عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست
رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود ده‌ای بلبل قرار
کاندرین بستان گل بی‌خار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو
در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که می‌خواهد دلت
گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی
عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بی‌بهره نیست
تا زبان محتشم را قوت گفتار هست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست
هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی
هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد
کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن
پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان
شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن
یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که می‌جوید ره بیرون شد از چشم خراب
مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست
که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست
مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ
رشته‌ای برپای این گنجشک نوپرواز نیست
ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست
دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست
کرده از بی‌اختیاریهای مستی امشبم
مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست
بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران
نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست
عشوه می‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان
ناز می‌گوید مرو زحمت مکش در باز نیست
محتشم فریاد میکن تا به تن آرد که هست
داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت
گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب
آن چه بی‌خورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او
بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش
با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
لحظه‌ای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو
تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود
یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت
در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت
دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بی‌صبری
در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامن‌گیر
ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد
سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد
ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز
گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ
گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون
برقع از چهرهٔ شرم تو گشاید گستاخ
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد
به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط
دستیازی به خیال تو نماید گستاخ
آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد
آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ
هست شایستهٔ فیض نظر پاک بتی
که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان
که در اندیشهٔ گل نغمه سراید گستاخ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد
جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد
زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت
خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد
نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت
جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعهٔ آن
نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد
میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی
که تاب گرمی آن پردهٔ حجاب ندارد
جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا
شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد
بر آستانهٔ حکم ایاز هیچ غلامی
سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد
شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل
بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد
مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم
که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان
من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقیب پرده در تو را
که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد
به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی
اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد
قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی
دوای محتشم خسته خراب ندارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد
که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین
که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای
که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه
نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق
به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت
که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان
که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس
ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق
که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست
کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک
که از بتان صنمی انجمن نشین دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد
چون مجمرم از کاسهٔ سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت
هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد
با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند
تا ناقهٔ او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت
در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر
ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد
خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد
آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون
بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام
ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد
هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ
بادهٔ تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد
بهره‌ای از دامنم خار است از آن گل پیرهن
گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را
تشنهٔ خون مرا از خون من می‌پرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن
محتشم جان می‌گدازد غیر تن می‌پرورد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی
به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش
به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم می‌جهد ای نخل نو آتش
از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری
اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را
چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد
چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر
دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال
آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی
ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت
چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق
کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم
حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند
بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع
بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت
کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند
جذبهٔ دل برده شیرین را به کوه بیستون
مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند
از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی
با وجود آشنائی راه مجنون بسته‌اند
مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله
محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند
کرده‌اند از وعدهٔ وصل آن دو لعل دلگشا
پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند
زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم
از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند
حاجیان خلوت دل با خیال او مرا
دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند
ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان
پای ما درپایهٔ چتر همایون بسته‌اند
تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم
خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
می‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت
مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز
مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه
شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زده‌ام دوش به جرات در قصری کانجا
حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را
افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار
نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند
که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند
آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی
برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند
عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان
کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند
شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این
که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند
منعم از ناله رسد پند دهی را که شود
هدف تیر نگاه تو و آهی نکند
من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت
بنده این حوصله دارد که گناهی نکند
دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست
نتوانست که تعظیم سیاهی نکند
آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد
شعلهٔ آتش سوزنده به کاهی نکند
محتشم این همه از گریه نگردد رسوا
که تواند کند گاهی و گاهی نکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند
باغ حیات را به قدح آب می‌دهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب
دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند
بازی دهندگان وصال محال تو
ما را نشان به گوهر نایاب می‌دهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد
در دیر ساقیان به می ناب می‌دهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بی‌زوال
پرتو به مهر و نور به مهتاب می‌دهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمی‌کنم
جایم اگر به بستر سنجاب می‌دهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن
شیرین لبان مدام با حباب می‌دهند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید
به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین
دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید
چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش
فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید
زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران
در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید
به حکم دل ز لعل یار داد خویش بستانم
مرا روزی که ملک وصل در زیر نگین آید
ختائی ترک آمد محتشم این که در جنبش
به یک دنباله از آهوی مشگینش به چین آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد می‌آید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد می‌آید
من پا بسته روز وعده‌ات آن مضطرب صیدم
که خود را می‌کشم در قید تا صیاد می‌آید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
جواب نامه‌ام می‌آرد و ناشاد می‌آید
به خون ریز من مسکین چو فرمان داده‌ای باری
وصیت میکن از من گوش تا جلاد می‌آید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را
به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد می‌آید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون
به دست لیلی آن نیشی که از فساد می‌آید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامه‌ای انشا
که هرگه می‌نویسم خامه در فریاد می‌آید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر
چراغ خویش روشن کن که اینجا باد می‌آید
چنان می‌آید از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداری ز راه کوره حداد می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
ای از می غرور تو لبریز جام ناز
شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس
معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد
ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل
پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید
در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی
بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح
گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ می‌دهد از انتظار جان
صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز