطرگی‌ست
خرمن‌ما از چه آفت‌خوشه‌چین‌گردیده است
گرم جولان هر طرف رفته‌ست آن برق نگاه
دید‌ه ها چون حلقه‌های آتشین‌گردیده است
بر بزرگان از طواف خاکساران ننگ نیست
چرخ با آن سرکشی‌گرد زمین‌گردیده است
این املهایی که احرام امیدش بسته‌ای
تا به خود جنبی نگاه واپسین‌گردیده است
هرکجا از ناتونی عرض جولان داده‌ایم
سایهٔ ما خال رخسار زمین‌گردیده است
نارساییهای طاقت انتظار آورد بار
ای‌بسا جولان که از سستی‌کمین‌گردیده است
از قد خم ‌گشته بیدل بر زمین پیچیده‌ایم
خاکساری خاتم ما را نگین گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است
اینقدر توفان ‌که می‌بینی نفس بالیده است
هیچ آهنگی برون‌تاز بساط چرخ نیست
ناله‌های این جرس هم در جرس بالیده است
پرتو عشق است تشریف غرور ما و من
شعله ‌پوش افتاد هر جا خار و خس‌ بالیده است
از سیهکاری‌ست اوهام عقوبتهای خلق
تا سیاهی ‌کرده شب بیم عسس بالیده است
چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی‌ام
ناله‌ای دارم که تا فریادرس بالیده است
دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ
پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است
نقش وهم و ظن تو هم چندان ‌که خواهی وانما
عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است
با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود
چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است
یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق
آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا فلک درگردش است آفت به‌هرسوهاله است
در مزاج آسیا چندین شرر جواله است
یأس‌کن خرمنگه درگشت امید زندگی
ریزش یک مشت دندان حاصل صدساله است
زین چمن با درد پیمایی قناعت‌کرده‌ایم
جام‌گل تسلیم یاران ساغر ما لاله است
با بزرگیهای شیخ آسان‌که می‌گردد طرف
پیش این جاسوس رعنا سامری‌گوساله است
فرصتی بایدکه عبرت‌گیری ا‌ز مکتوب ما
صفحهٔ آتش‌زده حرفش شرر دنباله است
در محبت پاس ناموس صبوری مشکل است
هرقدر دل واگذارد آبیار ناله است
تیره‌بختی در وطن ایجاد غربت می‌کند
گر ز چینی مو دمد چینش همان بنگاله است
جز شکست رنگ‌گلچینی ندارد باغ وصل
در میان ما و جانان بیخودی دلاله است
تاکجا در پی نمی‌غلتد جبین اعتبار
شرمی ازانجام اگر باشدگهر هم ژاله است
بیدل از حسرت‌پرستان خرام کیستم
کز نیشکر جان به لب می‌آیدم تبخاله است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است
برق جولانی‌که خواهد سوخت پاکم ناله است
صد گریبان نسخهٔ رسوایی‌ام اما هنوز
یک الف ازانتخاب مشق چاکم ناله است
از علمداران یأسم‌، کار اقبالم بلند
کز سمک تا عالم اوج سماکم ناله است
کس نمی‌فهمد زبان خاکساریهای من
ورنه هرگردی‌که می‌خیزد ز خاکم ناله است
ازگداز عافیت؟کی برون جوشیده‌ام
بادهٔ درد دلم رگهای تاکم ناله است
تا نفس برخویش بالد یأس عریان می‌شود
بی‌رخت صد پیرهن سامان چاکم ناله است
کس بدآموز نزاکت فهمی الفت مباد
خامشی هم بی‌تواز بهرهلاکم ناله است
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد
این جرس بیدل نمی‌دانم چراکم ناله است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست
چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست
عاشق به چه امید زند فال تماشا
در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست
یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر
شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست
ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه
این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست
یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم
در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست
پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم
درکشور ما بال و پر ریخته بابست
فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست
تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست
بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر
در رشته‌موج ارگهری هست حبابست
عبرتگه امکان نبود جای اقامت
در دیده نگه را همه دم پا به رکابست
در عشق به معموری دل غره مباشید
هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست
بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست
تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست
چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم
هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست
جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم
این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست
بیدل ز سخنهای،‌ تو مست است شنیدن
تحریک زبان قلمت موج شرابست
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳
جهان جای به تلخی است ، تهی بهر و پر دخت
جز این بود مرا طمع و جز این بودم الچخت
جز این داشتم اومید و جز این داشتم الچخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست
که تا قدم زده‌ام پای بر دل افتادست
به قدر سعی دراز است راه مقصد ما
وگرنه در قدم عجز منزل افتادست
نفس نمانده و من می‌کشم کدورت جسم
گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست
امید گوهر دیگر ازین محیط کراست
همین بس است‌که‌گردی به ساحل افتادست
چو سروگرچه نداربم طواف آزادی
رسیده‌ایم به پایی که در گل افتادست
تو درکناری و ما بیخبر، علاجی نیست
فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست
به غیر نفی چه اثبات می‌توان‌کردن
طلسم هستی ما سخت باطل افتادست
زسنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن
که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست
تبسم که به خون بهار تیغ کشید
که خنده بر لب‌گل نیم بسمل افتادست
نه نقش پاست‌ که در وادی طلب پیداست
ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم ‌که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسم‌گریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای‌ کوه به این نغمه ‌گوش می‌مالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نی‌گلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها به‌گلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه می‌دهد آواز
که آب شو، ‌گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین می‌رسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نی‌ام‌ که‌ کنم‌ کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر به‌گردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
توان به صبر نمودن دل شکسته درست
که هیچ نقش نگشته‌ست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد
گره نمی‌کند این رشتهٔ‌گسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم
شکست‌ما نشودجز به‌چشم بسته‌درست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد
مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند
مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفت‌کجا برد یارب
دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمی‌رسد بیدل
مگر چوشمع‌کنی‌کار خود نشسته درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
شیخ تا عزم بر نماز شکست
صد وضو تازه‌ کرد و باز شکست
صوفی افکند بر زمین مسواک
وجد دندان این گراز شکست
شبهه درس تامل من و تست
رنگ تحقیق از امتیاز شکست
عیش سربسته داشت خاموشی
لب‌گشودن طلسم راز شکست
بر زمین تاخت حادثات فلک
به نشیب آمد از فراز شکست
ادب‌آموز بود وضع سپهر
گردن ما خم نیاز شکست
دل خراب اعاده درد است
شیشه را حسرت‌گداز شکست
ناامیدی کلید مطلبهاست
ای بسا در که ‌کرد باز شکست
دستگاه آنقدر نباید چید
آستینی ‌که شد دراز شکست
مطرب این ندامت انجمنیم
نغمهٔ‌ ماست عجز و ساز شکست
بیدل از پیکر خمیده ما
ناتوانی ‌کلاه ناز شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست
ما همه بیچاره‌ایم و چاره ما مردنست
صبح‌گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید
خاک ما را هم بساطی برهوا گستردنست
بسکه در باغ سان تنگ است جای انساط
رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست
شیشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن
عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست
طاس‌گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس
در بساط ما امید باختن هم بردنست
محرم بحراز شکست قطره می‌لرزد چو موج
خصم رحمت زیستن دلهای خلق آزردنست
جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک
زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست
امتحان ‌در هر چه ‌کوشد خالی ‌از تشویش نیست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست
بر تغافل زن ز اصلاح شکست‌کار دل
موی چینی بیش وکم شایستهٔ نستردنست
جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست
تا چکد یک‌اشک مژگانها به‌خون افشردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست
درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو
مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست
مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها
درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست
نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست
کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست
توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل
جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست