عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند
می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند
گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند
جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند
ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند
خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
بگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه نماند که به یک جای نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فریاد که از تشنگیم جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه رساند
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریادرسی نیست که دادم بستاند
دیوانه در سلسله، گر بوی تو یابد
دیوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
جفا کن بو که این دل بازگردد
دمی با جان من دمساز گردد
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
عشق آمد و دل ز دست ما برد
تدبیر ز عقل مبتلا برد
عیش و طرب و قرار و تمکین
یک یک ز دلم جدا جدا برد
هر دل که به سینه کسی دید
یا در کف غم سپرد و یا برد
یار آمد و ساخت خانه در دل
شاه آمد و خانه گدا برد
ما را که ز غم خیال گشتیم
باد سر زلف او ز جا برد
سیلاب غمش در آمد از شهر
بازار هزار پارسا برد
شب صورت او به خواب دیدم
تا چشم زدم بهم، مرا برد
دل را می برد سیل دیده
اشکم بدوید و خواب را برد
این دیده، من که کور بادا
پیش همه آبروی ما برد
مسکین دل بیقرار خسرو
غم هیچ ندانمش کجا برد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
بی یاد تو غم جهان نسوزد
بی آه من آسمان نسوزد
پیش رخ آتشین تو شمع
سوزند، ولی چنان نسوزد
گر شمع نخوانمت مشو گرم
زاتش گفتن زبان نسوزد
بی رنگ رخ تو ز آتش غم
سرمایه دوستان نسوزد
یاد تو چو در دلم در آید
جز مغز استخوان نسوزد
سوزد دل خود، اگر بگویم
دل نیست که در زمان نسوزد
آتش به چنان دلی در افگن
کاندر غم دوستان نسوزد
از غمزه مسوز عالمی را
تا بنده در آن میان نسوزد
زینسان که بسوخت خسرو از آه
نبود عجب، ار جهان نسوزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
آرام جان می رود، دل را صبوری چون بود
آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود
بربست چون جوزا کمر، آمد به جوزا زان قمر
یعنی که این عزم سفر بر طالع میمون بود
گویند حال خود، بگو پیشش مگر تابد عنان
این با کسی گفتن توان کو از دلم بیرون بود
این در که از چشم افگنم بگسست جیب دامنم
چون ریسمانی شد تنم کاندر در مکنون بود
لیلی و موی او بر او، آن کس که دیدش مو به مو
داند که زنجیر از چه رو بر گردن مجنون بود؟
جعد و خطش جویم همی زین تار موی چون خمی
خود عاشقان را در دمی سودای گوناگون بود
رنجم مبادا بر تنی، چون من مبادا دشمنی
من دانم و همچون منی کاندوه هجران چون بود
وه کان پری وش ناگهان، زین دیده تر شد نهان
از خسرو آموزد فغان، فرهاد، اگر اکنون بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شب کان مه من بر دلم از غصه پیکان بشکند
از چشم طوفان بار من، از گریه طوفان بشکند
هر لحظه زد غم حاصلم در خاک و در خون منزلم
آن روزنی کاندر دلم از غمزه پیکان بشکند
گر عاشقان را از ستم بشکست، او را عیب نیست
امیدوارم کان صنم ما را بدینسان بشکند
با آنکه زو دلخسته ام خود را بر او بر بسته ام
چون عهد او را بشکسته ام خواهم که پیمان بشکند
زان سنگ جان ممتحن مسکین دل بی سنگ من
آن شوخ را از سنگ محن جز جوهر جان بشکند
خسرو به جست جوی او، آید همیشه سوی او
پایش اگر در کوی او دست رقیبان بشکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
شاه سوار من نگر مست و خراب می رود
هر که رخ چو ماه او دید، ز تاب می رود
کرده خراب خانه ها جان من خراب هم
خلق دوان که اینک آن خانه خراب می رود
چشم رسیدنش مباد، ار چه ز بهر کشتنم
چشم بدو نمی رسد بسکه شتاب می رود
او به کمین کشتنم، من به غم جوانیش
بسکه هزار خسته را چشم پر آب می رود
تیر مژه که بی خطا بر دل خلق می زند
هست خطای مطلق آن، گر چه صواب می رود
سیر نبینمش گهی، زانکه نخفته یک شبی
چونش بینم، از خوشی دیده به خواب می رود
جان به هوس به سوی او چرخ زنان همی دود
چون مگسی که بوکنان سوی شراب می رود
وه چه حیات باشد این کز غم تو بهشتیی
او ز میان شام غم شب به عذاب می رود
گریه به یاد تو مرا مست خراب می کند
خون من است یارب، این یا می ناب می رود؟
دی به سؤال بوسه ای خواست مرا کشد، کنون
خسرو خون گرفته بین بهر جواب می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
خرم آن روز که دیدار تو پیش نظر آید
ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید
چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟
درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید
دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟
دل نه زانگونه ز ما رفت که از وی خبر آید
هدف تیر تو جانی ست به جای سپر اینجا
چو گنهکارم منم، نیز مرا بر سپر آید
چون نگه در تو کنم، ای دو جهان هدیه رویت
حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آید
من شبی دور ز رویت، خبر از روز ندارم
آفتاب، ارچه همه روز درین خانه برآید
منم و گوشه کوی تو همه شب، مگر آن سو
روزی آلوده به بوی تو نسیم سحر آید
چند گریم به سر کوی تو چون ابر بهاری
این نه آبی ست کز و یک گل مقصود برآید
گریه خسرو بیچاره، بتا، سهل نگیری
که خرابی کند آن سیل که از چشم تر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
از لبت گر خط میگون سر برون خواهم کشید
از یکی کنج دهن شد دل فزون خواهد کشید
گر برون خواهی خرامیدن یکی بنمایمت
آنکه پا در دامن عصمت درون خواهد کشید
روی اگر آن است، ره سوی بلا خواهد نمود
عشق اگر این است تا حد جنون خواهد کشید
گام دل بگذار در دنبال زلفت، از بهر آنک
موکشان در خاک راهش سرنگون خواهد کشید
سالها بگذشت و غمهای نوت کهنه نشد
من ندانستم که این غم تاکنون خواهد کشید
بر من امشب شحنه هجران قوی شد، آمده است
غصه دیرینه را دانم برون خواهد کشید
جان خسرو بر لب آمد، تا کی این مسکین هنوز
محنت عشق و جفای چرخ دون خواهد کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند
گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند
سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ
کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند
لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان
طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند
نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا
گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب
گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند
هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان
خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند
چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان
یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
گل نو رسید و بویی ز بهار من نیامد
چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد
دل من چرا چو غنچه نشود دریده صد جا؟
که صبا رسید و بویی ز نگار من نیامد
اگر، ای حریف، داری نظری به روی یاری
به بهار خویش خوش شو که بهار من نیامد
همه عمر تشنه بودم به امید آب حیوان
به جز آب شور دیده به کنار من نیامد
شب و روز جدول خون به دو رخ چه سود دارد؟
چو ستاره سعادت به کنار من نیامد
منم و خرابه غم ز خوشی خبر ندارم
چو ازان دیار مرغی به دیار من نیامد
من خون گرفته کردم و نظری و کشته گشتم
تو بدان که او به عمدا به شکار من نیامد
ز شراب و عشق و مستی چه شناسد او خرابی
پسر کسی که دردی ز خمار من نیامد
به شب نشاط، یارا، چه خبر تراز خسرو؟
که به جانب تو روزی شب تار من نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
زلف گرد زنخش دوش که گمره شده بود
ای بسا تشنه کزان رشته فرا چه شده بود
غم زهر سوی در آمد که ز آمد شد باد
دل ویران مرا هر طرفی ره شده بود
هم دران روز دلم زد که به ملک حسنش
فتنه جاسوس و بلا حاجب درگه شده بود
عاقبت یار همان کرد که ترسیدم از آن
پیش ازین گوی که از جان من آگه شده بود
تاکنون از پی امید کشیدم، ورنه
کارم از دولت هجرانت همانگه شده بود
گر چه در غیبت دل جور بسی بردم، لیک
باری آن دشمنم المنت لله شده بود
آفتی بود جمالش که دلم برد، آری
خسرو از خویش نه دیوانه و ابله شده بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ای خوش آن باد که هر روز به سویت گذرد
ناخوش آن آب کزین دیده به جویت گذرد
سیل چشمم همه خون است، نکو بشناسی
هر کجا گریه عشاق به سویت گذرد
جان به دنباله آن باد رود بوی کنان
کاین طرف گه گهی آلوده به بویت گذرد
هر شبی بیخود و دیوانه ام از دست خیال
بسکه تا روز در اندیشه رویت گذرد
عیش تلخم چو می تلخ کند هر دم مست
بسکه در لذت آن تلخی خویت گذرد
می جهد شعله آه من و من می سوزم
گه نباید که بر آن روی نکویت گذرد
خسرو از بیم که روزش به درت نگذارند
هر شبی آید و دزدیده به کویت گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
تا ز خون ریختن آن غمزه ندامت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
چه کند دل که جفای تو تحمل کند
که اگر جان طلبی، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلی سرخ شده است
شاید ار عیب سیه رویی بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن می کشم از هر مویت
که سر مویی از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسیری که شکیبا نبود
در به در گشت اسیری که توکل نکند
زین دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خیل خیال تو به چشم من، اگر
دیده بر آب ز سنگین تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو دانی، گفتم
تا خیال تو درین کار تغافل نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
تو که روزت به نشاط دل و جان می گذرد
شب، چه دانی، که مرا بی تو چسان می گذرد؟
آب خوش می خورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان می گذرد
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان می گذرد
ناوک چشم توام می کشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران می گذرد؟
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان می گذرد
دل گم کرده همی جوید خلقی در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان می گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
گر چه در کشتن عشاق زبون می آید
باری آن شکل ببینید که چون می آید
ای صبا، خاک رهش آر و بینداز به چشم
که بلاها همه زین رخنه درون می آید
گر کنم گریه دل ماندگی، از تست، ای دوست
کین شکایت همه از بخت نگون می آید
دل صیاد کجا سوزد، اگر ناله کند
مرغ بیچاره که در دام زبون می آید
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظه ای باش که جان نیز برون می آید
خوشم از گریه خود، گر چه همه خون دل است
زانکه بوی تو ز هر قطره خون می آید
تا شبم چون گذرد، آه که بازم در دل
یاد آن سلسله غالیه گون می آید
حذر از گوشه چشمش که ز شوخی خود را
مست می سازد و با سحر و فسون می آید
خسروا، چون سخن اول نشنیدی، ناچار
بکش از دوست بلایی که کنون می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
وقتی آن کافر بی رحم از آن من بود
دل آواره شده نیز، از آن تن بود
شمع شب گریه همی کرد همه شب، ماناک
شعله های دل پر سوز منش روشن بود
نشدند آن خودم در غم جانان، چکنم؟
عقل دیوانه و عشق آفت و دل دشمن بود
گفتمش دوش رسیدی و مرادم دادی
گفت من مانده ام از تو که خیال من بود
بین که چون موی شد از ساعد سیمین نگار
آهنین بازوی فرهاد که خاراکن بود
می کنم شکر لبت، گر چه بسی نقد بلا
بر من از غمزه آن دولت مرد افگن بود
عاشقی را که بکشتند به عشق و شهوت
خون او خون شهیدان نه که حیض زن بود
دی که رسوا شده ای دیدی و گفتی کاین کیست؟
دامن آلوده به خون خسروتر دامن بود