عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۲ - حکایت یازده - جاثلیق و فضل بن یحیی برمکی
فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود پس ندیمان را جمع کرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذقتر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است گفتند جاثلیق پلوس بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بسر بنشست و بر سبیل امتحان گفت مرا در پای فتوری میباشد تدبیر معالجت همی باید کرد [حکیم جاثلیق گفت] از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم فضل گفت چنین کنم پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت من این معالجت نتوانم کرد ترا از ترشیها و لبنیات نهی کرده ام تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت ترا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت ای خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم فضل آن شب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر ازو خشنود گشت [و جاثلیق اورا بهمان انواع معالجت همی کرد روی به بهبودی گذارد و چندی برنیامد که شفاء کامل یافت] پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است جاثلیق گفت من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و برنج خفتی بلکه از
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۶
وقت است که گل گوی گریبان بگشاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
هر بچّه گل کز رحم خار بزاید
پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم
چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید
هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست
زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید
شد بنده آزادگیی میر جهان سرو
هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید
دریا چه بود با کف رادش که خسی چند
در حال بگیرند هر آنچش به کف آید
ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را
در کام رود شهد چو زهرش بگزاید
رای تو تواند که به سر پنجه قدرت
این نه گره از چنبر گردون بگشاید
چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست
کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید
ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند
از فرط تحیّر سرانگشت بخاید
گر رمح تو آغاز کند درست درازی
نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید
با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ
این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید
تیغ خضرت چون که کند راهنمایی
هر کس که بدان ره برود باز نیاید
گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست
کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید
من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم
فرزند علی غیر علی را نستاید
در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم
سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید
از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد
کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
هر بچّه گل کز رحم خار بزاید
پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم
چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید
هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست
زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید
شد بنده آزادگیی میر جهان سرو
هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید
دریا چه بود با کف رادش که خسی چند
در حال بگیرند هر آنچش به کف آید
ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را
در کام رود شهد چو زهرش بگزاید
رای تو تواند که به سر پنجه قدرت
این نه گره از چنبر گردون بگشاید
چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست
کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید
ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند
از فرط تحیّر سرانگشت بخاید
گر رمح تو آغاز کند درست درازی
نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید
با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ
این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید
تیغ خضرت چون که کند راهنمایی
هر کس که بدان ره برود باز نیاید
گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست
کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید
من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم
فرزند علی غیر علی را نستاید
در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم
سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید
از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد
کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت می زند هر لحظه ام تیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۹
گرچه غریق بحر مضایق چو لنگرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۷
ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۳
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان
مای بیچاره که با غم همنشین و همدمیم
همدمی کو تا کند غمخواری غمخوارگان
گر برآید آفتاب عالم افروزم به بام
خیره ماند بر جمالش دیده نظّارگان
منصب وصلت کجا درخورد هر سرگشته ای ست
ذرّه کی یابد وصال خسرو سیّارگان
مشک قیمت کی گرفتی درجهان گر نیستی
چین گیسوی ترا باد صبا بازارگان
ما گریبان می دریم از درد و کس را نیست خود
رحمتی بر حالت زار گریبان پارگان
در جهان جز آستانت نیست مأوای جلال
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
مرهم دلخستگانی چاره بیچارگان
مای بیچاره که با غم همنشین و همدمیم
همدمی کو تا کند غمخواری غمخوارگان
گر برآید آفتاب عالم افروزم به بام
خیره ماند بر جمالش دیده نظّارگان
منصب وصلت کجا درخورد هر سرگشته ای ست
ذرّه کی یابد وصال خسرو سیّارگان
مشک قیمت کی گرفتی درجهان گر نیستی
چین گیسوی ترا باد صبا بازارگان
ما گریبان می دریم از درد و کس را نیست خود
رحمتی بر حالت زار گریبان پارگان
در جهان جز آستانت نیست مأوای جلال
ای حریم آستانت مسکن آوارگان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۲
باز برآمد اختر میمون
باز پس آمد بخت همایون
صبح سعادت زد نفس امشب
بخت مساعد یار شد اکنون
شد به مرادم دور زمانه
گشت به کامم گردش گردون
دوش در آمد ساقی گل رخ
در قدح افکند باده گلگون
جان به تن آرد باده که دارد
طعم طبرزد رنگ طبرخون
چون رخ خوبت دیدم و گفتم
قدرت حق بین خالق بی چون
بس که دعا خواندم از اوّل
شد به اجابت آخر مقرون
غمزه مستت هست حرامی
باد حلالش گر خورَدَم خون
هست جلال را چون گهر امشب
طبع تو روشن، نظم تو موزون
باز پس آمد بخت همایون
صبح سعادت زد نفس امشب
بخت مساعد یار شد اکنون
شد به مرادم دور زمانه
گشت به کامم گردش گردون
دوش در آمد ساقی گل رخ
در قدح افکند باده گلگون
جان به تن آرد باده که دارد
طعم طبرزد رنگ طبرخون
چون رخ خوبت دیدم و گفتم
قدرت حق بین خالق بی چون
بس که دعا خواندم از اوّل
شد به اجابت آخر مقرون
غمزه مستت هست حرامی
باد حلالش گر خورَدَم خون
هست جلال را چون گهر امشب
طبع تو روشن، نظم تو موزون
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۷
به یاد آور که در ایّام خُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۴
جهان پیر را نو شد جوانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۹
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۸
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۱
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
میرساند از ره ظلمت به منزل مور را
آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
وادی عشق است و اول ترک هستی گفتهام
کردهام بر خویشتن نزدیک راه دور را
به نگردد از رفوکاری جراحتهای دل
بخیه بینفع است زخم کاری ناسور را
زهر چشمش را هجوم گریهام در کار بود
تلخی بادام او میخواست آب شور را
کجروان را راستی باید که گردد دستگیر
میشود رهبر عصا در وقت رفتن کور را
ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت
شعلهای باید که سوزد خانه زنبور را
با سفال خویش هر کس میتواند ساختن
میزند بر فرق قیصر کاسه فغفور را
پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل
همچو شهبازیست کز جا بر کند عصفور را
آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
وادی عشق است و اول ترک هستی گفتهام
کردهام بر خویشتن نزدیک راه دور را
به نگردد از رفوکاری جراحتهای دل
بخیه بینفع است زخم کاری ناسور را
زهر چشمش را هجوم گریهام در کار بود
تلخی بادام او میخواست آب شور را
کجروان را راستی باید که گردد دستگیر
میشود رهبر عصا در وقت رفتن کور را
ظالمان را آتشی جز حرص نتواند گداخت
شعلهای باید که سوزد خانه زنبور را
با سفال خویش هر کس میتواند ساختن
میزند بر فرق قیصر کاسه فغفور را
پنجه مژگان او قصاب چون بربود دل
همچو شهبازیست کز جا بر کند عصفور را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما
از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما
تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را
جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما
چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم
گرچه در ظاهر ز عریانی نمد پوشیم ما
حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست
بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما
نزد اهل دل زباندانی نمیدانم که چیست
هرکجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما
از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما
تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را
جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما
چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم
گرچه در ظاهر ز عریانی نمد پوشیم ما
حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست
بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما
نزد اهل دل زباندانی نمیدانم که چیست
هرکجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما