عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - شنیدست از کسی کز سنگ سیم آید همی بیرون
بچشم عاشقان آید سرین گردگلرنگش
زهی خفتنگه نرمش زهی خارشگه تنگش
صفات . . . ن آن کودک چگویم خود، که آن کودک
همه . . . نست و . . . ن و . . . ن زپایش تا شتا لنگش
ندانم تا چه خواهد شد بسال بیست کاندر ده
نگوید آخ، اگر تا . . . یه بفشارد خر غنگش
شنیداست از کسی، کز سنگ سیم آید همی بیرون
ز بهر سیم ورزیدن خوش آمد بوق چون سنگش
زهی خفتنگه نرمش زهی خارشگه تنگش
صفات . . . ن آن کودک چگویم خود، که آن کودک
همه . . . نست و . . . ن و . . . ن زپایش تا شتا لنگش
ندانم تا چه خواهد شد بسال بیست کاندر ده
نگوید آخ، اگر تا . . . یه بفشارد خر غنگش
شنیداست از کسی، کز سنگ سیم آید همی بیرون
ز بهر سیم ورزیدن خوش آمد بوق چون سنگش
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - صنما تا به کف عشوه عشق تو دریم
ای سنایی تو کجایی که به خون تو دریم
تا به نیمور هجا نفحه شعرت بدریم
هرکجا شعر تو یابیم نقیصه بکنیم
ور ترا نیز بیابیم، به . . . ن در ببریم
اندبار از تو و دیوانه عطیه کل و کور
کلتر و کورتر و غرتر و دیوانهتریم
تحفه تست و عطای تو عطیه کل و کور
ما همه ساله و را کاج بیاد تو خوریم
گردن دول تو از سیلی چون دیم کنیم
تو مپندار ازین کار که که ما کفشگریم
تو مپندار که تا او بر ما باشد، ما
روی زی هجو تو آریم و ازو در گذریم
هر زمان شعر تو آرد بر ما این کل کور
نعره بردارد و گوئیم نه گنگیم و کریم
سرما خورد یکی گنده سر از بهر خدای
تو چه دانی که چه در گند سر و درد سریم
شعرهای تو بخوانیم و بر او سخره کنیم
ور کند سخره ما، سخره او را نخریم
چند گوئی که سخنهای سنائی نخرند
نخریم و نخریم و نخریم و نخریم
ای سنائی ز من و کور عطیه خیری
جستجو می نکنی، دانی تا بر چه دریم
چند گوئی که سنائی و سنائی و ثنا
نه سنائی زر سر خست و نه ما از گز ریم
ای سنائی بجز این هست که تو با هنری
ای سنائی بجز این هست که ما بی هنریم
هنر اینست که تو می بهلی، ما نهلیم
بپس پشت، که تو می بغری، ما بغریم
دوست و یار تو اینکور عطیه است درست
بشکند آرزوی تو چو بدو در نگریم
این جوابست مر آن را که سنایی گوید
صنما تا به کف عشوه عشق تو دریم
تا به نیمور هجا نفحه شعرت بدریم
هرکجا شعر تو یابیم نقیصه بکنیم
ور ترا نیز بیابیم، به . . . ن در ببریم
اندبار از تو و دیوانه عطیه کل و کور
کلتر و کورتر و غرتر و دیوانهتریم
تحفه تست و عطای تو عطیه کل و کور
ما همه ساله و را کاج بیاد تو خوریم
گردن دول تو از سیلی چون دیم کنیم
تو مپندار ازین کار که که ما کفشگریم
تو مپندار که تا او بر ما باشد، ما
روی زی هجو تو آریم و ازو در گذریم
هر زمان شعر تو آرد بر ما این کل کور
نعره بردارد و گوئیم نه گنگیم و کریم
سرما خورد یکی گنده سر از بهر خدای
تو چه دانی که چه در گند سر و درد سریم
شعرهای تو بخوانیم و بر او سخره کنیم
ور کند سخره ما، سخره او را نخریم
چند گوئی که سخنهای سنائی نخرند
نخریم و نخریم و نخریم و نخریم
ای سنائی ز من و کور عطیه خیری
جستجو می نکنی، دانی تا بر چه دریم
چند گوئی که سنائی و سنائی و ثنا
نه سنائی زر سر خست و نه ما از گز ریم
ای سنائی بجز این هست که تو با هنری
ای سنائی بجز این هست که ما بی هنریم
هنر اینست که تو می بهلی، ما نهلیم
بپس پشت، که تو می بغری، ما بغریم
دوست و یار تو اینکور عطیه است درست
بشکند آرزوی تو چو بدو در نگریم
این جوابست مر آن را که سنایی گوید
صنما تا به کف عشوه عشق تو دریم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - ای سنائی بیا
ای سنائی بیا و قد خم کن
باد بوق مرا به . . . ن کم کن
بسر بوق من فرودم تیز
بدهان دهل دمادم کن
خود بی تیز را دمادم دم
خود بی دبدبه دمادم کن
گرد . . . ی ز جزاجت خسته
تازه و گرم گرم مرهم کن
آدم خس کشی بود پدرت
روز و شب کار و شغل آدم کن
تا شبانگاه خس بگلخن کش
تا سپیده دم آتش دم کن
شعرهائی که گفته ای بسپاس
هرکرا مدح گفته ای، ذم کن
هرکرا هجو گفته ای بستا
وان پراگنده ها فراهم کن
هر گه آنجمله جمع شد بفرست
دل ز کار نقیصه بیغم کن
مدح گفتن مسلم است بتو
هجو گفتن بمن مسلم کن
گر مسلم کنی وگر نکنی
گفتنی گفته شد، لم ولم کن
هم بر آن وزن گفت سلمانی
ای سنائی بیا و قد خم کن
باد بوق مرا به . . . ن کم کن
بسر بوق من فرودم تیز
بدهان دهل دمادم کن
خود بی تیز را دمادم دم
خود بی دبدبه دمادم کن
گرد . . . ی ز جزاجت خسته
تازه و گرم گرم مرهم کن
آدم خس کشی بود پدرت
روز و شب کار و شغل آدم کن
تا شبانگاه خس بگلخن کش
تا سپیده دم آتش دم کن
شعرهائی که گفته ای بسپاس
هرکرا مدح گفته ای، ذم کن
هرکرا هجو گفته ای بستا
وان پراگنده ها فراهم کن
هر گه آنجمله جمع شد بفرست
دل ز کار نقیصه بیغم کن
مدح گفتن مسلم است بتو
هجو گفتن بمن مسلم کن
گر مسلم کنی وگر نکنی
گفتنی گفته شد، لم ولم کن
هم بر آن وزن گفت سلمانی
ای سنائی بیا و قد خم کن
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - آخر چه هست این؟
ای خصلت تو هشتن، آخر چه خصالست این
وی فعل تو برگشتن، آخر چه فعالست این
در . . . ن هلی و هشتی، برگردی و برگشتی
ای مایه هر زشتی، آخر چه خصالست این
در . . . ن برو در . . . ن هل، مندیش حرام از حل
ای سوده به . . . ن بلبل آخر چه بلالست این
بسیار تو بر آنک، دادی بمیان را نک
ای دو نک خر آنک آخر چه وبالست این
در باغ کفت حمدان بنشاند نهال کان
ای پورزن دربان، آخر چه نهالست این
. . . نت چو شگال کورانگور خور نیمور
ای خر زه خور تیمور آخر چه شگالست این
هر روز مرا پرسی، دو پانزده باشد سی
ای کو بره طوسی آخر چه سئوالست این
مثل تو ندیدم کس، کو داده بود از پس
ای گنده دل بر خس، آخر چه خصالست این
ریشت بکنم بشنو، تا باز برآری نو
بر سبلت خود ری رو، آخر چه سبالست این
. . . ن تو چنان رنده، گالی است گه آگنده
ای مردک خربنده، آخر چه جوالست این
پیش دل تو بد دل، از . . . ادن بی مشکل
ای . . . ل مقامر دل آخر چه شکالست این
ای باخته خالک را، وی مانده دو الک را
ای برده سفالک را، آخر چه سفالست این
از بیم مرا ایدر، ریدی بشوال اندر
ای خواهر خالت غر، آخر چه شوالست این
چون شعر سنائی کم گویند درین عالم
ای چون تو ندیده جم، آخر چه جمالست این
وی فعل تو برگشتن، آخر چه فعالست این
در . . . ن هلی و هشتی، برگردی و برگشتی
ای مایه هر زشتی، آخر چه خصالست این
در . . . ن برو در . . . ن هل، مندیش حرام از حل
ای سوده به . . . ن بلبل آخر چه بلالست این
بسیار تو بر آنک، دادی بمیان را نک
ای دو نک خر آنک آخر چه وبالست این
در باغ کفت حمدان بنشاند نهال کان
ای پورزن دربان، آخر چه نهالست این
. . . نت چو شگال کورانگور خور نیمور
ای خر زه خور تیمور آخر چه شگالست این
هر روز مرا پرسی، دو پانزده باشد سی
ای کو بره طوسی آخر چه سئوالست این
مثل تو ندیدم کس، کو داده بود از پس
ای گنده دل بر خس، آخر چه خصالست این
ریشت بکنم بشنو، تا باز برآری نو
بر سبلت خود ری رو، آخر چه سبالست این
. . . ن تو چنان رنده، گالی است گه آگنده
ای مردک خربنده، آخر چه جوالست این
پیش دل تو بد دل، از . . . ادن بی مشکل
ای . . . ل مقامر دل آخر چه شکالست این
ای باخته خالک را، وی مانده دو الک را
ای برده سفالک را، آخر چه سفالست این
از بیم مرا ایدر، ریدی بشوال اندر
ای خواهر خالت غر، آخر چه شوالست این
چون شعر سنائی کم گویند درین عالم
ای چون تو ندیده جم، آخر چه جمالست این
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - ای سنائی دم در این عالم قلندروار زن
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوار زن
باد سرد از درد ریش آورد کی دیوار زن
گاه بی ریشیت گنتم دست بر دیوار نه
ممرا گفتی رو ای غرزن سر دیوار زن
پار بر من لاف پریشی زدی و خوش زدی
گر بحسن امسال چون پاری، فزون از پار زن
سرکشی کردی و سرگشتی و پشت سر زدی
آن بسر شد ای پسر، هنجار دیگر کارزن
فاقه و ادبار بی ریشی خور و بسیار خور
باد سرد از یاد بیریشی زن و بسیار زن
بر گل خیریت خیره خار بر رست ای پسر
خیره منشین جان بابا، خر بگیر و خار زن
داو سر سنگی به بیریشی همی صد کان زدی
داو دودانگی به با ریشی بسیصد بارزن
نقش کعب از دو یک و شش پنج و سه و چار داد
هان دو و یک را همه شش پنج و سه و چارزن
ریش آوردی برو آسانتر ای دشوار خم
کار آسان گر نیابی، چنگ در دشوار زن
روی را از من ببر و زپیش من آواره شو
ورنه بر راه رهائی رو یکی آوار زن
. . . یر . . . ن تو ندارم، خیز و بالا راست کن
. . . یر . . . ن خویش جوئی، چنگ در پالارزن
هان و هان کم گوی که خود بی ثمر کشیم و پیر
بر دهان همچو . . . ن خرس . . . س کفتار زن
گر غلط پندار پنداری که هستم، نیسم
خاک در چشم غلط بین غلط پندار زن
تو همان یاری که بودی، لیک ریش آورده ای
تیز بر ریشت زن گر تیز نبود هار زن
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
ای سنائی دم درین عالم قلندروار زن
باد سرد از درد ریش آورد کی دیوار زن
گاه بی ریشیت گنتم دست بر دیوار نه
ممرا گفتی رو ای غرزن سر دیوار زن
پار بر من لاف پریشی زدی و خوش زدی
گر بحسن امسال چون پاری، فزون از پار زن
سرکشی کردی و سرگشتی و پشت سر زدی
آن بسر شد ای پسر، هنجار دیگر کارزن
فاقه و ادبار بی ریشی خور و بسیار خور
باد سرد از یاد بیریشی زن و بسیار زن
بر گل خیریت خیره خار بر رست ای پسر
خیره منشین جان بابا، خر بگیر و خار زن
داو سر سنگی به بیریشی همی صد کان زدی
داو دودانگی به با ریشی بسیصد بارزن
نقش کعب از دو یک و شش پنج و سه و چار داد
هان دو و یک را همه شش پنج و سه و چارزن
ریش آوردی برو آسانتر ای دشوار خم
کار آسان گر نیابی، چنگ در دشوار زن
روی را از من ببر و زپیش من آواره شو
ورنه بر راه رهائی رو یکی آوار زن
. . . یر . . . ن تو ندارم، خیز و بالا راست کن
. . . یر . . . ن خویش جوئی، چنگ در پالارزن
هان و هان کم گوی که خود بی ثمر کشیم و پیر
بر دهان همچو . . . ن خرس . . . س کفتار زن
گر غلط پندار پنداری که هستم، نیسم
خاک در چشم غلط بین غلط پندار زن
تو همان یاری که بودی، لیک ریش آورده ای
تیز بر ریشت زن گر تیز نبود هار زن
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
ای سنائی دم درین عالم قلندروار زن
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای رسیده شبی بگازه من
تازه بوده بروی تازه من
نرم گشته بلوس و لابه من
گرم گشته بآفر ازه من
لعل کرده رخ مزعفر خویش
بمی همچو آب غازه من
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من
از دبر کرده تا بجای درای
در تو این گردن جمازه من
شکمت همچو مشک گردان پر
گشت از دوغ پشت مازه من
چوتو، بسیار تا ز تیز فروش
دیده پرواره حوازه من
کس از آنجمله شادمانه نگشت
بتب گرم و خامبازه من
همگنان عمر من خوهند و تو . . . ل
گور من خواهی و جنازه من
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رهی بگازه من
حلق زیرینت باز چرب کند
قلبه خشک دو پیازه من
تازه بوده بروی تازه من
نرم گشته بلوس و لابه من
گرم گشته بآفر ازه من
لعل کرده رخ مزعفر خویش
بمی همچو آب غازه من
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من
از دبر کرده تا بجای درای
در تو این گردن جمازه من
شکمت همچو مشک گردان پر
گشت از دوغ پشت مازه من
چوتو، بسیار تا ز تیز فروش
دیده پرواره حوازه من
کس از آنجمله شادمانه نگشت
بتب گرم و خامبازه من
همگنان عمر من خوهند و تو . . . ل
گور من خواهی و جنازه من
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره رهی بگازه من
حلق زیرینت باز چرب کند
قلبه خشک دو پیازه من
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - دوش در خواب ترا دیدم
ریش با دوش رسید از بن گوش ای گنده
از بن گوش کشان ناوه بدوش ای گنده
ریش تو آمد و برد از تو جمالی که بدان
تیز کردند خریداران روش ای گنده
بدو سه پشم چنان کار تو گشته است ترش
که بجای تو بود دیو سروش ای گنده
من خریدم بسلم جای دگر جور ترا
تو برو جای دگر نسیه فروش ای گنده
دوش در خواب ترا دیدم ماننده دیو
رفتم از دیدن تو دوش ز هوش ای گنده
لب چون خوشه خوشیده او بین و برو
عشق جوشان مار بین و بجوش ای گنده
یله کن چند گهی تا بزیم با او خوش
که ترا دیدم و برداشت دروش ای گنده
چو نئی خندان ریشی چندان خوش ولوشم کردی
نیک ریش تو برآمد خوش ریش ای گنده
از بن گوش کشان ناوه بدوش ای گنده
ریش تو آمد و برد از تو جمالی که بدان
تیز کردند خریداران روش ای گنده
بدو سه پشم چنان کار تو گشته است ترش
که بجای تو بود دیو سروش ای گنده
من خریدم بسلم جای دگر جور ترا
تو برو جای دگر نسیه فروش ای گنده
دوش در خواب ترا دیدم ماننده دیو
رفتم از دیدن تو دوش ز هوش ای گنده
لب چون خوشه خوشیده او بین و برو
عشق جوشان مار بین و بجوش ای گنده
یله کن چند گهی تا بزیم با او خوش
که ترا دیدم و برداشت دروش ای گنده
چو نئی خندان ریشی چندان خوش ولوشم کردی
نیک ریش تو برآمد خوش ریش ای گنده
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - عقل و جانم برد شوخی آفتی بتیاره ای
تاز بازم ایر من در . . . ن هر زن باره ای
زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره ای
بدرگی، سرخی، درازی، کفته ای، آشفته ای
کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن باره ای
فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی
خر سری، غژغا و موئی، اعوری، عیاره ای
زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی
مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره ای
بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی
بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره ای
پر خدوئی، زشتخوئی، خیره روئی، خربطی
چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره ای
معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی
گرده گون رود آکنی، تن سوزه ای، . . . ن خاره ای
دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری
عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره ای
تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی، چاره بیچاره ای
بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری
کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه ای
هرزمان در رومه گه بیزمن چون بنگری
هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره ای
گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته
پیر پنجه ساله را با کودک گهواره ای
از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود
عشق هر سرگین فروشی، مهر هر . . . ن پاره ای
هرکرازین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود
رایگان . . . یان کنم بی رشوت و بی تاره ای
ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم
تا بدین آواز باز آیند هر آواره ای
خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند
دیدنش اجرای . . . لانرا کم از نظاره ای
چون سنائی شاعری برسازم از نیمور اگر
بر سر نیمور ترساوار بندم شاره ای
هم بر آنوزن سنائی گفت سلمانی بچه
عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره ای
زین مناره شبه ابری . . . یگان چون باره ای
بدرگی، سرخی، درازی، کفته ای، آشفته ای
کافری، . . . س دشمنی، . . . ن دوستی، . . . ن باره ای
فاخته طوقی، شتر لفجی، غضنفر گردنی
خر سری، غژغا و موئی، اعوری، عیاره ای
زین سرایوئی، یک اندامی، درشتی، یردلی
مغ کلاهی، مغ روی، بر آب رود افشاره ای
بد . . . سی، جغریق کاری، پای لغزی، سرزنی
بلغم اندازی، کلی، سرگبن کشی، گه خواره ای
پر خدوئی، زشتخوئی، خیره روئی، خربطی
چوب کوبی، آهن و پولاد و سنگ خاره ای
معده کوبی، ناف کاوی، دل دری، شش افکنی
گرده گون رود آکنی، تن سوزه ای، . . . ن خاره ای
دوغ ریزی، رب روی، لوطی نژادی، . . . ن دری
عاشق . . . نی که دارد درگه و در ساره ای
تیز خشمی، زود خشنودی، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی، چاره بیچاره ای
بینی اندر گبر کان تا ز تن چون بنگری
کوه تازی، تاز بینی در بن هر تازه ای
هرزمان در رومه گه بیزمن چون بنگری
هر نخی چون دانگ سنگی هر رگی چون باره ای
گاه . . . ن گردنش بینی برابر داشته
پیر پنجه ساله را با کودک گهواره ای
از سر نیمور من هرگز کجا بیرون شود
عشق هر سرگین فروشی، مهر هر . . . ن پاره ای
هرکرازین . . . ر سرخ و سخت من درخور بود
رایگان . . . یان کنم بی رشوت و بی تاره ای
ایری سخت رایگا آواز در عالم زدم
تا بدین آواز باز آیند هر آواره ای
خوردن ایر مرا بر خیره گر منکر شدند
دیدنش اجرای . . . لانرا کم از نظاره ای
چون سنائی شاعری برسازم از نیمور اگر
بر سر نیمور ترساوار بندم شاره ای
هم بر آنوزن سنائی گفت سلمانی بچه
عقل و جانم برد شوخی، آفتی، پتیاره ای
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - پرسند از او که چند هجا گفتی
ای سید کتب خانه برآشفتی
تا ابلهی و بیخودی و خفتی
گفتم هجای (تو) چو گل غنچه
آنرا بیاد سبلت و بشکفتی
گشت آن شکوفه دست بدست از تو
کز خلق رنگ و بویشین ننهفتی
شطرنجی از هجای من آگه شد
تا خاک ره بکوی برون رفتی
آرام کی پذیرد تا محشر
آن کتب خانه را که برآشفتی
سهل است کتب خانه برآشفتن
کتبی بخانه بردی و خوش خفتی
بپذیر زخم مور هجای من
چون زخم مار را تو پذیرفتی
من باوی ار بهجو فتم، خیزم
تو پایدار باش که تا نفتی
گرچه نوردد او بهجای من
من در هجای او نکنم زفتی
باشد که علم هجو بکه افتد
او ما بقول کردن و من مفتی
یک هجو را هزار عوض گویم
پرسند از او که چند هجا گفتی
تا ابلهی و بیخودی و خفتی
گفتم هجای (تو) چو گل غنچه
آنرا بیاد سبلت و بشکفتی
گشت آن شکوفه دست بدست از تو
کز خلق رنگ و بویشین ننهفتی
شطرنجی از هجای من آگه شد
تا خاک ره بکوی برون رفتی
آرام کی پذیرد تا محشر
آن کتب خانه را که برآشفتی
سهل است کتب خانه برآشفتن
کتبی بخانه بردی و خوش خفتی
بپذیر زخم مور هجای من
چون زخم مار را تو پذیرفتی
من باوی ار بهجو فتم، خیزم
تو پایدار باش که تا نفتی
گرچه نوردد او بهجای من
من در هجای او نکنم زفتی
باشد که علم هجو بکه افتد
او ما بقول کردن و من مفتی
یک هجو را هزار عوض گویم
پرسند از او که چند هجا گفتی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
میخکی سازی کزین در دیگ شلغم میکنی
شلغم پخته بسیخی پنج و شش بر هم زنی
کور و سیر و لفت و شلغم برب و کاک و برگ کرم
گرم گرمک میخوری، تا چند گوئی غم زنی
برحذر باشی ز سوزانی و اف و پف کنی
تا دهان مرده ریگت را نسوزی خم زنی
چو خبر داری ز سوزانی و از دردی که هست
به علف باشی و گرنه لقمه در مرکم زنی
چون قراقر در شکنبه مرده ریگت اوفتاد
گر من از تو هم نخواهم زد، تو از من حم زنی
. . . ن سوی سرخس کنی وز باد شلغم مرد وار
تیزها در سبلت مجدودبن آدم زنی
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
شلغم پخته بسیخی پنج و شش بر هم زنی
کور و سیر و لفت و شلغم برب و کاک و برگ کرم
گرم گرمک میخوری، تا چند گوئی غم زنی
برحذر باشی ز سوزانی و اف و پف کنی
تا دهان مرده ریگت را نسوزی خم زنی
چو خبر داری ز سوزانی و از دردی که هست
به علف باشی و گرنه لقمه در مرکم زنی
چون قراقر در شکنبه مرده ریگت اوفتاد
گر من از تو هم نخواهم زد، تو از من حم زنی
. . . ن سوی سرخس کنی وز باد شلغم مرد وار
تیزها در سبلت مجدودبن آدم زنی
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - شاعر ساده سخنم
ای کمال النسب از بهر خداوند مگوی
کان ندیمان گزیده ز کجا کردی روی
هریکی همچو سگ لاک دوان از پس بوی
ضرر نقل و هلاک قدح و مرگ سوی
بدم مفت دوان دربدر کوی بکوی
دم ران خورده بوقتی که نبدشان دم روی
همه مردند ولیکن چو زنان قبه بسوی
سر این طایفه خر پسر بوالخطاب
قاضی آن بد نسب خر روش ترک نژاد
که چو دید او کله کیسه زرش آمد یاد
آنکه بی سیم کسی نبد از کرش نگشاد
سیم وی دادی و از مهتری این دارد یاد
جاودان بادا آن جای طهارت آباد
که سراج الدین بگرفت و به پشتش بنهاد
کویم از سفره او گرچه نگویم که نه . . . اد
نان خائیده برون کرد و درانداخت لعاب
چو ازو در گذری نوبت بهزاد آمد
آنکه با سیرت الفیه ناکار آمد
سربت او چو از آن کار بفریاد آمد
بخر انبار کنی دعوت چون باد آمد
ایر بهزاد صد و سی من آزاد آمد
رگ پشتش چو تبر دسته فرهاد آمد
. . . ن او مر . . . س سربت را استاد آمد
بگه خوردن حمدان چو دو سه خورد شراب
پسر کمافی آن تا بت بستان افروز
جفت آذرگون با لاله رفیقی دلسوز
آفرازه زده بر سبلت و ریش از گز و گوز
پسر زین پی مسخرگی را شب و روز
عاریت داده بدو سبلت و ریش و بیغوز
بنجارا شده هنگام صبی علم آموز
تاج برهان اجل کرده ورا خشک سپوز
چو لحافی را گفتی که همی گاد غراب
باز قاضی حسن آن دم زنخ نو کرده
بدل اندر همه را نرخ بیکجو کرده
در پی خرزه سادات دوا دو کرده
وان بامید خر انبار روا رو کرده
بنفاق و بریا لاولم ولو کرده
چون سگان نیم شبان بانگ عواعو کرده
بنجا را شده و حجره یکرو کرده
بدم نان بکشان رفته کشان . . . ن بشتاب
قاضی اسعد که عمید است او خزاعی نسب است
مرکز دانش و سرمایه فضل و ادبست
بعجم زاده ولی فخر نژاد عربست
دیدن طلعت میمونش طربرا سبب است
سخت عالی نسب و خوشخط و نیکو لقب است
بابت مردم کولنگ لگام عربست
با چنان روی نه . . . اد است کس او را عجبست
بسته گوید من ایر ندیدم در خواب
راست گوید همه دید است ببیداری در
خورده بسیار بمستی و بهشیاری در
. . . ونش خو کرده بخردی بکلان کاری در
بوده یکسان بستانی و نگونساری در
گشته درمانده ببیماری . . . ون خواری در
تا شکیباست بدو علت بیماری در
مرد خواهد که بگیرد بشب تاری در
تا کی و چند به . . . ون در زندش قاب قاب
دیگر اسکاف حکیمی که بخوی مگس است
دول حلواست چو حلوا ز همه باز پس است
بانگ بیهوده همیدارد گوئی جرس است
وز بسی گنده دکانش بمثال جرس است
گر چه با مایه کمی دون و دنی و دنس است
در سرش از شرف و جاه و بزرگی هوس است
شرف و جاه چو وی تیره دلی این نه بس است
که به نزد تو خداوند بود روشن است
ده برون کن که اگر دیرتر آنجا پاید
هر زمان بر هوس او هوسی بفزاید
وی چو در مجلس تو مرغ مسمن خاید
ماهی زنده به . . . ون جای دگر خوش باید
پیش ما آید و انگشت بگه آلاید
خود ورا آن سزد و آن خورد و آن شاید
خویشتن را ز پی دادن . . . ون آراید
از پی ایر دود دربد رو باب بباب
کرم رویست ولیکن چونکت آغا زد
بیکی نکته بناجور برف اندازد
دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد
سیفک چنگی باید که رهی بنوازد
زآتش گرم سماعیش سری بفرازد
تا ز گرمی سر حمدانش بزانو بازد
خر کل گوزی پر سیفک چنگی تازد
تا بشهباز نگاهی نکند خر بصواب
من بیچاره مگر بر رخ آن مه نگرم
که چو در وی نگرم جامه بتن در بدرم
بزبان با سخن او سخن مه نبرم
بر لب او که همی گوید شهد و شکرم
تو دهی بوسه و من خامش بوسه شمرم
ور تو کاری دگر آغاز کنی خون بخورم
نه ویست از رحم مادر و پشت پدرم
که بذین کار مرا با تو رسد غیرت و ناب
ذوفنونست که او هست ازین برده برون
چون ندیمان دگر مرد ندیده پس . . . ون
گشته معروف بحلم و بوقار و بسکون
نی چو من اند ککی دارد در مغز جنون
در سمرقند ز ننگ گهکی گوناگون
جامه چینی را سم ستانداست زبون
جامه چینی او را نه چگونه است و نه چون
همه را چام شرابست ورا جام سراب
در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است
نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است
سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است
سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است
فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است
کز دو تن زیر یکی باشد و دیگر زبر است
زبری را بفتادن ز بلندی خطر است
زیرکی ورزد وزیری کند آن حکمت باب
ای خداوند یکی شاعر ساده سخنم
بمزاح است گشاده همه ساله دهنم
با ندیمان تو عشرت زنم و ربح کنم
نه ندیمان تو . . . لند و بدیشان شکنم
بلکه خود را بندیمان تو می برفکنم
گر ندیمان تو . . . لند ندیم تو منم
باد در . . . ون ندیمان تو دم ذقنم
سر هر موئی بر ایر خری بسته طناب
کان ندیمان گزیده ز کجا کردی روی
هریکی همچو سگ لاک دوان از پس بوی
ضرر نقل و هلاک قدح و مرگ سوی
بدم مفت دوان دربدر کوی بکوی
دم ران خورده بوقتی که نبدشان دم روی
همه مردند ولیکن چو زنان قبه بسوی
سر این طایفه خر پسر بوالخطاب
قاضی آن بد نسب خر روش ترک نژاد
که چو دید او کله کیسه زرش آمد یاد
آنکه بی سیم کسی نبد از کرش نگشاد
سیم وی دادی و از مهتری این دارد یاد
جاودان بادا آن جای طهارت آباد
که سراج الدین بگرفت و به پشتش بنهاد
کویم از سفره او گرچه نگویم که نه . . . اد
نان خائیده برون کرد و درانداخت لعاب
چو ازو در گذری نوبت بهزاد آمد
آنکه با سیرت الفیه ناکار آمد
سربت او چو از آن کار بفریاد آمد
بخر انبار کنی دعوت چون باد آمد
ایر بهزاد صد و سی من آزاد آمد
رگ پشتش چو تبر دسته فرهاد آمد
. . . ن او مر . . . س سربت را استاد آمد
بگه خوردن حمدان چو دو سه خورد شراب
پسر کمافی آن تا بت بستان افروز
جفت آذرگون با لاله رفیقی دلسوز
آفرازه زده بر سبلت و ریش از گز و گوز
پسر زین پی مسخرگی را شب و روز
عاریت داده بدو سبلت و ریش و بیغوز
بنجارا شده هنگام صبی علم آموز
تاج برهان اجل کرده ورا خشک سپوز
چو لحافی را گفتی که همی گاد غراب
باز قاضی حسن آن دم زنخ نو کرده
بدل اندر همه را نرخ بیکجو کرده
در پی خرزه سادات دوا دو کرده
وان بامید خر انبار روا رو کرده
بنفاق و بریا لاولم ولو کرده
چون سگان نیم شبان بانگ عواعو کرده
بنجا را شده و حجره یکرو کرده
بدم نان بکشان رفته کشان . . . ن بشتاب
قاضی اسعد که عمید است او خزاعی نسب است
مرکز دانش و سرمایه فضل و ادبست
بعجم زاده ولی فخر نژاد عربست
دیدن طلعت میمونش طربرا سبب است
سخت عالی نسب و خوشخط و نیکو لقب است
بابت مردم کولنگ لگام عربست
با چنان روی نه . . . اد است کس او را عجبست
بسته گوید من ایر ندیدم در خواب
راست گوید همه دید است ببیداری در
خورده بسیار بمستی و بهشیاری در
. . . ونش خو کرده بخردی بکلان کاری در
بوده یکسان بستانی و نگونساری در
گشته درمانده ببیماری . . . ون خواری در
تا شکیباست بدو علت بیماری در
مرد خواهد که بگیرد بشب تاری در
تا کی و چند به . . . ون در زندش قاب قاب
دیگر اسکاف حکیمی که بخوی مگس است
دول حلواست چو حلوا ز همه باز پس است
بانگ بیهوده همیدارد گوئی جرس است
وز بسی گنده دکانش بمثال جرس است
گر چه با مایه کمی دون و دنی و دنس است
در سرش از شرف و جاه و بزرگی هوس است
شرف و جاه چو وی تیره دلی این نه بس است
که به نزد تو خداوند بود روشن است
ده برون کن که اگر دیرتر آنجا پاید
هر زمان بر هوس او هوسی بفزاید
وی چو در مجلس تو مرغ مسمن خاید
ماهی زنده به . . . ون جای دگر خوش باید
پیش ما آید و انگشت بگه آلاید
خود ورا آن سزد و آن خورد و آن شاید
خویشتن را ز پی دادن . . . ون آراید
از پی ایر دود دربد رو باب بباب
کرم رویست ولیکن چونکت آغا زد
بیکی نکته بناجور برف اندازد
دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد
سیفک چنگی باید که رهی بنوازد
زآتش گرم سماعیش سری بفرازد
تا ز گرمی سر حمدانش بزانو بازد
خر کل گوزی پر سیفک چنگی تازد
تا بشهباز نگاهی نکند خر بصواب
من بیچاره مگر بر رخ آن مه نگرم
که چو در وی نگرم جامه بتن در بدرم
بزبان با سخن او سخن مه نبرم
بر لب او که همی گوید شهد و شکرم
تو دهی بوسه و من خامش بوسه شمرم
ور تو کاری دگر آغاز کنی خون بخورم
نه ویست از رحم مادر و پشت پدرم
که بذین کار مرا با تو رسد غیرت و ناب
ذوفنونست که او هست ازین برده برون
چون ندیمان دگر مرد ندیده پس . . . ون
گشته معروف بحلم و بوقار و بسکون
نی چو من اند ککی دارد در مغز جنون
در سمرقند ز ننگ گهکی گوناگون
جامه چینی را سم ستانداست زبون
جامه چینی او را نه چگونه است و نه چون
همه را چام شرابست ورا جام سراب
در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است
نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است
سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است
سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است
فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است
کز دو تن زیر یکی باشد و دیگر زبر است
زبری را بفتادن ز بلندی خطر است
زیرکی ورزد وزیری کند آن حکمت باب
ای خداوند یکی شاعر ساده سخنم
بمزاح است گشاده همه ساله دهنم
با ندیمان تو عشرت زنم و ربح کنم
نه ندیمان تو . . . لند و بدیشان شکنم
بلکه خود را بندیمان تو می برفکنم
گر ندیمان تو . . . لند ندیم تو منم
باد در . . . ون ندیمان تو دم ذقنم
سر هر موئی بر ایر خری بسته طناب
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - احمد لاک لالکی
ای همه تاز بارگان سری و آشکارگان
یک یک و جمله کارگان رب درو مغ فشارگان
بر سر نان نظارگان پیشتر از ستارگان
آنکه بد از خیارگان گشت زایر خوارگان
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
چژن سگ لاک میدود بو که بجای در شود
بانگ سماع بشنود . . . ون بشراب مگرود
گردد مست و بغنود بو که کش ادب رود
باش که بینئی شود احمد لاک نارود
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
باز ز خوی کودکی رفت ز ناز و نازکی
داد زکات ده یکی کوه ز ماه کاکلی
کالی را بچابکی قاضی را بسالکی
پیش ملوک چندکی احمد لاک لالکی
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک قاب خفت وز ضرر شراب خفت
در خورکان باب جفت راست که همچو آب خفت
مست شد و شتاب خفت برگذرد باب خفت
الحق بس صواب خفت کرد پی ثواب خفت
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک دمبدم خانه نورد بی ستم
خورد شراب پیش و کم برزد بر زمین شکم
با همه کانش دمبدم کار کننده چون درم
برد بدست چپ علم دم لم و دم لم و لم
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک را برز گفت علی کاک پز
کای چو حریر و خز و بززین خودباوه نیم گز
سخت شده چو چوب گز دندان بر نه و مگز
وزه ره . . . ون یکی بمز جز تو که داند این لغز
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
یک یک و جمله کارگان رب درو مغ فشارگان
بر سر نان نظارگان پیشتر از ستارگان
آنکه بد از خیارگان گشت زایر خوارگان
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
چژن سگ لاک میدود بو که بجای در شود
بانگ سماع بشنود . . . ون بشراب مگرود
گردد مست و بغنود بو که کش ادب رود
باش که بینئی شود احمد لاک نارود
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
باز ز خوی کودکی رفت ز ناز و نازکی
داد زکات ده یکی کوه ز ماه کاکلی
کالی را بچابکی قاضی را بسالکی
پیش ملوک چندکی احمد لاک لالکی
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک قاب خفت وز ضرر شراب خفت
در خورکان باب جفت راست که همچو آب خفت
مست شد و شتاب خفت برگذرد باب خفت
الحق بس صواب خفت کرد پی ثواب خفت
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک دمبدم خانه نورد بی ستم
خورد شراب پیش و کم برزد بر زمین شکم
با همه کانش دمبدم کار کننده چون درم
برد بدست چپ علم دم لم و دم لم و لم
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
احمد لاک را برز گفت علی کاک پز
کای چو حریر و خز و بززین خودباوه نیم گز
سخت شده چو چوب گز دندان بر نه و مگز
وزه ره . . . ون یکی بمز جز تو که داند این لغز
طرفه غلام باره احمد لاک لالکی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴ - هجو من
کی چون توئی خر از همه اهل گزیدگیست
کاین هجو من ترا بتاز خر کریدگیست
جز آنکه دیدمت بپس پیر میره در
دیگر مرا بگوی که با تو چه دیدگیست
من خر سپوزم و تو خر، اینست جرم من
اینجا نه خر فروشی و نه خر خریدگیست
هر روز ختری تو و من خر سپوزتر
خری و خر سپوزی تا آفریدگیست
از یک هجا، زبان تو خر را بریده ام
باقی هر آنچه هست، نمک بر پزیدگیست
کاین هجو من ترا بتاز خر کریدگیست
جز آنکه دیدمت بپس پیر میره در
دیگر مرا بگوی که با تو چه دیدگیست
من خر سپوزم و تو خر، اینست جرم من
اینجا نه خر فروشی و نه خر خریدگیست
هر روز ختری تو و من خر سپوزتر
خری و خر سپوزی تا آفریدگیست
از یک هجا، زبان تو خر را بریده ام
باقی هر آنچه هست، نمک بر پزیدگیست
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵ - خر دجال
ای خر دجال گرگ یوسف خوانی
خود را این بذله لطیف کپک مخت
گرگ و خری هم بر آهن مثال که خنثی
دخت و پسر هم پسر نفایه و هم دخت
گر خریا گرگ پوست از تو کنم باز
از جهت پوستین، نه از پی کیمخت
آنکه مرا پوستین وصوف وصلت داد
آن تو کی داد گر قطار کنی بخت
خام طمع شاعری و شعر تو هم خام
نه طمع تو نه شعر تو، نخوهم پخت
کعبه نظم سخن خراب شد از تو
همچو ز بخت النصر حظیره در تخت
اشتر بختی دوان دوان به . . .
بخت نصر بر تو باد لعنت بر بخت
خود را این بذله لطیف کپک مخت
گرگ و خری هم بر آهن مثال که خنثی
دخت و پسر هم پسر نفایه و هم دخت
گر خریا گرگ پوست از تو کنم باز
از جهت پوستین، نه از پی کیمخت
آنکه مرا پوستین وصوف وصلت داد
آن تو کی داد گر قطار کنی بخت
خام طمع شاعری و شعر تو هم خام
نه طمع تو نه شعر تو، نخوهم پخت
کعبه نظم سخن خراب شد از تو
همچو ز بخت النصر حظیره در تخت
اشتر بختی دوان دوان به . . .
بخت نصر بر تو باد لعنت بر بخت
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۹ - حکیم سوزنیم
حکیم سوزنیم چشم شاعران بهجا
چو چشم باز بدوزم بسوزن پولاد
بسان سوزن بی رشته خاطری دارم
بهر کجا که درآید، فرو رود آزاد
چو رشته درکشم از هجو یکجهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد
کسی که گفت مرا هجو و نام خویش نگفت
کند چو سوزن هجوم در او خلد فریاد
بگیرم آنگه ریشش یکان یکان بکنم
چو پر جوزه اندر ربوده گرسنه خاد
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سیاهه حشر زن شده ترا داماد
مرا هجا چه کنی چون هجا بمن ندهی
هجای من ببدیع الزمان کجا افتاد
کنم مراو را تا هجو من بدو برسد
وی از هجای من اندوهگین شود یا شاد
نه من مراو را شاگرد شایم و نه رهی
نه آنکسی که مراو ترا بداست استاد
بیا و هجو مرا پیش روی من برخوان
اگر توانی در پیش روی من استاد
لفیظ کردی فرزند خویش و میدانم
که شعر باشد فرزند شاعر و زو زاد
لفیظ بود که فرزند خویش کرد لفیظ
که داند این ز که ماند و که داند آن ز که زاد
چو چشم باز بدوزم بسوزن پولاد
بسان سوزن بی رشته خاطری دارم
بهر کجا که درآید، فرو رود آزاد
چو رشته درکشم از هجو یکجهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد
کسی که گفت مرا هجو و نام خویش نگفت
کند چو سوزن هجوم در او خلد فریاد
بگیرم آنگه ریشش یکان یکان بکنم
چو پر جوزه اندر ربوده گرسنه خاد
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سیاهه حشر زن شده ترا داماد
مرا هجا چه کنی چون هجا بمن ندهی
هجای من ببدیع الزمان کجا افتاد
کنم مراو را تا هجو من بدو برسد
وی از هجای من اندوهگین شود یا شاد
نه من مراو را شاگرد شایم و نه رهی
نه آنکسی که مراو ترا بداست استاد
بیا و هجو مرا پیش روی من برخوان
اگر توانی در پیش روی من استاد
لفیظ کردی فرزند خویش و میدانم
که شعر باشد فرزند شاعر و زو زاد
لفیظ بود که فرزند خویش کرد لفیظ
که داند این ز که ماند و که داند آن ز که زاد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - خمخانه
تا ز خمخانه یکی دست بحمدانم برد
دید چیزی بگرانسنگی چون ماهوی گرد
هر رگی از وی برخاسته چون نیزه گیو
سر او همچو سر گرزکی و رستم گرد
آنچنان . . . ایر که در . . . ون خری بفشردم
نتوانست خر از درد همی تیز فشرد
مزد کردم پسری موی ستر را یکروز
نتوانست بدو هفته ازو موی سترد
با همین پیش من، آن گنده دشوار پسند
گفت کاین . . . ایر تو بسیار حقیر آمد و خرد
وای بر . . . ایر تو ای میره که از بهر تو را
آب من بردی و وی آب تو هم خواهد برد
ماندم از شرم چو خر بر یخ و گفت از خجلی
کای خر آنکس که ترا . . . اد بیفتاد و بمرد
دید چیزی بگرانسنگی چون ماهوی گرد
هر رگی از وی برخاسته چون نیزه گیو
سر او همچو سر گرزکی و رستم گرد
آنچنان . . . ایر که در . . . ون خری بفشردم
نتوانست خر از درد همی تیز فشرد
مزد کردم پسری موی ستر را یکروز
نتوانست بدو هفته ازو موی سترد
با همین پیش من، آن گنده دشوار پسند
گفت کاین . . . ایر تو بسیار حقیر آمد و خرد
وای بر . . . ایر تو ای میره که از بهر تو را
آب من بردی و وی آب تو هم خواهد برد
ماندم از شرم چو خر بر یخ و گفت از خجلی
کای خر آنکس که ترا . . . اد بیفتاد و بمرد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مغز خر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - خر خمخانه
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - خرنامه
خر مطران که آخرت عمر است
سوگوارانه جل و جامه تو
نغمه کرد است کام سیخ زنم
خوه بناکام و خوه بکامه تو
آن خر شاعری که آخر و میخ
نبود جز دوات و خامه تو
کار خر نامه تو میسازم
گوشمال ایاز نامه تو
ماهی و دانه می نهی در راه
تا که افتد بپای دامه تو
کار چادر همی کنی بگزاف
تا چو معجر شود عمامه تو
گر حلالت حرام شد اینک
من حلالی گر حرامه تو
با کسان کسی کنی ز جبین
که همی کاودآب کامه تو
ریشت ار شد شمامه کافور
گه سگ باد بر شمامه تو
بنوای شمامه ناو کیم؟
آب در ناوه امامه تو
آن نوید تو را حرام این است
تا بیکسو شود عمامه تو
نیک آئی بپیش اسب دوی
بتو نزدیک شد قیامه تو
سوگوارانه جل و جامه تو
نغمه کرد است کام سیخ زنم
خوه بناکام و خوه بکامه تو
آن خر شاعری که آخر و میخ
نبود جز دوات و خامه تو
کار خر نامه تو میسازم
گوشمال ایاز نامه تو
ماهی و دانه می نهی در راه
تا که افتد بپای دامه تو
کار چادر همی کنی بگزاف
تا چو معجر شود عمامه تو
گر حلالت حرام شد اینک
من حلالی گر حرامه تو
با کسان کسی کنی ز جبین
که همی کاودآب کامه تو
ریشت ار شد شمامه کافور
گه سگ باد بر شمامه تو
بنوای شمامه ناو کیم؟
آب در ناوه امامه تو
آن نوید تو را حرام این است
تا بیکسو شود عمامه تو
نیک آئی بپیش اسب دوی
بتو نزدیک شد قیامه تو