عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بفروغ مهر رویش که مهست از آن عبارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دلا به دست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
به دست کاری فعلش در اوفتد از پای
هر آن که سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا به خانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او به باغ و بستانست
گرت قراضه ی زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست می روی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آن کس که داد گوهر عقل
به مهر آن که نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جان پرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
به دست کاری فعلش در اوفتد از پای
هر آن که سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا به خانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او به باغ و بستانست
گرت قراضه ی زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست می روی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آن کس که داد گوهر عقل
به مهر آن که نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جان پرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
سبزه و آب روان باده گلگون بدست
سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سر مست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست
مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار
هوش نیاید بلی مست صبوح الست
همچو رخت اختری دیده گردون ندید
گر چه بگرد سرت گشت ز بالا و پست
مهر دلت برده بس رونق خوبی ماه
کیست بغیر از خلیل کوبت آذر شکست
خیز دل عاشقم مصلحتی را بجوی
بت چکند حسن خویش گر نبود بت پرست
دل بخم زلف او دست زد و خویش را
با همه دیوانگی بر تو بزنجیر بست
غمزه سر مست تو تیر بلا در کمان
بر دل ابن یمین باز گشادست شست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بیجان بود کو وقت گل میخواره نیست
نو عروس گل ز مهد غنچه میآید برون
بالغ است آری ازین پس جای او گهواره نیست
اینزمان کز خرمی صحرا بهشت آسا شدست
خانه دوزخ گشت بر دل گر دلی از خاره نیست
بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو
از خوشی و خرمی اندر خور نظاره نیست
عزم ثابت دار بر عیش و میی خواه آنچنانک
چون حبابش بر سپهر آبگون سیاره نیست
وقت آن آمد که گوید چون کمال ابن یمین
با پری روئی که چون او دلبری عیاره نیست
در میان سرو و سوسن در ده آن رطل گران
مجلس آزادگانرا از گرانی چاره نیست
صورتی بیجان بود کو وقت گل میخواره نیست
نو عروس گل ز مهد غنچه میآید برون
بالغ است آری ازین پس جای او گهواره نیست
اینزمان کز خرمی صحرا بهشت آسا شدست
خانه دوزخ گشت بر دل گر دلی از خاره نیست
بر جهان افکن نظر پس کج نشین و راست گو
از خوشی و خرمی اندر خور نظاره نیست
عزم ثابت دار بر عیش و میی خواه آنچنانک
چون حبابش بر سپهر آبگون سیاره نیست
وقت آن آمد که گوید چون کمال ابن یمین
با پری روئی که چون او دلبری عیاره نیست
در میان سرو و سوسن در ده آن رطل گران
مجلس آزادگانرا از گرانی چاره نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ماه عیدست این ندانم یا خم ابروی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
روز نوروزست تابان در جهان یا روی دوست
آفتاب از روی چون مهرش مثالی روشنست
لیک طغرایی ندارد چون خم ابروی دوست
صبحدم نرگس چو چشم از خواب مستی برگشاد
نسخه ای دیدم سقیم از غمزه ی جادوی دوست
آتش دل را دهد تسکین چو آب زندگی
هر غباری کآورد باد صبا از کوی دوست
هر کسی را هست میلی سوی مطلوبی دگر
عابدان را سوی خلد و عاشقان را سوی دوست
عقل ناصح پیشه را در حلقه ی دیوانگان
می کشد پیوسته زنجیر و شکنج موی دوست
گشت سرگردان دلم چون گوی در میدان عشق
بس که در چوگان کشیدش حلقه ی گیسوی دوست
قد چون تیرم ز بار غم کمان آسا شدست
بی گمان خواهد شکست از قوت بازوی دوست
ترکتاز غمزه گر ابن یمین را بس نبود
در فزود اکنون تطاول طره ی هندوی دوست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هنگام نو بهار و لب جویبار و کشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
دریاب ساقیا که تو حوری و این بهشت
بر بند همچو نی کمر اندر هوای عشق
از خاک جم بزن بسر خم کلاه خشت
گر جام زر کشم ز کف یار سیمتن
عیبم مکن که از ازل اینست سرنوشت
جام ار ز دست دوست بود زهر و می یکیست
آنجا که وصل اوست چه محراب و چه کنشت
جانها فدای دوست که رضوان بباغ خلد
طوبی براستی چو سهی سرو او نکشت
در کین مشو زمهر من ایمه که کردگار
از مهر مه رخان گل ابن یمین سرشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بر برگ گلش سنبل سیراب ببینید
در حقه لعلش گهر ناب ببینید
چون خفته بود نرگس جادوش بیائید
در دور قمر فتنه در خواب ببینید
شرط ادب آنست که آرید سجودش
چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
خون دلم از عکس لبش جوش برآورد
خونی که بجوشست ز عناب ببینید
از پرتو خورشید رخ او تن زارم
چون تار قصب سوخت ز مهتاب ببینید
در آرزوی لعل لبش ابن یمین را
بر روی چو زر اشک چو سیماب ببینید
در حقه لعلش گهر ناب ببینید
چون خفته بود نرگس جادوش بیائید
در دور قمر فتنه در خواب ببینید
شرط ادب آنست که آرید سجودش
چون بر قمر از غالیه محراب ببینید
خون دلم از عکس لبش جوش برآورد
خونی که بجوشست ز عناب ببینید
از پرتو خورشید رخ او تن زارم
چون تار قصب سوخت ز مهتاب ببینید
در آرزوی لعل لبش ابن یمین را
بر روی چو زر اشک چو سیماب ببینید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بر گل سیراب سنبل را چو جولان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پا شد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جا نان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد
مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او
زان چو انفاس مسیحا راحت جان میدهد
تا بماند تازه گلبرگ رخش در باغ حسن
چشمم آبش از هوا چون ابر نیسان میدهد
گر بجانی میفروشد یکنظر جانان من
شاهد حال است روی او که ارزان میدهد
در سر ابن یمین هست آنکه جان پا شد بر او
زنده دل آنکس که جان در پای جا نان میدهد
سهل باشد جان بتلخی دادنم فرهاد وار
گر لب شیرین او بختم بدندان میدهد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تا سنبل تر بر سمنت جلوه گری کرد
بس غالیه سائی که نسیم سحری کرد
در معرض بالای بلندت بسوی سرو
هر کس که نظر کرد ز کوته نظری کرد
زد با دهنت غنچه ز خود لاف و از اینروی
در پیش ریاحینش صبا پرده دری کرد
ایدل مرو اندر پی آن ترک پریوش
کایام بغم مدت عمرم سپری کرد
دیوانگیی باشد اگر مردم عاقل
گویند که سر در سر سودای پری کرد
واجب بود آواره شدن از وطن خویش
آنرا که طلبکاری یاری سفری کرد
شد شهره بشیرین سخنی ابن یمین زان
کش طوطی جانرا لب لعلت شکری کرد
بس غالیه سائی که نسیم سحری کرد
در معرض بالای بلندت بسوی سرو
هر کس که نظر کرد ز کوته نظری کرد
زد با دهنت غنچه ز خود لاف و از اینروی
در پیش ریاحینش صبا پرده دری کرد
ایدل مرو اندر پی آن ترک پریوش
کایام بغم مدت عمرم سپری کرد
دیوانگیی باشد اگر مردم عاقل
گویند که سر در سر سودای پری کرد
واجب بود آواره شدن از وطن خویش
آنرا که طلبکاری یاری سفری کرد
شد شهره بشیرین سخنی ابن یمین زان
کش طوطی جانرا لب لعلت شکری کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
صبحدم بادی که از سوی خراسان می دمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان می دمد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان می دمد
چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان می دمد
می نشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان می دمد
باد را خاصیت جان پروری دانی که چیست
ز آن سبب کز کوی چون فردوس جانان می دمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جان بخش از آنک
از میان چشمه سار آب حیوان می دمد
چین زلفش می کند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان می دمد
بلبل طبع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان می دمد
می برد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ای کز چین آن زلف پریشان می دمد
چون دم روح القدس در پیکرم جان می دمد
باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن
کز برای نور چشم پیر کنعان می دمد
چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم
روح پرور چون نسیم باغ رضوان می دمد
می نشاند آتش اندوه دل چون آب رز
باد روح افزای کز خاک خراسان می دمد
باد را خاصیت جان پروری دانی که چیست
ز آن سبب کز کوی چون فردوس جانان می دمد
آن مسیحا دم که انفاسش بود جان بخش از آنک
از میان چشمه سار آب حیوان می دمد
چین زلفش می کند یغما نسیم صبحدم
خوش نفس چون نگهت مشک ختن زان می دمد
بلبل طبع مرا آمد نسیم کوی او
همچو باد صبحگاهی کز گلستان می دمد
می برد جمعیت از ابن یمین یکبارگی
نفحه ای کز چین آن زلف پریشان می دمد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جان را به یک نظر گیرد
دمید سبزه ی تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ای که ز قوس قزح قمر گیرد
به غیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
به اختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده ی من سیل و رهگذر گیرد
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه ی عشقش ره دگر گیرد
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد به لبش لذت شکر گیرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
گرد گلت سبزه تر میدمد
تازه نباتت ز شکر میدمد
خط تو بر آب رقم می زند
دود سیه ز آتش تر میدمد
بوی بهشتست چنین خوش نفس
یا ز درت باد سحر میدمد
عنبر سوده است خطت یا زگل
برگ بنفشه است که بر میدمد
هر دمی از چین دو زلفت صبا
مشک بر اطراف قمر میدمد
بوی خوشت دل ز بر من ببرد
جان برد امبار اگر میدمد
آتش غم ابن یمین را بسوخت
بسکه دم گرم تو در میدمد
تازه نباتت ز شکر میدمد
خط تو بر آب رقم می زند
دود سیه ز آتش تر میدمد
بوی بهشتست چنین خوش نفس
یا ز درت باد سحر میدمد
عنبر سوده است خطت یا زگل
برگ بنفشه است که بر میدمد
هر دمی از چین دو زلفت صبا
مشک بر اطراف قمر میدمد
بوی خوشت دل ز بر من ببرد
جان برد امبار اگر میدمد
آتش غم ابن یمین را بسوخت
بسکه دم گرم تو در میدمد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ماهروی من اگر پرده ز رخ بگشاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
فلک از عکس ویم ماه دگر بنماید
گر ببیند رخ چون آتش رخشنده در آب
دل خود را چو دل خلق جهان برباید
چون رقم بر بقم از نیل صبوحیش زنند
دیده بر نیل رخم آب بقم بگشاید
عشق را طعنه دشمن نکند دور ز دل
هیچکس پیکر خورشید بگل ننداید
از غم رسته دندانش چو لولو است مرا
جزع مانند صدف گوهر تر میزاید
میکند میل رسن بازی زلفش دل من
این چه سودای محالست که می پیماید
چون بر آرد بزبان ابن یمین وصف لبش
هست ماننده طوطی که شکر میخاید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
هست وقت عیش ساغر در دهید
آتشین آبی معطر در دهید
ساقیان گلعذار غنچه لب
آب لعل از ساغر زر در دهید
ای حریف مجلس آزادگان
ساقیانرا گو که ساغر در دهید
مطربان زهره آسارا بخوان
گو نوای نیک و در خور در دهید
کهربای چهره را سازیم لعل
آب چون یاقوت احمر در دهید
گر چه هست ابن یمین مست خراب
بی تعلل جام دیگر در دهید
آتشین آبی معطر در دهید
ساقیان گلعذار غنچه لب
آب لعل از ساغر زر در دهید
ای حریف مجلس آزادگان
ساقیانرا گو که ساغر در دهید
مطربان زهره آسارا بخوان
گو نوای نیک و در خور در دهید
کهربای چهره را سازیم لعل
آب چون یاقوت احمر در دهید
گر چه هست ابن یمین مست خراب
بی تعلل جام دیگر در دهید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آمد بهار و وقت نشاطست می بیار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار