عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به کوی میکده دی هاتفی بشارت برد
که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
دلم ز پیر خرابات شکرها دارد
که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی
بکوی باده فروشش پی قصارت برد
مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ
که نام درد کشان را بدین حقارت برد
بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب
که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
نداشت در دل شه چون غم رعیت راه
دل شکستۀ ما را به استعارت برد
مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق
که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم
مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد
که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس
که او به هر طرفت برد با بصارت برد
غبار از خم چوگان عشق گوی مراد
به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد
که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
دلم ز پیر خرابات شکرها دارد
که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی
بکوی باده فروشش پی قصارت برد
مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ
که نام درد کشان را بدین حقارت برد
بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب
که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
نداشت در دل شه چون غم رعیت راه
دل شکستۀ ما را به استعارت برد
مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق
که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم
مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد
که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس
که او به هر طرفت برد با بصارت برد
غبار از خم چوگان عشق گوی مراد
به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد
فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را
جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست
مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم
امروز ساغری با حوراوشان توان زد
از ما کناره کردی راه خطا گرفتی
پنداشتی که کامی با دیگران توان زد
بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد
یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد
رخسار آتشینت تا چند در نقاب است
ما را شراری از وی آخر به جان توان زد
از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی
بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد
فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را
جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست
مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم
امروز ساغری با حوراوشان توان زد
از ما کناره کردی راه خطا گرفتی
پنداشتی که کامی با دیگران توان زد
بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد
یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد
رخسار آتشینت تا چند در نقاب است
ما را شراری از وی آخر به جان توان زد
از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی
بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تو را بر سر از فقر افسر نباشد
گرت خاک میخانه بر سر نباشد
ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی
گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
به بحری فرو برده ام سر کز آنجا
توان سر بر آورد اگر سر نباشد
سمندر عجب گر در آخر بسوزد
مگر در دلش مهر آذر نباشد
کجا در صف عاشقان سر بر آری
گرت بر سر از خاک افسر نباشد
چو عیسی به گردون رود مرد سالک
گرش در دل اندیشۀ خر نباشد
به پای تو جانی است خواهم سپردن
مرا با تو سودای دیگر نباشد
غبارا از این بحر نتوان برون شد
به کشتی گرت صبر لنگر نباشد
گرت خاک میخانه بر سر نباشد
ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی
گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
به بحری فرو برده ام سر کز آنجا
توان سر بر آورد اگر سر نباشد
سمندر عجب گر در آخر بسوزد
مگر در دلش مهر آذر نباشد
کجا در صف عاشقان سر بر آری
گرت بر سر از خاک افسر نباشد
چو عیسی به گردون رود مرد سالک
گرش در دل اندیشۀ خر نباشد
به پای تو جانی است خواهم سپردن
مرا با تو سودای دیگر نباشد
غبارا از این بحر نتوان برون شد
به کشتی گرت صبر لنگر نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از میخانه زان رو ناگزیرم
که جز می نیست آبی در خمیرم
بیا ساقی که در وقت جوانی
به بازی کرد چرخ پیر پیرم
زپای افتاده ام هنگام رحم است
اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
همای اوج تقدیسم که چون جغد
ز ویران جهان آید صفیرم
ایا خرمن خدا بر خوشه چینان
گرت رحمی است مسکین و فقیرم
به من بس مهر دارد مادر دهر
که از پستان محنت داده شیرم
فکندم خون دل را ره به مژگان
که نقش غم بماند در ضمیرم
رساند زخم کاری زود زودم
فرستد مرهم امّا دیر دیرم
از آن ابرو زند گاهی به تیغم
وزان مژگان کشد گاهی به تیرم
گهی در پای قدّش پای بندم
گهی در دست زلفش دست گیرم
که جز می نیست آبی در خمیرم
بیا ساقی که در وقت جوانی
به بازی کرد چرخ پیر پیرم
زپای افتاده ام هنگام رحم است
اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
همای اوج تقدیسم که چون جغد
ز ویران جهان آید صفیرم
ایا خرمن خدا بر خوشه چینان
گرت رحمی است مسکین و فقیرم
به من بس مهر دارد مادر دهر
که از پستان محنت داده شیرم
فکندم خون دل را ره به مژگان
که نقش غم بماند در ضمیرم
رساند زخم کاری زود زودم
فرستد مرهم امّا دیر دیرم
از آن ابرو زند گاهی به تیغم
وزان مژگان کشد گاهی به تیرم
گهی در پای قدّش پای بندم
گهی در دست زلفش دست گیرم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خورشید رخت چو گشت پیدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیاور ساقی آنجا صفا را
دمی از ما رهایی بخشی ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدارا
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلب ها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زانکه روزی
نشاند بر سریر خود گدارا
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه ی گیتی نما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
بنقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سمارا
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سهارا
دمی از ما رهایی بخشی ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدارا
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلب ها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زانکه روزی
نشاند بر سریر خود گدارا
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه ی گیتی نما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
بنقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سمارا
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سهارا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان به کسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل تز نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان به کسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل تز نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها
تا چند درین تنها مانی تو تن تنها
ای بلبل خوش الحان زان گلشن و زان بستان
چون بود که افتادی ناگاه بکلنجها
گویی که فراموشت گردیده درین گلخن
آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسنها
بشکن قفس تن را پس تنتن تن گویان
از مرتبه گلخن بخرام به گلشن ها
مرغان هم آوازت مجموع ازین گلخن
پرنده به گلشن شد بگرفته نشیمن ها
در پیش دام و دد معوا نتوان کردن
زین جای مخوف ایجان رو جانب مامنها
ای طایر افلاکی در دام تن خاکی
از بهر دوسه دانه وامانده خرمن ها
باری چو نمییاری بیرون شدن از قالب
بر منظره اش بنشین بگشاده روزنها
ای مغربی مسکین اینجا چه شوی ساکن
کانجاست برای تو پرداخته مشکن ها
تا چند درین تنها مانی تو تن تنها
ای بلبل خوش الحان زان گلشن و زان بستان
چون بود که افتادی ناگاه بکلنجها
گویی که فراموشت گردیده درین گلخن
آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسنها
بشکن قفس تن را پس تنتن تن گویان
از مرتبه گلخن بخرام به گلشن ها
مرغان هم آوازت مجموع ازین گلخن
پرنده به گلشن شد بگرفته نشیمن ها
در پیش دام و دد معوا نتوان کردن
زین جای مخوف ایجان رو جانب مامنها
ای طایر افلاکی در دام تن خاکی
از بهر دوسه دانه وامانده خرمن ها
باری چو نمییاری بیرون شدن از قالب
بر منظره اش بنشین بگشاده روزنها
ای مغربی مسکین اینجا چه شوی ساکن
کانجاست برای تو پرداخته مشکن ها
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای صفاتت حجاب چهره ی ذات
ذات پاکت ظهور بخش صفات
آفتاب رخت چو تابان گشت
منهدم شد ز نور او ظلمات
لب تو بر جهان مرده دمید
نفسی زان بیافت حیات
آن جهان در خروش و جوش آمد
پیش مهر رخ تو چون ذرّات
عالمی را چو نفی بود عدم
لب جان بخش تو نمود اثبات
جنبش از توست جمله عالم را
ورنه دارد عدم سکَون و ثبات
از چه شد عالمِ فقیر غنی
گر نکردی برون ز گنج ذکوات
وانچه او آدمش همی دانند
نسخه ی عالم است و مظهر ذات
مغربی آنچه عالمش خوانند
عکس رخسار تست در مرآت
ذات پاکت ظهور بخش صفات
آفتاب رخت چو تابان گشت
منهدم شد ز نور او ظلمات
لب تو بر جهان مرده دمید
نفسی زان بیافت حیات
آن جهان در خروش و جوش آمد
پیش مهر رخ تو چون ذرّات
عالمی را چو نفی بود عدم
لب جان بخش تو نمود اثبات
جنبش از توست جمله عالم را
ورنه دارد عدم سکَون و ثبات
از چه شد عالمِ فقیر غنی
گر نکردی برون ز گنج ذکوات
وانچه او آدمش همی دانند
نسخه ی عالم است و مظهر ذات
مغربی آنچه عالمش خوانند
عکس رخسار تست در مرآت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای کائنات ذات تو را مظهر صفات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای از دو جهان نهان عیان کیست
وی عین عیان پس این نهان کیست
آن کس که به صد هزار صورت
هر لحظه همی شود عیان کیست
وانکس که به صد هزار جلوه
بنمود جمال هر زمان کیست
گویی که نماهنم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست
گفتم که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست
گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست
گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه بود همین هم آن کیست
ای آنکه گرفته کرانه
باللّه درین میان کیست
آن کس که همی کند تجلی
از حسن و جمال دلبران کیست
وانکس که نمود خود را
وآشوب فکنده در جهان کیست
ای آنکه تو مانده در کمالی
ناکرده یقین که در کمان کیست
از دیده ی مغربی نهان شو
وز دیده ی او ببین عیان کیست
وی عین عیان پس این نهان کیست
آن کس که به صد هزار صورت
هر لحظه همی شود عیان کیست
وانکس که به صد هزار جلوه
بنمود جمال هر زمان کیست
گویی که نماهنم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست
گفتم که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست
گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست
گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه بود همین هم آن کیست
ای آنکه گرفته کرانه
باللّه درین میان کیست
آن کس که همی کند تجلی
از حسن و جمال دلبران کیست
وانکس که نمود خود را
وآشوب فکنده در جهان کیست
ای آنکه تو مانده در کمالی
ناکرده یقین که در کمان کیست
از دیده ی مغربی نهان شو
وز دیده ی او ببین عیان کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مهر سر گشته کافتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل غرقه انوار جمالی و جلالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است
یار است که او ناظر این منظر عالی است
خالی است حوالی حریم دل از اغیار
اغیار کجا واقف این بود و حوالیست
جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت
کان آینه از نقش جهان صافی و خالیست
در عالم او هیچ شب روز نباشد
کاو برتر ازین عالم و ایام و لیالی است
در یکه از او جمله جهان گشت پدیدار
آن درّ گرانمایه از آن بحر لآلی است
عالم بخط دوست کتابی است ولیکن
مخفی است از آنکس که نه قاری است و نه تالی است
ایمغربی کس را خبر از عالم دل نیست
چه عالم دل زایل وعالم متعالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است
یار است که او ناظر این منظر عالی است
خالی است حوالی حریم دل از اغیار
اغیار کجا واقف این بود و حوالیست
جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت
کان آینه از نقش جهان صافی و خالیست
در عالم او هیچ شب روز نباشد
کاو برتر ازین عالم و ایام و لیالی است
در یکه از او جمله جهان گشت پدیدار
آن درّ گرانمایه از آن بحر لآلی است
عالم بخط دوست کتابی است ولیکن
مخفی است از آنکس که نه قاری است و نه تالی است
ایمغربی کس را خبر از عالم دل نیست
چه عالم دل زایل وعالم متعالی است