عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش
و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش
جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم
می بود وربود از کف من خال توهر شش
ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش
سروی به قد اما نشود سروکمان کش
بینی ودو ابرو ودوچشم تو برددل
اسمی بود اعظم ز چپ وراست منقش
زلف تومرا چون شده زنجیر غمی نیست
دیوانه ام ار کرده ای از روی پریوش
بر پیلتن اسب تو ببینم چو رخت را
همچون شه شطرنج شوم کش به کشی کش
مانند بلنداقبال الحق نتوان گفت
در وصف رخ دوست کسی شعر چنین خوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض
طراوت از رخ تو گل نموده استقراض
نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت
چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض
فغان که با دل من می کندسر زلفت
هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض
بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان
به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض
به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم
همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض
دوا نخواهم اگر از توآیدم علت
شفا نجویم اگر از توباشدم امراض
مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال
که سرگران شده و کرده ای از اواعراض
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
هرکه را گم گشته دل پیدا کنش در زیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من همی گویم که عاشق بر رخ آن دلبرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن
کان سرو قد کند جا شاید به دامن من
از خلق می شنیدم ز آهن پری گریزد
دیدم بتی پری رو کو راست دل ز آهن
ز ابروکشیده شمشیر چون چشم او به رویش
ز آنرو ز زلف پرچین برتن نموده جوشن
گفتی ز من چه خواهی یک بوسه از دولعلت
کور از خدا نخواهد غیر از دوچشم روشن
زلفت ز بس پریشان گردیده پیش لعلت
از بهر وام گویا کج کرده است گردون
کم کن به میل اغیار آزارم ای دل آزار
بشنونصیحت دوست کم رو به حرف دشمن
گر چه بلنداقبال شد شهره در فصاحت
لیکن به وصف رویت گردیده است الکن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر صفائی که دارد آن مه رو
هست من را چون هستیم هست او
هرکه همرنگ یار نیست بلی
نیست عشقش به غیر رنگ وبو
من وآن شوخ هردو خم داریم
من قد از غم و آن صنم ابرو
هر دو آشفته و پریشانیم
من زمسکین دل او زمشکین مو
من ودلدار هر دو می شکنیم
من ز می تو به او رخ گیسو
من و یاریم هر دو آتش باز
من ز آه دل او زسوزان خو
من واو هر دو دلبری داریم
من زطبع روان واو از رو
دلبر از چشم و من ز شیرین شعر
هر دوهستیم فتنه وجادو
هر دو هستیم بس بلند اقبال
یار ازحسن ومن ز عشق او
وه که اوبا من است ومن به سراغ
قمری آسا همی زنم کوکو
من پی جستجوی وغافل از این
که بودجلوه گری وی از هر سو
زندگانی به ذکر دوست بود
ها به هر دم از آن زنم هی هو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ای بت ماه روی مشکین مو
دل به چوگان زلف توچون گو
ای سنان قامت ای زره گیسو
تیر مژگانی وکمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه خدایا که گشته ای بر زو
تا که روزی نشینیم به کنار
شه کنارم از اشک چشم چوجو
روز وشب در سراغ سروقدت
قمری آسا همی زنم کوکو
زدم از غم ز بس به زانو دست
پیل پا گشتم وشتر زانو
تا به وصلت شدم بلنداقبال
شهره شهر گشتم ازهر سو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چومریخی ز خون چون ماهی از رو
چوتیر از قامتی چون قوس از ابرو
منجم چهر و ززلفت را مگر دید
که گوید ماه باشد در ترازو
نیارد ازختن کس مشک در فارس
که داری صد ختن در چین گیسو
دلم درچنگ زلفت شد گرفتار
چو اندرچنگل شهباز تیهو
نشینی تا چو سرو اندر کنارم
کنارم گشته ز آب چشم چون جو
سراغ از قد موزون تو گیرد
که قمری می زند بر سرو کوکو
دل چون کوه ما راکندی از جای
تعالی الله از این زور بازو
به صورت گر چه پنهان گشتی از چشم
به معنی جلوه گر هستی ز هر سو
نه چون زلف تو خیزدمشک ازچین
نه از بابل چو چشمان تو جادو
چو قدت نیست سروی ماه رخسار
چو رویت نیست ماهی عنبرین مو
زعشقش نیست کس دلداده چون من
به عالم هست اگر دلبر بود او
دلم خواهد همی زلف و لبش را
که این را بوسم وآن را کنم بو
بلند اقبال گردم همچو زلفش
شبی گیرد سرم راگر به زانو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او
ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او
عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی
شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او
گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت
آسوده دل گردیده ام ز اقرار واز انکار او
از راست و ز چپ زلف او بردوش زناری کند
ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او
از نرگس بیمار او بیماری از صحت به است
ای دل توهم بیمار شو چون نرگس بیمار او
در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد
آهسته روکز هر طرف سر بشکند دیوار او
آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من
آورد باد صبحدم چون بوئی از گلزار او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
مرا ترکی است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو
که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو
نروید سرو در بستان دهد گر جلوه اوقامت
نگردد ماه نو طالع گر اوسازد عیان ابرو
برد دین ودل از هر سو هم از مسلم هم ازکافر
ز مژگان آن سنان مژگان ز ابرو آن کمان ابرو
رخ چون ارغوان دارد گر ابروآنچنان دارد
یقینم شد که نیکوتر شود از ارغوان ابرو
تعالی الله از این صنعت که صانع کرده از رحمت
به رویش سایه بان گیسو به چشمش پاسبان ابرو
نمی گویم مه ومهری که دارند ار چوتو چهری
نه آن را آنچنان چشم است نه آن را چنان ابرو
به از سرو و به از ماهی کجا کی دیده کس گاهی
ز سرو بوستان چالش به ماه آسمان ابرو
ز احوال بلنداقبال اگر گردد کسی جویا
بگو شد کشته واورا بودقاتل فلان ابرو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی
نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی
ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره
ویا چنگی به چین گیسوان مشکبوکردی
ز کشمر سرو را آوردی او را اسم قد هشتی
زنخشب ماه را دزدیدی اونام رو کردی
دلم را چاکها با خنجر ابرو زدی اول
در آخر آمدی با سوزن مژگان رفو کردی
ز رو دیوانه ام کردی واز گیسو به زنجیرم
جزاک الله خیرا هر چه بدکردی نکو کردی
به یک پیمانه از فکر دوعالم رفتم ای ساقی
نمی دانم چه می بود اینکه در جام از سبو کردی
بلند اقبال کردی فارس را رشک ختا وچین
ز بس از چین مشکین زلف جانان گفتگوکردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عجب از چشم سیه راهزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۹ - غزل مثنوی
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیست‌آری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۲ - نکته
گر رمد چشمت ندارد در عدد
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
نیستی ازعشق در عالم خیبر
ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضمیرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بیند دوست را بیند در او
هر چه گوید زونماید گفتگو
چشم او بر خم نباشد یا سبو
می بود از این وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا ای عشق جانان مرحبا
مرحبا ای راحت جان مرحبا
ای تو در هر روز و هر شب یار من
ای ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به دیگر جا مگیر
سایه خویش از سر من وامگیر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۵ - حکایت
چنان قحط سالی به شیراز شد
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات
از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان
نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار
یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت
فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار
که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی
بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قطعه
آنچنان تنگ گشته دل به برم
که اگر یابد آگهی دلدار
آید و گوید این دهان من است
که تو دزدیده ای به من بسپار